واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اگر ادبیات وجود نداشت!

این نوشته پیشگفتارى است كه دوریس لسینگ ، برنده جایزه نوبل در ادبیات سال 2007 بر فرهنگ راهنماى ادبیات انگلیسى كیمبریج نوشته است. این كتاب، چاپ جدید فرهنگى است كه حدود بیست سال پیش از سوى دانشگاه كیمبریج انگلستان به چاپ رسید و چندى پیش به شكلى كاملتر و به روزتر به سرپرستى ایان اوزبى انتشار یافت، كتابى یك جلدى اما حجیم كه موضوعهاى متنوع و گوناگونى از ادبیات كلاسیك و امروزى انگلستان و كشورهاى انگلیسى زبان را در خود جمع دارد. كار بهجتانگیزى است كه از آدمى بخواهند پیشگفتارى بنویسد بر كتاب مرجعى مثل راهنماى كیمبریج كه كاربردى بس فراوان و گسترده دارد. ادبیات براى من همیشه از جهات گوناگون عزیز و معتبر بوده است. ادبیات ابعادى دارد كه ما آنها را بدیهى مىپنداریم و به ندرت به آنها توجه مىكنیم. براى روشن شدن یكى از جذابترینِ این ابعاد، مىخواهم در این جا به اختصار در باب تعالى و برترى اثرى بر اثر دیگر بحث كنم، كارى كه انجامش این روزها كارِ بسیار مخاطرهآمیزى است، یعنى در روزگارى كه به موضوع برترى بخشیدن به طور كلى فراوان خُرده مىگیرند. اخیراً در مقالهاى طولانى در روزنامهاى معتبر با گلهمندى اظهار شده بود كه «رمانهاى رمانتیك» را باید یكسره كنار گذاشت و – به این نكته توجه كنید – مدعى شده بود كه این حرف غیرمنطقى است زیرا خواهران برونته هم رمانهاى رمانتیك نوشتهاند و آنا كارنینا هم یك رمان رمانتیك است. پیش از خواندن این مقاله هیچ گاه به این موضوع فكر نكرده بودم كه ممكن است آدمهایى وجود داشته باشند كه حقیقتاً نتوانند تفاوت میان آناكارنینا را با رمانهایى كه با فرمول رمانتیك و احساساتى نوشته مىشوند درك كنند. البته مصلحان سیاسى منكر وجود تعالى و برترىاند، اما سیاست همیشه مسیرهایى از منطق را دنبال مىكند كه از زندگى و عقل سلیم منفك و منحرف است. من اما به عقیده خود پاىبندم كه بسیارند كسانى كه مىتوانند تفاوت میان یك رمان خوب را از یك رمان بد تشخیص دهند و این خطر را به جان مىخرم كه بگویم تعالى ادبى لذت اصلى مطالعه است، اما لذت دیگر این است كه آدمى چگونه مىتواند از یك رمان یا قصه، اطلاعات و دانستنىهایى به دست آورد. ادبیات نقشه دنیا را براى ما مىكشد و به تشریح آن چیزهایى كه ما از مقالههاى روزنامهها و گزارشهاى تلویزیونى مىگیریم مىپردازد و منظرى پیش روى ما مىگشاید مانند خودِ دنیا، منظرى به غایت غنى و گونهگون كه مىتوانیم هرگاه كه بخواهیم در آن گشتى بزنیم، توریستهایى در دنیاهاى تخیل كه آئینه دنیاهاى واقعىاند. ما پیش از آن شكوفایى اخیر رمانهاى شگفتانگیز امریكاى جنوبى كه بیشتر آنها هم به زبان انگلیسى ترجمه شدهاند، چه چیزى از احساس، ذوق و سلیقه، بافت، رنگ و بو و حال و هواى امریكاى جنوبى مىدانستیم؟ یا درباره آفریقا تا زمانى كه رمانهاى نویسندگان آفریقایى به زبان انگلیسى، از یك سوى خاك اصلى اروپا تا سوى دیگر آن منتشر مىشدند؟ نیجریه، غنا، كنیا، سومالى، زیمبابوه، افریقاى جنوبى – ما را به درون خود دعوت مىكنند، زیرا نویسندگان مثل میزباناناند: بیا و در همین كه دارم با من سهیم شو. در این دو دهه اخیر هرگاه به كانادا رفتهایم خود را انگار در وطن خود حس كردهایم. ایالات متحد امریكا همیشه بخشى از قلمرو ادبى ما بوده است، به جهت زبانى كه – هر چند به سرعت رشد مىكند – همچنان به صورت زبان یكى از خویشاوندان خود ماست.تصوّر این كه اگر رماننویس یا قصهگویى وجود نداشت، دید و بینش ما از جهان چگونه بود، تصوّرى بامزه است.تصوّر این كه اگر رماننویس یا قصهگویى وجود نداشت، دید و بینش ما از جهان چگونه بود، تصوّرى بامزه است. مثل آن نیمه تاریك ماه است، یا كفِ دریاها كه ماهىهاى هنوز ناشناختهاى در آن زندگى مىكنند، یا گزارشهایى از سرزمینهاى كشف ناشده كه بنا بر برآورد نقشههاى جغرافیا «در این جا غولهایى زندگى مىكنند». ادبیات، همه ما را با هم خویشاوند مىكند، زیرا هر قصهاى خود گزارشى است از مردمى كه اختلافهایشان فقط شكلها یا واریاسیونهاى درونمایه یا تِم بشرى ماست. بدون كاوشها و دستآوردهاى نویسندگان، ما آنها را نخواهیم شناخت. وقتى به برزیل رفتم و ناگهان دیدم كه سیلى از پروانههاى غیربومى به اندازه مرغهاى ماهىخوار احاطهام كردهاند و بچهها شروع كردند به كف زدن و پاى كوبیدن؛ وقتى در لندن دختر سیاهپوستى را دیدم كه فقط بر اثر مرگ برادرش در تصادف توانست تحصیل كند؛ وقتى در كانادا با زنى مواجه شدم كه اندوه وجودش را منجمد كرده بود چون بچه نامشروعاش را براى فرزند خواندگى از او گرفته بودند؛ وقتى در یكى از شهرستانهاى ایرلند، زنى سالخورده با چهره یك آدم الكلى، در گوشه سرسراى هتلى تك و تنها براى خودش نشسته بود و جرعه جرعه شِرى خام مىنوشید و در همان حال چشمهایش نشانِ روشنى از یك عالم خصوصى دیوانگى داشت – آنگاه توانستم به خودم بگویم «آها تو این جا نشستهاى، من تو را خوب مىشناسم، تو بخشى از دنیاى درونى منى، من سرگذشت تو را خواندهام.»وقتى رمانى مىخوانم و لذت مىبرم از همه مهارتهایى كه در آن به كار رفته و از اجزاء متعالى بودن ادبى است – طرح، پیچیدگىها، كنایهها و طنزها و تعریضها و بینشها – با خود مىگویم «یك دقیقه صبر كن ببینم، این جا انگار منطقهاى از دنیاست (یا از جامعه یا از روانشناسى) كه من قبلاً در آن نبودهام.» اگر بتوانیم بگوئیم «هیچ رفتار بشرى نیست كه براى من بیگانه باشد» پس لابد به این علت است كه ما با همه اینها از راهِ ادبیات آشنا شدهایم. 1993نوشته: دوریس لِسینگ/ترجمه: صفدر تقىزادهتنظیم:بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]