واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: گفتوگو با سيامك گلشيري (داستاننويس)؛بدون تخيل دوام نميآورم - ابراهيم جليلوند
سيامك گلشيري را اولين بار با رمان شناختم. اگرچه رمان جنبههاي انساني هم داشت و به لايههاي درون انسانها ميپرداخت، اما به حال و هواي رمانهاي جنايي هم شبيه بود. بعدها با جنبههاي ديگر اين رماننويس در رمان آشنا شدم و بعد هم داستانهاي كوتاهش را خواندم و از بعضيهاشان واقعا لذت بردم و هنوز هم بعضي قسمتهايشان از يادم نرفته. اما 3-2 سال پيش سري به كلاسهايش زدم. اگرچه هيچ وقت به شكل منظم سر كلاسهايش نرفتم، ولي بايد جملهاي را با قاطعيت درباره كلاسهايش بگويم: او استادي است كه داستاننويسي را به شكل كاملا علمي تدريس ميكند. باري، چند وقت پيش به بهانه رمان جديدش به سراغش رفتم و حرف از مصاحبه زدم. قبول نكرد.
گفت فعلا قصد مصاحبه ندارد. اما به قول معروف آنقدر به پروپايش پيچيدم تا قبول كرد. تازه داشت رمان هم مينوشت، آن هم رمان جنايي.
آقاي گلشيري! در ابتداي مصاحبه ميخواهم بپرسم كه شما اصولا چطور به دنيا نگاه ميكنيد؟
سوالتان خيلي كلي است. نگاهم به دنيا نسبت به خيلي چيزها متفاوت است. شايد بشود درباره سوالتان يك رمان نوشت، آخرش هم مطمئن باشيد معلوم نميشود نگاهم به دنيا چطور است. من اين همه داستان و رمان نوشتهام و هنوز دارم فكر ميكنم كه نگاهم به دنيا چطور است. با همه اينها فكر ميكنم بعضي وقتها طنزآميز است. شايد خيلي وقتها. خيلي وقتها هم كودكانه است. البته فكر ميكنم طنز چيزي است كه ميتواند جهان را تغيير بدهد؛ درست مثل تخيل آدمها.
دقيقا منظورم همين بود. از دريچه تخيل به جهان نگاه ميكنيد؟
اگر منظورتان در زندگي واقعي است، بله. يك لحظه نميتوانم بدون تخيل دوام بياورم. اصلا فكر ميكنم همين تخيل است كه جهان را به اينجا كشانده. به نظرم آدمهايي كه هيچ تخيلي ندارند، خيلي آدمهاي خستهكنندهاي هستند. هيچ چيزي از زيباييها نميفهمند؛ از نقاشي، ادبيات و خيلي چيزهاي ديگر.
اما همين تخيل است كه تبديل به رمان ميشود؟
تا حدودي بله.
چرا تا حدودي؟
خب بخشي از آن مربوط به زندگي است؛ كاري به رمان ندارد. بخشي هم شايد يك روزي تبديل بشود به داستان يا رمان. البته شايد به خاطر اينكه تقريبا هر روز كار ميكنم، احتياج به يك كم تخيل بيشتر دارم. ولي به هر حال اينها را دو مقولهجدا ميدانم.
نويسندگي را از كي شروع كرديد؟ منظورم به شكل حرفهاي آن نيست.
مادرم ميگويد وقتي دبستان ميرفتهام داستاني درباره يك پيرزن نوشتهام كه خيلي تنها بوده. خودم يادم نميآيد. فقط يادم است بدترين انشاهاي كلاس مال من بود. فكر ميكنم همين هم باعث شد نويسنده بشوم. يكي از اولين چيزهايي كه به شاگردهايم ميگويم اين است كه هر كس انشا خوب مينوشته، سر كلاس من نيايد.
چرا؟
اين را كه به شوخي گفتم، ولي انشانويسي به شدت از مقوله داستاننويسي جدا است؛ بهخصوص در داستان مدرن كه قرار است همه چيز نشان داده شود نه آنكه وصفهاي ابلهانه شود.
بالاخره نگفتيد از كي شروع كرديد؟
از بيست و سه چهار سالگي؛ از دوران دانشگاه. يادم است رماني نوشتم شبيه حجمش هم همان اندازه بود، ولي براي هيچكس نخواندم. يك نمايشنامه هم نوشتم به اسم بعد شروع كردم به داستان كوتاه نوشتن. هنوز اولين داستان كوتاهم را دارم. اما بعديها را دور ريختم. نزديك به چهل تا بودند.
چرا بعديها را دور ريختيد و اولي را نگه داشتيد؟
اولي چارچوب محكمي دارد. از نظر منطق داستاني، قوي است و يك جورهايي به سبك من نزديك است. اما بعديها نه.
يعني بعديها از سبك شما دور بودند؟
يك نوع تمرين بودند تا اينكه سبك و لحنم را پيدا كنم.
كي سبك و لحنتان را پيدا كرديد؟ يا بهتر است بگويم با كدام داستانتان؟
با داستان كه بعدها بازنويسياش كردم و اسمش را گذاشتم البته آن موقع هنوز يك چيزهايي را نميدانستم. نظر گاه آنقدرها در داستان برايم اهميتي نداشت. لحنم هنوز آن موقع آن لحني كه متناسب با داستانم باشد، نبود و چيزهاي ديگري كه حالا يادم نيست. ولي كمكم همه اين چيزها را خيلي خوب ياد گرفتم.
به نظر ميرسد بعضي از داستانهايتان مينيماليستي است. خودتان به چنين چيزي اعتقاد داريد؟
بله، تقريبا خيلي از داستانهايم مينيمال است. حتي اعتقاد دارم بعضي از رمانهايم مثل يا مينيمال هستند.
اين مينيماليسم از كجا ميآيد؟
مينيماليسم به نظر من مترادف است با داستان مدرن. در داستان كلاسيك، نويسنده همه چيز را ميگويد. وقتي داستان تمام ميشود، ديگر چيزي نمانده كه از چشم خواننده پنهان مانده باشد. البته بگذريم از اينكه نويسندههاي بزرگ كلاسيك موقعيتهايي به وجود ميآورند كه دست كمي از پوشيدهگويي ندارد. اما در هر حال داستان مدرن از اين لحاظ كاملا با داستان كلاسيك فرق ميكند. در داستان مدرن نويسنده خيلي چيزها را بهعهده خواننده ميگذارد. بنابراين باعث ميشود خيلي چيزها گفته نشود و ما با كمترين عبارات مواجه باشيم. همين باعث ميشود به سمت مينيماليسم حركت كنيم.
بعضيها از جمله خود من اعتقاد داريم كه داستانهايتان كاملا تصويري است. يعني انگار خواننده به معناي واقعي مشغول ديدن فيلم است. درست عين اينكه يك جايي دوربين كار گذاشتهاند. ميدانم كه اين برميگردد به نثر خنثي و استفاده نكردن از صفت و قيد و چيزهاي ديگري كه مختص اين نوع داستانها است. اما سوالي كه ميخواهم بپرسم اين است كه تا چه اندازه از سينما الهام ميگيريد؟ با توجه به اينكه جايي خواندم خيلي فيلم ميبينيد.
تاثيرش در من خيلي زياد است. فيلم خوب به اندازه رمان خوب بر من اثر ميگذارد. بعضي وقتها اينقدر تاثيرش زياد است كه به محض ديدن يك فيلم، شروع ميكنم به داستان نوشتن. همين چند وقت پيش فيلم را ديدم و بعد شروع كردم به يادداشت برداشتن براي رماني كه شايد تا 3-2 سال ديگر نوشتمش. به طور كل معتقدم سينما و ادبيات مكمل همديگرند. خيلي ميتوانند بر هم تاثير بگذارند و خيلي چيزها ميتوانند از همديگر ياد بگيرند. مثلا نوع تغيير سكانسها و يا بهوجود آوردن تعليقهاي ماندگار و صحنههايي كه آدم فكر ميكند قرار نيست در آنها اتفاقي بيفتد، اما پشتش يك فاجعه خوابيده و خيلي چيزهاي ديگر.
انتهاي خبر // روزنا - وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي//www.roozna.com
------------
مشاهده خبر بعدي
------------
پنجشنبه 20 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 87]