واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دوام(داستان)
كامیون به راه اصلی افتاده است. قطرات باران آرام روی پنجره میلغزند، و صدای برخورد پی در پی آن ها بر شیشه موسیقی یكنواختی ایجاد كرده است. پدر در حال رانندگی است. پیراهن فلانل قرمز كهنهاش پوشیده و شلوار كار آبیاش را به تن دارد، كه از زمانی كه به این جا به میامی آمدهایم آن را به تنش ندیدهام.نامادریام لیزا در قسمت صندلی مسافرها نشسته است، و رادیو از یك گروه قدیمی موسیقی، آهنگ پخش میكند. بابا همنوا با رادیو به خواندن مشغول است ؛ خوشحال و متبسم است، كه دارد میامی را ترك میكند. من نه آواز میخوانم نه لبخند میزنم. دوست ندارم جایی را ترك كنم كه احساس میكردم مثل خانهام است. از زمانی كه مادرم مرد پدرم دائماً هی نقل مكان میكند و مرا با خودش به این ور و آنور میكشد. هفت سال اول زندگیام را در كریسفیلد مریلند، در شاخاب چسابیك گذراندهام. وقتی متولد شدم والدینم خانة ساحلی كوچكی خریده بودند كه به هر بخش آن خیلی علاقه داشتم، ساعاتی را به خاطر میآورم كه یا در انبار غلات به بازی كردن سپری میكردم ( جایی كه البته از خانة واقعی كمیبزرگتر بود) یا در خلیج به شنا كردن مشغول میشدم. ما یك ساحل خصوصی با یك لنگرگاه كوچك داشتیم و یك قایق كوچك كه پدرم با آن مرا به ماهیگیری میبرد. به سختی مادرم را به یاد میآورم در مورد او ابهامات زیادی در حافظهام وجود دارد. با این وجود عكسی هم از او دارم. زن زیبایی بود، با آرزوهای دراز با موهای آبی و چشمهای براق آبی. در این عكس فوری مادرم كنار لنگرگاه نشسته است. برگهای زرد پاییزی همچون فرش كوچكی دورش را فرا گرفتهاند. یا هنگام طلوع یا غروب آفتاب است چرا كه شعاع صورتی و نارنجی خورشید در آب منعكس شده است. مادرم به خاطر چیزی دارد میخندد. لبخندش دنیای اطرافش را روشن كرده است. در زمینة عكس مرغابیانی در اطراف لنگرگاه شنا میكنند. عكس قشنگی است. من زمانهای بیكاری زیادی به آن خیره شدهام. حتی حالا كه سرم شلوغ است اغلب آن را بر میدارم و به آن خیره میشوم. این زن كه مادرم بود وقتی مُرد، شش سال داشتم. به سختی میتوانم زمانهای سپری شده در بیمارستان را به یاد بیاورم. به یاد میآورم كه پرستارها با عجله وارد اتاق او شدند. و خانوادهام هی به بیمارستان میآمدند و میرفتند. و دكترها را هم به یاد میآورم. به یاد دارم كه خیلی از دكترها میترسیدم. اقوام و خویشان همه فریاد میزدند اما من چیزی نمیفهمیدم. هیچكس هیچگاه راجع مرگ به من توضیح نداده بود و بنابر این نمیدانستم كه مردن یعنی چه. مادرم بی حركت ماند و تا هنوز هم بی حركت مانده است. سینهاش به آهستگی بالا و پایین میرفت، نفس كشیدنش آزارآور و بلند بود. من بیشتر از صورتش به قفسة سینهاش كه بالا و پایین میرفت، چشم دوخته بودم و از آن نگاه بر نمیداشتم چرا كه میترسیدم از حركت باز بماند. مراسم خاكسپاریاش در یك روز مهگرفته انجام شد. اشخاص زیادی آن روز مرا بغل میگرفتند و سرشان را روی شانهام میگذاشتند و گریه میكردند برایم كمی عجیب بود چرا كه مادرم گفته بود بزرگترها باید مرا دلداری بدهند. مردم چیزهای زیادی در مورد مادرم میگفتند.
«طفلكی این كودك نحیف، بیچاره مادر مسكینت! یا : به این طفل نگاه كنید یك قطره اشك هم برای مادرش نمیریزد یا اوه عجب مصیبتی! رانندة مستی به سمت كتی پیچید اما این طفل بیچاره چیزی راجع آن نمیداند. »كتی نام مادر من بود. من طفلی نحیف بودم و همه داشتند راجع آن صحبت میكردند. و من هیچ نمیفهمیدم به جز اینكه مادر من رفته است. به این خاطر پدرم مریلند را ترك كرد و هر جا رفت مرا با خودش برد. هفت ساله كه شدم فهمیدم كه رانندگان مست مادرم را زیر گرفتهاند. پدر انبار غله و ساحل و خانه را فروخت حتی آن قایق كوچك را هم. به خاطر آن خانة محبوب اشك از گونههایم سرازیر شد از پدرم علت رفتنمان را پرسیدم و پدرم دلیل آورد كه هر چیز آنجا مادرم را به یاد من میآورد. از این طرف به آن طرف راه افتادیم همهاش هم در امتداد كنارة ساحلی. سپس به ایسلند و غرب دورتر چرا كه اقیانوس هم پدر را به یاد مادر میانداخت. وقتی در بندر ونكوور بودیم با لیزا ازدواج كرد. آنها به هم علاقهمند شده بودند. بابا میگفت: «راهش اینه كه ما برای هم دوستان خوبی باشیم و مددكاران اجتماعی، دیگر فكر نخواهند كرد كه ما خانوادة از هم گسیختهای داریم. بنابراین آنها سعی نخواهند كرد شما را به خانة كودكان بی سرپرست تحویل دهند. »به این حرف پدر اهمیت نمیدادم لیزا زن زیبایی بود، و جای مادرم را اشغال كرده بود و پدر هم به یك دوست احتیاج داشت. هرگز مدت زمان زیادی یك جا اقامت نكردیم ؛ همه جا مثل نقطة توقف روی ریل بود روی قطاری كه همواره در حین رفتن، نگاه میداشت. من در خانه به دوشی بزرگ شدم، هرگز نتوانستم دوستانی بیابم. اگر با كسی دوست می شدم میدانستم كه دوستی ما دیری نخواهد پایید، زیرا به زودی پدر تصمیم میگرفت برای زندگی به جایی دیگر برود و دوست تنها چیزی بود كه من در طول زندگی زیاد از دست میدادم. تا این كه پس از مدتی در میامی ساكن شدیم. من دوازده ساله بودم. این بار پدرم گفت كه این آخرین بار است كه جابجا میشویم وقت آن فرا رسیده كه واقعاً یك جا ساكن شویم. و بعد ادامه داد كه ماندن ما در میامی مدتهای مدید به طول خواهد انجامید و همچنان ادامه خواهد یافت. كمترینش چندین سال خواهد بود. شما میتوانید تعداد زیادی دوست پیدا كنید به یك مدرسه خوب بروید سر پناه و منزل و زندگی واقعی و دائمی خواهیم داشت. تداوم این اقامت را تضمین میكنم.
این همان چیزی بود كه همیشه آرزویش را داشتم من از خانه بدوشی متنفر بودم و چه قدر بدم میآمد از مدارس ترسناكی كه نمیشد در آن ها دوستی پیدا كرد. لیزا فهمید كه من چقدر خوشحالم و میخواست مرا در آغوش بكشد. من كمی سراسیمه شده بودم كه چرا باید میامی این همه متفاوت باشد. اما لیزا توضیح میداد كه پدرم فكر میكند كه مدت زمان طولانی از حافظة مادرم رفته است. میامی زادگاه مادرم بود. پدر فكر میكرد كه میتواند در این جا و در سواحل فلوریدا به آرامش برسد. خانة كوچكی در ساحل جنوبی دست و پا كردیم كه با میامی فاصلة كمی داشت. من در مدرسه ثبت نام كردم و دوستانی پیدا كردم. هیلی بهترین دوست من بود كه منزلشان تنها یك چهارم مایل از خانة ما فاصله داشت. به این دوست خوب بسیار علاقه مند شده بودم ما همة كارهایمان را با هم انجام میدادیم تكلیف، شنا. همچنین هر یكی از ما كاری میكرد دیگری هم همان كار را انجام میداد. كلاسمان یكی بود و هر دو محصل زرنگی به شمار میرفتیم. موهای هیلی كوتاه و رنگ چشمهایش فندقی بود همیشه دوست داشت به گیسوان بلند من ور برود. آخرش سعی كردم موهایم را به كوتاهی موهای او در آورم اما آنها خیلی كوتاه بودند. هر دوی ما به آب علاقهمند بودیم. هر دو در ساحل جنوبی بزرگ شده بودیم و من البته یاد گرفته بودم كه در شاخاب چسابیك( در ویرجینا و ایالت مریلند) شنا كنم. هوای فلوریدا گرم است بنابراین ما معمولاً بعد از مدرسه به شنا میرفتیم حتی قبل از این كه تكالیفمان را انجام دهیم. خلاصه دوستان خوبی شده بودیم و من اصلاً نمیخواستم میامی را ترك كنیم و باورم شده بود كه كه اصلاً میامی را ترك نخواهیم كرد. اما عصر یك آوریل همه چیز عوض شد. یك روز عصر از خانة هیلی برگشتم و شروع به انجام دادن تكالیفم كردم. می خواستم هر چه زودتر تكلیف ریاضیام را تمام كنم و مصر بودم كه حتماً قبل از شام فیلم خاصی را در مورد كوه اورست از تلویزیون تماشا كنم كه در همین وقت پدرم وارد اتاق شد و كنار تختم نشست. «داری چكار میكنی؟»«تكلیف ریاضی، تقسیم »پدر سری تكان داد و گلویش را صاف كرد. «خبری برات دارم»به زحمت سرم را از كار برگها بالا گرفتم«چه خبری؟»«ما داریم حركت میكنیم»نگاهم را از كاربرگهها بر داشتم «باز دوباره؟»
احساس میكردم گلویم خشك شده است پدر به نشانة تأیید سرش را تكان داد «هفتة بعدی. به ویسكانسین. »از جا جستم «نه ؟ و اشك بی اختیار از چشمانم جاری شد .نه پدر ! شما این كار را نمیكنید شما گفته بودید میمانیم شما قول دادید. »به سنگینی آهی كشید و دهانش را باز كرد كه حرف بزندنمیخواستم بهانههای او را بشنوم با عجله گفتم: نه پدر! شما گفتید این جا میمانیم. گفتید این دفعه نرفتن ما حقیقت دارد شما عهد كردید من حرف شما را باور كردم گفتید ماندن ما در میامی دوام خواهد یافتاشكهای سرد داشتند از گونه هایم جاری میشدند و من سعی نمیكردم جلویشان را بگیرم« متأسفم اگر میتوانستم میماندم »«چرا نمیتوانید بمانید؟»و صدایم را بلندتر كردم«چرا نمیخواهید بمانید؟»پدر سرش را پایین انداخت«فكر میكردم میتوانم بر مشكلات غلبه كنم فكر میكردم مادرت این جا كمتر فراموش میشود اما من هر جا بروم. . . »حرفش را قطع كرد و نفس عمیقی كشیدوسایلمان را بستیم و خانه را فروختیم با هیلی خدا حافظی كردم و قول دادم برایش نامه بنویسم. گفتم: «كسی چه میداند؟! شاید دوباره روزی برگشتیم»البته این غیر ممكن بود و من این را میدانستم اما فكر كردن در مورد آن قشنگ بود. هیلی خودش را خیلی كم به این مسئله امیدوار نشان میداد. كم مانده بود اشك از چشمهایش سرازیر شود. روزی كه آنجا را ترك كردیم باران میآمد. چنین به نظر میرسید كه آسمان دارد همنوا با من گریه میكند. من نمیخواستم اقیانوس و زادگاه مادرم را ترك كنم اما میدانستم كه برای پدرم ماندن در این جا سخت است. ماشین به سرعت از شاهراه میگذشت. لیزا حالا سرش را به پنجره تكیه داده و به خواب رفته بود. باران متوقف شده و خورشید آهسته داشت از پشت ابرها لبخند میزد. پدر در آینة عقبنما نگاهی به من انداخت. و گفت: «داریم به خانهامان برمیگردیم مگه نه ! »لبخند زدم و گفتم :«همة روی جاده خانة ماست. هیچ چیزی را دوامی نیست ماندن در میامی این درس را به من داد كه هیچ چیز برای همیشه یك جور و یك شكل باقی نمیماند و شاید كه اصلاً مهم هم نباشد. مدتی را با مردمی میمانید و دوستشان میدارید. هر جایی میتواند خانة آدم باشد تا در آینده چه پیش بیاید. كسی چه میداند؟ مهم این است كه به رفتن ادامه بدهی.»نوشته شده توسط شیان چیانگ / مترجم: هادی محمدزادهتنظیم:بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 420]