تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تكميل روزه به پرداخت زكاة يعنى فطره است، همچنان كه صلوات بر پيامبر (صلى الله عليه و آل...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815167623




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سوپر اسباب بازي ها دوام مي آورد تا آخر تابستان دوام مي آورند


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سوپر اسباب بازي ها دوام مي آورد تا آخر تابستان دوام مي آورند
سوپر اسباب بازي ها دوام مي آورد تا آخر تابستان دوام مي آورند نويسنده: برايان الديسترجمه: سعيد خاموش رابطه تنگاتنگ ادبيات و سينما، نکته اي نيست که چندان به توضيح نياز داشته باشد. سينما اغلب، از ادبيات به عنوان منبعي براي اقتباس استفاده کرده است و البته گاه برعکس آن هم اتفاق افتاده است. يعني از روي فيلم ها، رمان هايي نوشته شده است؛ مثل فيلم داستان انجمن شاعران مرده. داستان کوتاه سوپر اسباب بازي ها تا آخر تابستان دوام مي آورند، منبع الهام فيلم نامه هوش مصنوعي بوده است که توسط استيون اسپيلبرگ کارگرداني شد. اين داستان، البته تنها به عنوان نقطه آغازي براي نوشتن فيلم نامه مورد استفاده قرار گرفته است.در باغ خانه خانم سوئينتون هميشه تابستان بود. درخت هاي بادام، چهار فصل سال سرسبز و خرم در جاي جاي باغ به چشم مي خورند. مونيکا سوئينتون رُز زعفراني رنگي را چيد و در حالي که آن را به ديويد نشان مي داد گفت: خوشگله، نه؟ديويد نگاهي به خانم سوئينتون انداخت، لبخندي زد ولي جوابي نداد، فقط گل را از دست او گرفت و توي چمن هاي باغ دويد و پشت سگ داني، يعني جايي که دستگاه چمن زني به حالتي نيم خيز گويي هر لحظه آماده به حرکت در آمدن و چرخيدن و کوتاه کردن چمن ها بود، ناپديد شد و خانم سوئينتون روي گذرگاه خط کشي شده شن هاي پلاستيکي باغ، تنها ماند. خانم سوئينتون واقعاً سعي کرده بود ديويد را دوست داشته باشد؛ و وقتي هم بالاخره تصميم گرفت به دنبال ديويد برود، پسر بچه را در حالي پيدا کرد که کنار حوض نشسته و گل رُز را بر روي آب شناور کرده بود. و بعد در حالي که هنوز صندل هايش را به پا داشت وارد حوض شده و متفکر و مجذوب به اين صحنه نگاه کرد.خانم سوئينتون در آمد: ديويد، عزيزم، چرا اصرار داري اين قدر نحس باشي و توي ذوق آدم بزني؟ زود بيا توي خونه و کفش و جورابتو عوض کن.ديويد که قدش تا کمر خانم سوئينتون مي رسيد، در حالي که کله متفکرش بالا و پايين مي رفت، بي آن که کوچک ترين اعتراضي بکند، همراه او وارد خانه شد. با آن که سه سالي بيش تر نداشت، ولي اصلاً ترسي از مو خشک کن پر سروصداي توي آشپزخانه از خود نشان نداد. اما باز موقعي که مادرش رفت برايش يک جفت دمپايي بياورد، وول وول خورد و خود را از وسط دست و پايش نجات داد و در سکوت خانه ناپديد شد.ديويد ظاهراً رفته بود تدي را پيدا کند.مونيکا سوئينتون، 29 ساله، خوش قد و بالا با چشمان درخشان، رفت در اتاق نشيمن نشست و خيلي با سليقه دست و پايش را جمع وجور کرد. اول نشست و فکر کرد ولي بعد، از فکر و خيال هم ديگر خبري نبود؛ فقط نشست. بار گذشت زمان روي شانه هايش سنگيني مي کرد؛ همان باري که زمان به گونه اي ديوانه وار براي بچه ها، مجنون ها و زناني با شوهرهاي پرمشغله محفوظ داشته. تقريباً به صورتي غيرارادي دستش را دراز کرد و طول موج پنجره هاي خانه را تغيير داد. باغ از ديد رس نا پديد شد و جايش را مرکز شهر، پر از جمعيت و عمارت گرفت (ولي ولوم صدا را پايين نگهداشت). خانم سوئينتون تنها ماند. يک دنياي شلوغ و پر ازدحام، جاي ايده آلي براي تنها ماندن است.مديران کمپاني سينتنک (synthank) به بهانه عرضه محصول جديدشان به بازار، ميهماني مفصلي به راه انداخته بودند. بعضي از آن ها نقاب هاي پلاستيکي بر چهره داشتند که در آن دوره مد بود و با وجود غذاهاي چرب و نرمي که مي خورند و آن چه مي نوشيدند، همگي لاغر و کشيده بودند؛ همراهان شان نيز، با وجود آن همه خوردن و نوشيدن ها، لاغر و بلند بودند. اگر نسل هاي قبلي که زياد هم مته به خشخاش نمي گذاشتند، مي خواستند درباره آن ها قضاوت کنند –از چشم هاشان گذشته- آدم هاي خوشگل و زيبايي به نظر مي رسيدند. هنري سوئنتون مدير عامل سينتنک، قرار بود نطقي ايراد کند. بغل دستي اش به او گفت: متأسفم که همسرت نتونست با ما باشه تا حرفات رو گوش کنه.و سوئينتون متبسم جواب داد: مونيکا ترجيح مي ده خونه بمونه و به چيزهاي خوب فکر کنه.و مخاطبش هم در آمد: معلومه که همچو زن زيبايي، افکار زيبا و خوبي هم بايد داشته باشه.و سوئينتون در حالي که هنوز لبخند به لب داشت فکر کرد: حرومزاده! به زن من ديگه چکار داري؟! او در ميان ابراز احساسات حضار بلند شد تا نطق اش را انجام دهد.هنري بعد از تعريف يکي دو تا جوک، ادامه داد: امروز نقطه عطفي اساسي براي کمپاني ما محسوب مي شود. از زماني که اولين «مصنوعات زنده» خود را وارد بازار کرده ايم، تقريباً ده سالي مي گذرد. همگي با خبريد که اين مصنوعات، بخصوص دايناسورهاي مينياتوري مان با چه محبوبيت و استقبالي روبه رو شده اند. ولي خب، هيچ يک از اين موجودات، هوشمند نبودند. خيلي عجيب به نظر مي رسد که ما در اين دوره و زمانه مي توانيم زندگي خلق کنيم ولي از دميدن هوش و عقل در وجود آنها عاجزيم. اولين محصولي که وارد بازارکرديم، يعني tape cross well از همه بيش تر به فروش مي رسد ولي از همه محصولاتمان هم بي هوش تر است...و همه به اين نکته خنديدند.... اگر چه سه چهارم دنيا از ازدياد جمعيت و گرسنگي رنج مي برد، ولي ما اين شانس را داشته ايم که به شکرانه کنترل جمعيت، حتي بيش از نيازهايمان مواد غذايي داشته باشيم. مشکل ما سوء تغذيه نيست، فربهي و چاقي است. حدس مي زنم هيچ کس دور اين ميز نباشد که يکي از آن نوارهاي cross well را در روده کوچکش کار نگذاشته باشد؛ يک پارازيت کرم مانند کاملاً بي خطري که به صاحبش اجازه مي دهد پنجاه درصد بيش از آن چه شکم اش جا دارد غذا بخورد و کاملاً شکيل و لاغر هم باقي بماند. درست مي گم؟...همگي به موافقت سر تکان دادند.... دايناسورهاي مينياتوري ما هم مثل محصولات ديگرمان، تقريباً بي شعور است. ولي امروز ما يک مصنوع-زنده باهوش وارد بازارمي کنيم؛ «انساني خدمتگزار» با اندازه طبيعي. اين موجود نه تنها هوشمند است بلکه ميزان هوشمندي اش نيز کنترل شده است. ما معتقديم که مردم از موجودي با مغز انساني وحشت دارند. ولي انسان خدمتگزار ما به جاي مغز، کامپيوتر کوچکي در جمجمه اش دارد. پيش از اين، موجوداتي مکانيکي در بازار وجود داشته اند که به جاي مغز، کامپيوترهاي کوچکي داشته اند -چيزهاي پلاستيکيِ فاقد زندگي، همان سوپر اسباب بازي ها- اما سرانجام راهي پيدا کرديم که مدار بندي کامپيوتري با گوشت مصنوعي به هم پيوند داده شوند.ديويد کنار پنجره بزرگ اتاق بازي اش نشسته بود و با کاغذ و مداد کلنجار مي رفت. سرانجام از نوشتن باز ايستاد و نوک مداد را در شيب سر در ميزش به حرکت درآورد و صدا زد: تدي! تدي روي تخت کنار ديوار، زير کتابي با تصاوير متحرک و يک سرباز بزرگ پلاستيکي دراز کشيده بود. لحن صدا زدن صاحبش او را به کار انداخت و از جا بلند شد.تدي، به فکرم نمي رسه چي بگم.خرس اسباب بازي از تخت پايين آمد و شق و رق به طرف پسرک رفت و به پايش چسبيد. ديويد او را گرفت و روي ميز نشاند.خب، تا اين جا چي نوشته بودي؟ديويد نامه اش را برداشت و در حالي که خيره به آن نگاه ميکرد، گفت: برايش نوشتم «مامي عزيزم، اميدوارم در حال حاضر حالت خوب باشد. دوستت دارم...» در اين جا سکوتي طولاني حاکم شد تا اين که خرس گفت: به نظر من که خوبه. برو طبقه پايين و اينو بهش بده.باز سکوتي طولاني مستولي شد.نه به نظرم خوب نيست. نمي فهمه چي مي گم.در درون خرس، کامپيوتر کوچکي به کار افتاد و در برنامه امکاناتش دنبال راه حل گشت.چرا دوباره اين کار را با مداد رنگي انجام نمي دي؟و وقتي پاسخي از ديويد نشنيد، خرس سؤالش را تکرار کرد: چرا دوباره اين کار را با مداد رنگي نمي کني؟ديويد از پنجره به بيرون خيره شده بود.تدي، مي دوني داشتم به چي فکر مي کردم؟ چطوري چيزهاي واقعي رو از چيزهاي غيرواقعي تشخيص مي دي؟خرس پاسخ هاي خود را زيرورو کرد و سرانجام گفت:چيزهاي واقعي خوبند.ولي من مانده ام که آيا زمان هم خوب است؟ فکر نمي کنم که مامي از زمان زياد خوشش بياد. چندي پيش، مي گفت که داره زمان رو از دست مي ده. تدي، زمان، واقعيه؟ساعتها از زمان حرف مي زنند. ساعت ها واقعي هستند. مامي ساعت داره. بنابراين بايدم دوستش داشته باشه. اون به مچ اش -درست در کنار شماره گير تلفن اش- يه ساعت بسته.ديويد پشت نامه اش شروع کرد به کشيدن طرح يک جمبو جت:تدي، من و تو واقعي هستيم، نيستيم؟چشمان خرس بي آن که تزلزلي در آن ها ديده شود به پسرک نگاه کردند:ديويد، من و تو واقعي هستيم.تخصص خرس در همين آرامش خاطر دادن ها بود.مونيکا آرام در خانه قدم مي زد. تقريباً وقتش رسيده بود که پست بعدازظهر از طريق کابل برسد. او شماره دفتر پست را روي شماره گير مچي اش گرفت ولي خبري نشد. چند دقيقه اي گذشت.مونيکا فعلاً مي توانست نقاشي اش را دنبال کند. يا مي توانست با دوستانش تماس بگيرد، يا مي توانست صبر کند تا هنري برگردد. يا شايد هم مي توانست برود طبقه بالا و با ديويد بازي کند.وارد هال شد و به طرف راه پله ها رفت و داد زد: ديويد!پاسخي نيامد. دوباره و سه باره صدا زد: بعد با صدايي رساتر فرياد زد: تدي!بعد از لحظه اي سکوت، سر طلايي و پشمالوي تدي بالاي راه پله ها پيدا شد که گفت: بله مامي؟ديويد توي اتاقشه؟مامي، ديويد رفت توي باغ.تدي بيا پايين!مونيکا همان طور خونسرد پايين پله ها ماند و آن موجود کوچولوي پشمالو را نگاه کرد که با آن دست و پله هاي چاقالويش پله به پله پايين آمد. وقتي خرس به پايين پله ها رسيد، مونيکا بغل اش کرد و او را به اتاق نشيمن برد. خرس همان طور بي حرکت در بغل او مانده بود و خيره به او نگاه مي کرد. مونيکا که فقط ارتعاشات خفيف موتور خرس را حس مي کرد، او را روي ميز نشاند و گفت: همين جا وايسا تدي. مي خوام باهات حرف بزنم. و خرس همان طور که مونيکا خواسته بود، در حالي که دست هايش با آن حالت ابديِ در آغوش گرفتن، باز بود، ايستاد.تدي، آيا ديويد بهت گفته که به من بگي رفته توي باغ؟مداربندي مغز خرس پيچيدگي هاي لازم را براي حقه و کلک جور کردن نداشتند. بله مامي.پس به من دروغ گفتي؟بله مامي.اين قدر به من نگو مامي! چرا ديويد از من فراريه؟ از من که نمي ترسه؟ مي ترسه؟ نه. عاشق توئه.پس چرا نمي توانيم با هم ارتباط برقرار کنيم؟ديويد طبقه بالاست.پاسخ خرس او را ميخکوب کرد. چرا وقتش را با حرف زدن با اين ماشين تلف کند؟ چرا خيلي ساده خودش بالا نرود، ديويد را در آغوش نگيرد و مثل مادر مهرباني که با پسر عزيزش صحبت مي کند، خودش با او صحبت نکند؟ سکوت خانه، سکوتي که اين بار به گونه اي متفاوت از تک تک اتاق ها بيرون مي زد، روي دوش اش سنگيني کرد. در پاگرد آخري، چيزي آهسته در حال حرکت بود؛ ديويد داشت خودش را از او پنهان مي کرد.هنري به انتهاي نطق اش رسيده بود. ميهمانان با دقت به او گوش سپرده بودند، همين طور خبرنگارها که با فاصله دو رديف از تالار ضيافت، حرف هاي هنري را ضبط مي کردند و هرازگاه از او عکس مي گرفتند.... انسان خدمتگزار ما از بسياري جهات، يک محصول کامپيوتري خواهد بود. بدون کمک کامپيوترها هرگز نمي توانستيم به مقوله پيچيده بيوشيمي که به گوشت مصنوعي پيوند مي خورد، دست پيدا کنيم. «انسان خدمتگزار» نيز در واقع در بسط و دنباله کامپيوتر مي آيد. چرا که او نيز کامپيوتري در سرش خواهد داشت؛ کامپيوتر بسيار ريزي که او را قادر خواهد ساخت براي هر مشکلي که در خانه با آن روبه رو شود، راه حلي پيدا کند. البته بديهي است که نه هر مشکلي! خنده حضار به اين نکته. زيرا بسياري از کساني که در آن مجلس حضور داشتند از جر و بحث هايي که در دل هيأت مديره سينتنک در گرفته بود، با خبر بودند. تا اين که تصميم گرفته شد «انسان خدمتگزار» در زير آن يونيفورم بي عيب و نقص اش، خنثي و فاقد جنسيت باشد.... در ميانه دستاوردها و موفقيت هاي تمدن ما -و بله، در لابه لاي همين مشکلات خرد کننده ازدياد جمعيت نيز- مسأله غم انگيز، توجه به اين موضوع است که چطور ميليون ها نفر از آدم هاي کره ما از تنهايي و تک افتادگي رنج مي برند. انسان خدمتگزار ما موهبتي براي آن ها است؛ او هميشه پاسخ گو خواهد بود و حتي کسالت بارترين گفت و گوها نيز حوصله او را سر نخواهند برد. قصد داريم در آينده مدل هاي مذکر و مؤنث بيش تري که برخي از آن ها محدوديت هاي اولي را نيز نخواهند داشت (اين را به شما قول مي دهم!)، موجوداتي بيوالکترونيک و واقعي با طراحي هايي پيش رفته تر بسازيم. اين موجودات نه تنها کامپيوترهاي خود را خواهند داشت که قادر به برنامه ريزي هاي شخصي اند، بلکه به شبکه داده پردازي جهاني نيز وصل خواهند بود. بدين ترتيب هر کسي خواهد توانست در خانه خودش از انشتين خود لذت برد و استفاده کند؛ و تنهايي و تک افتادگي نيز به همين ترتيب براي هميشه از ميان خواهد رفت!هنري در ميان ابراز احساسات پرشور، بر جاي نشست. حتي «مرد خدمتگزاري» که در لباس معمولي سر ميز نشسته بود با شور و هيجان برايش کف زد.ديويد که کيف رو دوشي اش را روي زمين مي کشيد، در گوشه اي از خانه خزيد و در حالي که از صندلي تزيينيِ زير پنجره اتاق نشيمن بالا مي رفت، دزدکي به درون نگاه کرد. مادرش وسط اتاق ايستاده بود. هيچ احساسي در چهره اش ديده نمي شد؛ همين بي حسي ديويد را به وحشت انداخت. او خيره و ميخکوب به اين صحنه نگاه مي کرد. نه ديويد حرکتي کرد نه مادرش. گويي زمان همان طور که در باغ از حرکت ايستاده بود، در آن جا نيز متوقف شده بود. سرانجام خانم سوئينتون برگشت و از اتاق خارج شد. پس از گذشت لحظه اي، ديويد ضربه اي به پنجره زد. تدي برگشت و ديويد را که ديد از روي ميز غلتي زد و پايين آمد و به طرف پنجره رفت، سپس ناشيانه به کمک پنجه هايش سرانجام پنجره را باز کرد. آن ها به هم نگاه کردند:تدي، من خوب نيستم. بيا با هم فرار کنيم!ولي تو پسر خيلي خوبي هستي. مامان ات عاشق توئه.ديويد آهسته سرش را تکاني داد و گفت:اگر دوستم داره پس چرا نمي تونم باهاش حرف بزنم؟اين فکرت احمقانه اس، ديويد. مامان ات تنهاس. به همين خاطر صاحب تو شده.ولي اون بابارو داره. من به جز تو کسي رو ندارم و تنهام.تدي با کف دستش مهربانانه، ضربه اي به سر او زد:اگر اين قدر احساس بدي داري، بهتره باز بري پيش روانکاو.از اون روانکاو پير بدم مي آد. يک کاري مي کنه حس کنم که واقعي نيستم.ديويد روي چمن ها شروع به دويدن کرد. خرس هم از بالاي پنجره غلتي زد و خود را پايين انداخت و بعد تا آن جا که پاهاي چاقالويش اجازه مي داد، او را دنبال کرد. مونيکا سئينتون به اتاق بازي بچه ها در طبقه بالا رفته بود. پسرش را يک بار صدا زد و بلاتکليف همان جا ايستاد. سکوت محض حاکم بود. مدادها روي ميز ديويد پخش و پلا بودند. مونيکا به طور غيرارادي به طرف ميز رفت و در آن را باز کرد. ده ها تکه کاغذ در آن جا به چشم مي خورد. روي بسياري از آن ها دست خط مدادي و ناشيانه ديويد ديده مي شد که هر يک با مداد رنگي هاي متفاوتي هم نوشته شده بودند. هيچ يک از نامه ها کامل نشده بود.«مامي عزيز من، واقعاً حالت چطوره، منو مثل گذشته ها دوست داري...» «مامي عزيزم، من تو و بابا را دوست دارم و خورشيد مي درخشد...»«مامي عزيزِ عزيز، تدي به من کمک مي کند تا براي تو بنويسم. من تو و تدي را دوست دارم...»«مامي عزيزم، من تنها پسر تو هستم و آن قدر دوستت دارم که گاهي...»«مامي عزيزم، تو واقعاً مامي من هستي و من از تدي بدم مي آد...»«مامي عزيزم، حدس بزن چقدر من دوست ...»«مامي عزيزم، من پسر کوچولوي تو هستم نه تدي و دوستت دارم ولي تدي...»«مامي عزيزم، اين نامه را براي تو مي نويسم تا بهت بگم چه قدر چه قدر...»مونيکا ورق هاي کاغذ را به زمين انداخت و زد زير گريه. نامه ها به آن رنگ هاي شاد ناشيانه آهسته بر روي زمين پخش شدند و رنگ باختند.هنري سوئينتون شاد و سرحال قطار سريع السيري سوار شد و در حالي که هرازگاه با آدم مصنوعي خدمتگزاري که با خود همراه مي برد صحبت مي کرد، راهي خانه شد. جواب هاي آدم مصنوعي البته کاملاً با استانداردهاي بشري جور درنمي آمدند ولي در عوض مؤدبانه و به موقع بودند.در يک چشم به هم زدن، پيرامون هنري را تصاويري توهمي، از دشت ها و باغ ها گرفت که در تابستاني ابدي چشمان او را نوازش مي دادند. تصاوير سه بعدي عظيم ليزري اي که «هولوگرام» مي توانست در چنان فضاهاي بسته و کوچکي به وجود بياورد، واقعاً اعجاب آور بود. در پس آن گل هاي رُز و پيچک ها، خانه شان قرار داشت؛ و حالا آن تصاوير توهمي کامل شد: تصوير يک خانه اعياني قفقازي ظاهر شد و به استقبالش آمد.هنري از آدم مصنوعي پرسيد: از اون خوشت مي آد؟گل رُز گاهي از لکه هاي سياه لطمه مي بيند. ولي گارانتي شده که اين رُزها هيچ عيب و نقصي نداشته باشند.هميشه صلاح بر اين است که کالاها اگر چه کمي گران تر تمام شوند ولي با کارت گارانتي خريداري شوند.هنري با بي اعتنايي گفت: خيلي ممنون از اطلاعاتي که دادي.آدم هاي مصنوعي کم تر از ده سال بود که وارد بازار شده بودند؛ روبوت هاي قديمي مکانيکي هم حدود شانزده سال بود که مورد استفاده قرار مي گرفتند، و اشکالاتي هم که در سيستم هايشان پيدا مي شد، سال به سال رويشان کار و تصحيح مي شد.هنري در را باز کرد و مونيکا را صدا زد. مونيکا بلافاصله از اتاق نشيمن بيرون آمد و او را در آغوش گرفت. هنري که تعجب کرده بود از او فاصله گرفت تا چهره اش را ببيند. از صورت مونيکا زيبايي و طراوت مي تابيد. ماه ها بود مونيکا را تا بدين حد صميمي و هيجان زده نديده بود. به طور غيرارادي او هم مونيکا در آغوش فشرد. عزيزم، چه اتفاقي افتاده؟هنري، هنري، عزيزم نمي دوني چقدر مستأصل و درمانده بودم... ولي تازه شماره پست بعد از ظهر رو گرفتم و... باور نمي کني! اتفاق خارق العاده اي افتاد!زن، ترا به خدا بگو ببينم چه اتفاق خارق العاده اي؟!هنري در يک لحظه چشم اش به نوشين سر فصل فتوکپي اي افتاد که مونيکا در دست داشت و هنوز جوهرش خشک نشده بود: «وزارت جمعيت». هنري برقي شوک و اميدي را که از صورتش محو مي شد، حس کرد.مونيکا يعني مي خواي بگي که بالاخره نوبت ما رسيده؟!آره عزيزم، آره، ما توي قرعه کشي پدر و مادرهاي اين هفته برنده شديم! و همين حالا مي تونيم خودمون بچه خودمون رو به وجود بياوريم!هنري از خوشحالي فريادي کشيد و دست در دست مونيکا در اتاق بالا و پايين پريدند و رقصيدند. مشکلات ازدياد جمعيت آن چنان زياد بود که زاد و ولد مي بايستي محدود و کنترل شود. بچه دارشدن به مجوز دولت احتياج داشت. و آن ها چهار سالي بود که منتظر چنين مجوزي بودند. ديوانه وار از شادي گريستند ولي سرانجام از حرکت ايستادند. نفسي تازه کردند و در حالي که به خوشحالي يکديگر مي خنديدند، وسط اتاق ايستادند. وقتي مونيکا از اتاق بازي بچه پايين مي آمد، دوباره پنجره ها را به حالت اول برگردانده بود و بنابراين حالا مي توانستند مناظر فراسوي باغ را ببينند. نور مصنوعي خورشيد بر روي چمن ها کشيده و طلايي به نظر مي رسيد و ديويد و تدي از پشت پنجره به آن ها زل زده بودند. هنري و همسرش تا چشم شان به قيافه آن ها افتاد خود را جمع وجور کردند و حالتي جدي به خود گرفتند.هنري پرسيد: حالا با اينا چکار کنيم؟تدي مشکلي نداره، خوب کار مي کنه.مگه ديويد درست کار نمي کنه؟مرکز ارتباطات شفاهي اش هنوز نقائصي داره. فکر مي کنم که بايد دوباره به کارخونه برش گردانيم.خيلي خب، صبر مي کنيم ببينيم تا قبل از تولد بچه چه جوري رفتار مي کنه. راستي خوب شد يادم افتاد، يه سورپريز برات دارم: کمکي، درست وقتي که به کمک نياز داري! بيا تو هال و ببين چي آوردم.درحالي که هنري و مونيکا از اتاق ناپديد مي شدند، پسرک و خرس زير رُزهاي استاندارد نشستند.تدي، اين طور که معلومه مامان و بابا واقعي هستند، نه؟و تدي جواب داد: ديويد عجب سؤالاي احمقانه اي مي کني. هيچ کس نمي دونه «واقعي» يعني چه. بيا بريم تو.ولي اول بذار يه رُز ديگه بکنم.ديويد يک رُز صورتي روشن چيد و با خود به درون خانه برد. در حالي که ديويد به خواب مي رفت، گل چيده شده هم مي توانست در کنارش روي بالش دراز بکشد. زيبايي و نرمي گل، ديويد را ياد مادرش مي انداخت.منبع:نشريه فيلم نگار، پيش شماره 2/ن
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 805]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن