واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: صدها و شايد هم هزاران هم وطن ما در روزهايي که همه مردم از فرط گرما در تعطيلي کامل به سر مي برند و بساط سفر و ديد و بازديد به راه انداخته اند و با اشتياق بسيار از اسپانيا و قهرماني اش مي گويند، مانند همه روزهاي سال در ميادين و معابر اصلي شهر از صبحگاهان جمع مي شوند و به جاي سفر و تعطيلي و جام جهاني تنها به کفش هاي پاره دخترکشان و خريد يک دوچرخه براي پسرکشان فکر مي کنند. آنها تنها نگاهشان معطوف به ساختمانهاي در دست ساخت و بيل و کلنگ و چکش است و صبح را با اميد يک روز رويايي که لقمه ناني به کف آرند و شادي کوچکي را به خانواده ارزاني دارند، سر مي کنند. آنها حتي نمي دانند که قاره افريقا کجاست، افريقاي جنوبي کدام کشور است و جام جهاني چيست؟ ولي آنها خوب مي دانند که سفره خالي به چه معناست، نيک مي دانند که نگاه معصومانه فرزندانشان به دستان پينه بسته بابا چه چيز را مي رساند و خوب مي دانند که نگاه حسرت آميز دلبندانشان به اسباب بازي هاي دختر همسايه يعني چه. براي آنها فرقي نمي کند باران باشد يا برف و بوران، عيد باشد يا عزا، تعطيل باشد يا غير تعطيل و فرقي نمي کند که چه تيمي در جام جهاني جام را بالاي سر مي برد و ميلياردها يورو را مي درود، آنها همواره خودشان هستند و روياها و آرزوهائي برباد رفته و روندي يکنواخت و تکراري و اين همه براي آنها بيش از يک هيچ نمي ارزد. در اين سالها، هر روز صبح که از خانه تا اداره را طي مي کردم هيچگاه صحنه هاي صورت نجيب و چروک دار و دستان پرمهر و پينه بسته خيل عظيم کارگران ساختماني که در يکي از ميادين اصلي شهر با بقچه هايي در زير بغل شان تجمع مي کنند، را نمي توانستم از ديدگانم سانسور کنم و آنها را نبينم، نه تنها صبحگاهان بلکه عصرگاهان و به هنگام بازگشت به خانه هم اين صحنه ها تکرار و تکرار مي شود اما هيچ کاري از دستم بر نمي آمد. امروز (که يک روز تعطيل است) هم به رسم اين سالها در راه منزل - اداره باز هم اين صحنه ها نظرم را به خود جلب کرد تصميم گرفتم به ميان آنها بروم و حتي اگر شده با نگارش يک گزارش و انعکاس بخشي از زندگي پر مشکل اين زحمتکشان، به آنها اداي دين کرده باشم. با ديدنم ده ها نفر از آنان شتابان به سويم آمدند، فکر مي کردند کارگر مي خواهم به سختي آنها را متقاعد کردم که کارگر نمي خواهم اما مي خواهم جوياي احوال و زندگي شان شوم، گفتم خبرنگارم. خيلي گفتند، آنقدر که مي شد حتي کتابي در باب احوال شان نگارش کرد مغزم ديگر کشش نداشت و تحمل شنيدن آن همه رنج نامه را نداشتم. يکي مي گفت: مستاجرم و با چهار بچه قد و نيم قد کاري غير از کارگري ندارم هميشه آرزو داشتم يکبار هم که شده بچه هايم را به مسافرت مي بردم. ديگري مي گفت: در شرکتي کار مي کردم که به علت ورشکستگي من و بسياري ديگر از همکاران بيکار شديم و الان در شرايطي بحراني زندگي مي کنم، چاره ندارم بايد کارگري کنم و الا مجبورم دستم را پيش ديگران دراز کنم. آن يکي از علافي هاي هر روزه اش در اين ميدان مي گويد که بيشتر روزها با وجود آنکه از صبح تا غروب را به اميد يک روز کار و درآمدي مختصر سپري مي کند اما شب هنگام با عرق شرم و دستاني خالي به خانه باز مي گردد. جهانگير هم که جواني 27 ساله است کارت پايان خدمت، کارت مهارت در جوشکاري و گواهينامه رانندگي اش را نشان مي دهد و با بغض مي گويد: با اين وجود ناچارم کارگري کنم، قبلا براي يافتن کار بيشتر شهرهاي کشور را گشته ام اما نتوانستم در جائي شاغل شوم الان هم براي اينکه حداقل بتوانم شيرخشک و پوشک بچه تازه به دنيا آمده ام را تامين کنم ، مجبورم مانند هزاران نفر ديگر از صبح تا شب براي حداقل ها بجنگم. مش سليمان 64 ساله، پيرمردي که رعشه دارد و سر و دستش هموراه مي لرزد، به بي کسي خود اشاره مي کند و مي گويد: تنها پسرم چند سال پيش در تصادف کشته شد و الان غير از خدا هيچکس را ندارم، نه پس اندازي، نه ملکي، نه بيمه اي خلاصه با اين سن و سال ناچارم هر روز بيام ميدان تا شايد.. امير کاشف، جواني خوش سيماست و آنگونه که مي گويد داراي تحصيلات کارداني در زمينه مديريت بازرگاني است از اينکه هيچکس به فکر اين جماعت ( کارگران ساختماني ) نيست و برخي مسوولين و نمايندگان مجلس در مناسبتهاي مختلفي همچون روز کارگر سخناني مبني بر اقدامات مناسب جهت بيمه و بازنشستگي کارگران ساختماني مي گويند ولي در عمل خبري از اين اقدامات نيست، گله مند است. او از اينکه نتوانسته کاري متناسب با تخصص خود را بيابد بشدت ناخرسند است و از مسوولين کشور مي خواهد يک بار براي هميشه در خصوص مشکل کارگران ساختماني چاره انديشي کنند. کم کم مي خواستم با آنها خداحافظي کنم که در اين گير و دار يک خودروي سمند ترمز کرد و راننده که عينک دودي بر چشم و پيراهني آستين کوتاه بر تن داشت، گفت: سه تا کارگر مي خوام فقط اگه شلوغش کنيد هيچ کسي را با خودم نمي برم. در اين هنگام از جاي جاي ميدان هر چه بود، کارگراني بودند و با سرعت هرچه تمام تر به طرف خودروي سمند مي دويد. در اين بين پيرمردي که مي گفت: نيازي به دويدن ندارد و روزي را خدا مي رساند، رو به من کرد و گفت: پسرم خودتو خسته نکن از تو هم کاري بر نمي آد برو دنبال تعطيلات و خوشگذرونيت. فقط نگاهم به نگاهش خيره ماند و آهسته راهم را کشيدم و رفتم اداره ولي خالي از لطف نديدم که با ارايه اين گزارش، کمي هم ذهن مردم و مسوولين را که اين روزها ممکن است به مسافرت رفته اند به مشکلات اين هموطنان زحمتکش که در واقع سرپناه سازاني بي سرپناه هستند، جلب کنم شايد ... براي شان کاري کنند. و در حالي که در تاکسي مسافران با راننده از قهرماني ديشب اسپانيا مي گفتند اما همچنان فکرم درگير اين کارگران واقعا بي پناه بود که شايد از تعطيلات چند روز اخير هم بي خبر بودند. ياد دارم در غروبي سرد سرد مي گذشت از کوچه ما دوره گرد داد مي زد کهنه قالي مي خرم دست دوم جنس عالي مي خرم کاسه و ظرف سفالي مي خرم گر نداري کوزه خالي مي خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهي کشيد، بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نيست اي خدا شکرت ولي اين زندگيست بوي نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت آقا سفره خالي مي خريد؟ 571/567
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 320]