واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ستاره نامرئیدر بزرگداشت طاهره صفارزادهبخش نخست :
مراوده میان من و خانم طاهره ی صفارزاده از یک عصر سرد اواخر پاییز شروع شد. خوب یادم هست آن عصر، آفتاب خانه ی ما رسیده بود لب بام، تابیده بود به نرده ی ایوان و بند رخت. روی بند، پیراهن دخترم راحیل، در باد سرد، تاب می خورد و رنگهای شاد آن، زیربارش نور پسین، جلوه ای طلایی تا نارنجی داشتند. پیراهن راحیل آن وقت ها از پیراهن عروسکش، فقط قدری بزرگتر بود.گفتم آفتاب رسیده لب بام؟ کدام بام؟ ما در آن طبقه ی هفتم، در فضایی محصور میان کوه و افق، معلق بین آسمان و زمین، اصلاً بام و دری نداشتیم؛ اما در عوض وقتی روی زمین، آفتاب از لب دیگر بام ها پریده بود، تازه می رسید به ما. شاید آفتاب آن روز هم، آفتاب بعد از پریدن بود که در آخرین شعاع هایش، تابیده بود روی شیشه ها و انعکاس نورش، روی همه ی اشیاء خانه، داشت می رقصید. به هر حال هر چه بود، آن فضای افسونی، با یک فنجان چای داغ و کتاب طنین در دلتای طاهره صفارزاده، همخوانی مهربانی داشت؛ بخصوص برای من که داشتم دوره نقاهت و هم یک بیماری را طی می کردم و قلبم هنوز دستخوش جراحت های آن وهم بود. من چای می خوردم و در آن قلعه ی جادویی سرکشیده به آسمانها، شعر می خواندم: «... مادرها اخمهای نگرانشان را از پنجره بیرون می فرستندبچه ها با دستهای نمناک ناشادبازیهای ناتمام را به خانه بر می گردانندبرومبمانمبرگردم؟...»(1) این شعر، در آن وقت و آن شرایط خاص، آنچنان بر من واقعی و ملموس جلوه کرد که برای لحظه ای آرزو کردم ای کاش می شد به روزهای کودکی برگردم. همان روزهایی که با دستهای از سرما کبود، توی کوچه می ماندیم تا بازی های ناتمام را تمام کنیم. مادرم می گفت: «این بازی، تمامی ندارد» و من نمی دانستم لحنش سؤالی است یا اخباری؟ بوی اعتراض می دهد یا اعجاب؟آن پاییز، پاییز سال 1375 بود، من قبل از آنکه کتاب های صفارزاده را کنار دستم بگذارم و خواندن آنها را شروع کنم، به طور پراکنده چیزهایی از او خوانده بودم. از کتاب سفر پنجم او خاطرات خوبی داشتم. به شعر «سفر عاشقانه» در آن مجموعه، علاقمندی خاصی داشتم. این کتاب، کتاب بالینی ما در سالهای پس از انقلاب بود: «... من اهل مذهب پرسشکارانماسکندر گرفتیا تو تقدیم کردیخریدار خریدیا تو فروختی...»(2) یادم هست آن وقتها این بند از شعر را مرتب تکرار می کردم؛ در کج خلقی یا خوش خلقی، با طنز یا کنایه!چیزهایی هم از زندگانی او می دانستم، مثلاً می دانستم او هم مثل من از اهالی کرمان است. دوران جوانیش را در مبارزه با رژیم پهلوی طی کرده است و همواره بر علیه ظلم و بیداد، فریاد اعتراض سرداده است. اینها را من در مصاحبه ی او در کتاب مردان منحنی خوانده بودم، بخش بزرگی از مطالب آن مصاحبه، مربوط بود به زندگی خصوصی طاهره اما شنیدن همه ی داستان از زبان خودش، برای من که قصه نویس بودم، جذابیت بیشتری داشت؛ برای همین تصمیم گرفتم او را پیدا کنم. این کار برای کسی که همسرش روزنامه نگار است، کار سختی نیست!هنوز خورشید روی بند رخت بود و هنوز از ورای پنجره های بزرگ دو سوی ساختمان، روی ستون های خانه، طرح های قشنگی از انواع رنگهای زرد و نارنجی انداخته بود که من، اولین تماس را با او گرفتم. و این، اولین ارتباط من با زنی بود که علیرغم فراز و فرودهای فراوان، هنوز در ایستادگی و استواری الگو بود! بعدها من با او، دوستی ساده اما محکمی را پی ریختم. کشش من به سوی طاهره ی صفارزاده دلایل گوناگونی داشت، مهم ترین دلیل، روحیه ی پرسشگر و مبارزه جوی او بود، دیگر اینکه او توانسته بود از دل شرایطی بیرون بیاید که به طور طبیعی نتیجه ای عکس آنچه در مورد او اتفاق افتاد، در پی داشت. بعد هم من او را در پایداری در اعتقاد، بسیار شبیه به جلال آل احمد می دیدم که گویی در ریاضت کامل و ایمان و اعتقاد کامل، همه ی راه های متفاوت را طی کرده و به این جایگاه که حالا در آن قرار داشت، رسیده بود! و البته او شباهت های زیادی هم به پروین اعتصامی داشت، بخصوص در رجوع اجتماعی اش به شعر. گوشی را خودش برداشت. بعد از آن هم هرگز نشد کسی غیر از خودش جوابم را بدهد؛ مگر آن روزهایی که در بیمارستان ایرانمهر بستری بود یا حالا که دیگر در میان ما نیست. من این را به حساب تنهایی اش می گذاشتم. او هرگز با هیچکس دارای مراودات جدی نبود! همین مسئله هم باعث می شد تا در خلوتی که خود به چنگ آورده بود، دست به کارهای بزرگ پژوهشی بزند. از پشت گوشی، صدایش، آمیزه ای از حزن و بی حوصلگی بود. بعدها این بی حوصلگی های او، برای من، معانی تازه ای پیدا کردند. گاهی با بی اعتنایی جا عوض کردند و گاهی با گلایه مندی؛ اما حزن همچنان تا آخرین تماس هایمان، به جا بود.آن روز حس کردم شاید از اینکه خلوتش را به هم ریخته ام و یک مرتبه سر خورده ام میان فضای لغزان زمان، شاکی است؛ بخصوص که او به درستی نمی شناخت. باید با او حرف می زدم تا دمسردی او را تعدیل کنم. من از نحوه ی آشنایی ام با اشعارش و از دیرفهمی ام در پنداشت هایش گفتم. خلاصه با هزار سؤال که برایش طرح کردم، او را سر حال آوردم. به هر حال او معلم بود و از اینکه می دید کسی می خواهد از عوالم شعرش سر در بیاورد؛ ذوق کرده بود. گویا من رگ خواب او را پیدا کرده بودم! حالا او بود که از اسم و رسم و کار و بارم می پرسید و چون دانست از اهالی قلم و نوشتن هستم، مجاب شد با من حرف بزند.
در آن عصر پاییزی ما با هم از هر دری سختی گفتم؛ طوری که دیگر طنین در دلتا فراموش شد. «آن دستهای نمناک ناشاد» فراموش شدند و من یک وقت به خود آمدم که دخترکم از خواب دیرهنگامش برخاسته بود و صدای پای همسرم، در راهروها شنیده می شد. آنجا، در آن تاریکی همه گیر، روبروی من یک فنجان چای سرد بود و کاغذهایی که اگر چراغی رویشان روشن بود، می شد هزار خط درهم را بر سفیدی شان دید! و در سفیدی ذهن من حالا یک سوال بود که باید برایش پاسخی پیدا می کردم؛ طاهر صفارزاده کیست؟ آنجا بود که فهمیدم در تمام یک ساعتی که با هم حرف زده بودیم، او چیزی از زندگانی خصوصیش نگفته بود حال آنکه من بسیار مشتاق بودم از او چیزهایی بدانم. من هم مثل خود او اهل مذهب پرسشکاران بودم. آیا این شباهت، بهانه ی خوبی برای ادامه ی ارتباطمان نبود؟برای شناخت او دو راه پیش رو داشتم: تماس های تلفنی گاه به گاه یا رفتن به خانه باغی مفرح در تجریش که می گفت از همسر مرحومش دکتر وصال، به یادگار مانده است. در آن بحبوحه ی ترجمه ی قرآن، وقت او آنچنان تنگ بود که من راه اول را انتخاب کردم.ادامه دارد...پی نوشت ها :1- طنین در دلتا ، شعر من بارانی آبی ام را صدا خواهم کرد ، سال 1348 ، انتشارات نوید شیراز ، طاهره صفارزاده2- سفر پنجم ، شعر سفر عاشقانه ، سال 1356 ، انتشارات رواق،تهران،طاهره صفارزادهمریم صباغ زاده ایرانیتنظیم:بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 418]