واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: غيبت آلن پويي تاملي در داستان کوتاه ايرانيبخش اول ، بخش دوم (پاياني) :
گرايش ديگر اما از ادگار آلن پو سرچشمه مي گيرد و مسيري که مي پيمايد متفاوت با مسير چخوف شايد حتي بشود گفت برعکس آن است. در داستان نويسي به سبک آلن پو واقعيت يا دقيق تر بگوييم بازنمايي واقعيت نقش تعيين کننده يي ندارد؛ وقايعي که بر شخصيت ها مي گذرد به هيچ وجه اتفاقات عادي و معمولي نيستند، شخصيت ها نيز عموماً افرادي عادي و دون پايه نيستند. رمز و راز و در مرحله بعد ايده و تخيل، جوهر اين گونه داستان هاست. نويسندگاني که به سبک پو وفادار مانده اند به هيچ وجه به دنبال برش هايي از زندگي روزمره، روايت دقيق و ظريف آن، و از اين طريق نشان دادن پيچيدگي هاي زندگي روزمره افراد نيستند. آنان به جهان هاي خيالي معتقدند و به جاي نشان دادن زندگي روزمره افراد با اعوجاجاتي هوشمندانه، بالکل خود را از روزمرگي مي کنند و داستان هايي بر اساس ايده و رمز و راز مي نويسند. گستره زماني که در اين داستان ها بر آن انگشت نهاده مي شود معمولاً طولاني است. اغلب بسيار طولاني تر از آنچه نويسندگان چخوفي برمي گزينند، به اين دليل که براي جمع کردن و به ته رساندن داستان بايد ايده نويسنده به خوبي حلاجي شود و از آب و گل درآيد و اين نيازمند استحاله شديد در شخصيت ها و همچنين در فضاي داستان است. عموماً نقاط عطف زندگي شخصيت و لحظات گسست آن اهميت کليدي دارند، چرا که اين لحظات بهترين بهانه را به دست نويسنده مي دهند تا از قاب محدود روزمرگي پا بيرون نهد، منطق بازنمايي را يک سر زير پا بگذارد و داستاني بنويسد که در عين شدت چگالي تخيل و راز در آن باورپذير مي نمايد. با انتخاب نقاط گسست در زندگي شخصيت مي توان به راحتي از منطق واقعيت گريخت، چرا که در چنين نقاطي واقعيت زندگي افراد به حال تعليق درمي آيد، و اين بلاتکليفي موقت نظم زندگي بهترين فرصت است براي نويسنده يي که به دنبال خلق داستان خيالي و رازآميز و غيربازنمايانه است. جز آلن پو که سرآمد اين سلسله بود و جايگاهش در تاريخ ادبيات کم از چخوف ندارد، ديگر نام هاي آشناي قرن بيستم که پا جاي پاي او گذاشته باشند امثال گابريل گارسيا مارکز و خوليو کورتاسار از امريکاي لاتين، و ايتالو کالوينو و دينو بوتزاتي از اروپا هستند. بي گمان اما والاترين قله اين سبک از داستان نويسي متعلق به بورخس است؛ نويسنده نابغه آرژانتيني که خروارها داستان حيرت انگيز و نفسگير از خود بر جا گذاشت، و به اوجي در داستان نويسي دست يافت که بسيار دور از دسترس مي نمايد.
توضيح واضحات است اگر بگويم اين تقسيم بندي نه دقيق است نه کامل. بلافاصله مثال هاي نقض از نويسندگان هر دو دسته به ذهن خطور مي کند؛ داستان هايي که با آنچه ذکر شد، نمي خوانند (بعضي از داستان هاي کورتاسار و حتي خود چخوف) يا نويسندگان فراواني به ياد مي آيند که به اين تقسيم بندي تن نمي دهند (ويليام فاکنر و باشويتس سينگر)، و چه بسا ايرادها و نواقص ديگر. هدف ارائه تقسيم بندي دقيق و جهانشمولي از داستان کوتاه قرن بيستم نبوده است؛ صرفاً به دنبال راهي براي نظر افکندن به داستان کوتاه ايراني هستيم. در تاريخ پربار داستان کوتاه در ايران، نويسندگاني از هر دو گرايش حضوري پررنگ داشته اند؛ هم چوبک و آل احمد و احمد محمود که به سبک و سياق چخوف نزديک تر بودند، و هم هدايت و ساعدي و صادقي که سنت پو را بيشتر به ذهن متبادر مي کردند. بحث در باب تاريخ داستان کوتاه در ايران فرصتي ديگر مي طلبد. اما با توجه به آنچه گذشت، مي توان درباره داستان کوتاه فارسي در زمان حال ايده هايي پيش کشيد. نگاهي گذرا به 10 سال اخير داستان نويسي فارسي، علي الخصوص به کتاب هايي که برنده جوايز ادبي شده اند، نشان مي دهد در دهه يي که گذشت رئاليسم چخوفي بر فضاي داستان کوتاه ما حاکم بوده است. در اغلب قريب به اتفاق داستان هاي کوتاه اين دهه، مولفه هاي مشترکي به چشم مي خورد؛ فضاي شهري، طبقه متوسط، شخصيت هاي عادي، مشکلات روزمره، اختلال در روابط عاطفي بين اعضاي خانواده، گفت وگوهاي معمولي در کافه يا ماشين و مولفه هاي ديگري که براي هر کدام شان ده ها نمونه مي توان پيدا کرد. نويسندگان ما عموماً به ايجاز و خلاصه نويسي روي آورده اند؛ به نثر تميز و تراش خورده، حذف عناصر عاطفي تر زبان همانند صفت و پرهيز بيمارگونه از زياده گويي، يا بهتر است بگوييم تجربه يي در زياده گويي. بسياري از امکانات داستان نويسي، چه بسا تحت تاثير رشد قارچ گونه گفتار کارگاه هاي داستان نويسي کم کم حذف شده و از ياد رفته اند، و کم پيش مي آيد کتابي باز کنيم و داستاني بخوانيم که با روايتي عيني از رفتار يا گفتار يک شخصيت طبقه متوسط در فضاي آشناي شهري آغاز نشود. کم کم نوشتن به شيوه يي غير از اين نثر تراش خورده کارگاهي دارد بدل به جرم مي شود، ورود به ذهن شخصيت و حرافي درباره موقعيت او انگار نشانه ضعف داستان نويس است، و بي توجه به اينکه از بالزاک تا بکت و سلين و از او تا «بازمانده روز» ايشي گورو بخش عظيمي از شاهکارهاي ادبي بر مبناي وراجي و شلختگي و سکته و کثيفي نثر خلق شده اند، در دهه اخير به طرز بيمارگونه يي گرايش به ادبيات «تميز» و صيقل خورده بيداد مي کند. نتيجه اين گرايش در هيئت داستان هاي رئاليستي تجلي پيدا مي کند که چند سطر قبل مولفه هاشان را برشمرديم.
مساله اين است که حجم اين دست داستان ها از حد زياد شده، و راحت تر بگوييم داستان کوتاه فارسي دارد به نقطه يي مي رسد که يکنواختي و تکراري بودن داستان ها در آن، کم کم تهوع آور مي شود. روز به روز داستان ها بيشتر شبيه هم مي شوند، و معضل ديگر اين است که هيچ کدام از اين داستان ها در قياس با نمونه هاي موفق غربي شان، مطلقاً حرفي براي گفتن ندارند. در ادبيات عادت کرده ايم مدام خودمان را با خودمان مقايسه مي کنيم، نويسندگان مطرح جهان را روي طاقچه مي گذاريم و نزديک شان نمي شويم، و همين کافي است براي اينکه تا ابد درجا بزنيم و عقب بمانيم. در سبک و سياق داستان نويسي چخوفي، به جرات مي توان گفت در اين سال ها هيچ اثري به قدرت يکي از داستان هاي خوب کارور يا آليس مونرو يا آن بيتي نوشته نشده، چه رسد به نمونه هايي که قابل قياس با همينگوي و خود چخوف باشد. همين کافي است تا بر جنازه زنده اين ادبيات، با فراغ بال نماز ميت گزاريم. اما تاريخ داستان کوتاه فارسي تاريخي پربار و درخشان است و وجود چنين سنتي همواره بارقه هاي اميد را زنده نگه مي دارد. با تغيير استراتژي نويسندگان ايراني مي توانيم بار ديگر شاهد ظهور داستان هايي بزرگ باشيم؛ داستان هايي که مثل نمونه بهرام صادقي و نسبت او با عصر خودش، حتي از نمونه هاي غربي معاصر ما نيز جلوتر گام بردارند. لازمه چنين چرخشي به کارگيري مجدد امکانات داستان نويسي آن سنتي است که در اين سال ها به فراموشي سپرده شده است. روز به روز تعداد داستان هايي که خواننده شان را به ياد چخوف و همينگوي بيندازند بيشتر، و داستان هايي که بورخس و آلن پو را به ذهن متبادر کنند، کمتر مي شود. ما نياز به آن سبک از داستان نويسي داريم که بر ايده و خيال استوار است؛ آن شيوه يي که به جاي برش هاي کوتاه بر گستره هاي زماني وسيع چنگ مي اندازد و به جاي وقايع روزمره رويدادهاي تعيين کننده و بزرگ را هدف روايت قرار مي دهد. جاي داستان هايي که بار فلسفي و فکري بالايي دارند، مثل بسياري از داستان هاي کالوينو، در ادبيات ما به شدت خالي است. نويسندگان ما در باب واقعيت ملموس و عيني زياد گفته اند و نوشته اند، شايد زمانش رسيده است که به جاي دقيق شدن در زندگي روزمره آدم هاي عادي، مدتي در به روي خود ببندند و به خواندن جنون آميز انواع متون، جمع آوري ايده هاي نو، سامان دادن به نحوه نويني از تفکر و پرورش مضامين گره خورده با ايده و خيال بپردازند. اين گسست از وزن سنگين داستان کوتاه معاصر و چرخش به سبک و سياقي از داستان نويسي که مدتي است از جريان اصلي کنار نهاده شده، مي تواند در حکم تزريق خون دوباره يي به اين پيکر نيمه جان باشد. امير احمدي آريان تنظيم:بخش ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 336]