تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):چهار چيز از خوشبختى و چهار چيز از بدبختى است: چهار چيز خوشبختى: همسر خوب، خانه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827614548




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فردای کودتا از زبان طراح کودتا


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: فردای کودتا از زبان طراح کودتا
روزولت
کرمیت روزولت نوه تئودور روزولت و از طراحان کودتای 28 مرداد 1332 بود. او در 16 تیر آن سال با گذرنامه جعلى به نام جیمز ف. لاکریج از مرز عراق وارد ایران شد تا توطئه 28 مرداد را رهبرى کند. آنچه می خوانید گزیده ای از کتاب "کودتا در کودتا" به قلم او با ترجمه علی اسلامی است. ... مصدق رفت و شاه آمد. نتیجه این جریان بالاخره چنین شد. روز شنبه 22 اوت (31 مرداد) شاه (اعلیحضرت همایون شاهنشاه) با پیروزی بازگشت. از آن جایی که دوستان ایرانی من هیچ نوع حرکتی را در تعطیلات پنجشنبه و جمعه توصیه نمی کردند شاه ترجیح داد بعد از تعطیلات آخر هفته به تهران بیاید. در هنگام ورود به وسیله نخست وزیر فضل الله زاهدی و تمام اعضای هیات دولت و دیپلمات ها و جمعیت زیادی از طبقات مختلف مردم مورد استقبال قرار گرفت. جمعیت در خیابان ها ایستاده بودند و موقعی که ماشین روباز به طرف سعدآباد که در شمال تهران و نزدیک کوه قرار داشت حرکت کرد، برایش ابراز احساسات می کردند. من در میان جمعیت خوشحال به سفارتمان در تخت جمشید برگشتم و لویی هندرسن سفیر امریکا نیز در آنجا به من پیوست. او خبر داد که مصدق شب گذشته به پلیس تلفن کرده و خود را تسلیم نموده است. ما نمی دانستیم با او و ریاحی و بقیه که به پادشاهشان خیانت کرده بودند چه باید می کردیم. شب بعد می باید راه حلش را می یافتم. بار دیگر یکشنبه نیمه شب 23 اوت (اول شهریور) به قصر رفتم. با ماشین سفارت. گارد دم در به من سلام نظامی داد. او در دفعات قبل هیچ گونه عکس العملی نشان نمی داد. خیلی خوشحالم که شما را اینجا می بینم. خیلی بهتر از داخل ماشین و خیابان باغ استراننده مستقیما مرا کنار پله ها برد. آنجا مردی با لباس فراک از من استقبال کرد. تعظیم کوتاهی نمود و مرا به طبقه دوم راهنمایی کرد. شاه در آنجا در اتاق پذیرایی منتظر من بود. من قبلا آنجا نرفته بودم. میز اعلیحضرت در قسمت غرب اتاق قرار داشت و در قسمت شرق اتاق دو مبل راحت و یک کاناپه گذاشته شده بود. موقعی که به یکدیگر دست می دادیم مرد دیگری با لباس فراک با گیلاس های کوچک ودکا و خاویار وارد شد. بعد شاه اشاره کرد که بنشینم. اولین کلماتی که به کار برد خیلی موقرانه و سنگین ادا شد: "من تاج و تختم را از برکت خداوند، ملتم و ارتشم و شما دارم." گیلاسش را برداشت و به سلامتی من دستش را بلند کرد و من هم همین کار را کردم و هر دو آن را نوشیدیم. بعد خندید: "خیلی خوشحالم که شما را اینجا می بینم. خیلی بهتر از داخل ماشین و خیابان باغ است" در جواب تبسم کردم: "خیلی خوب است اعلیحضرتا" - "نخست وزیر جدید همان طور که می دانید دوست بسیار خوب شماست و به زودی خواهد آمد. موضوعی هست که میل داشته باشید قبل از آمدن او راجع به آن صحبت کنیم؟"
محمدرضا پهلوی
من تامل کردم: "من میل دارم بدانم آیا جنابعالی در مورد مصدق، ریاحی و دیگران که علیه شما توطئه کرده بودند فکر کرده اید چه خواهید کرد؟" اعلیحضرت با قاطعیت جواب داد: "من خیلی درباره اش فکر کرده ام. همان طور که می دانید مصدق قبل از ورود من خودش را تسلیم کرده است. او را محاکمه خواهند کرد و اگر دادگاه پیشنهاد مرا قبول کند (لب هایش می لرزید) به سه سال حبس در منزلش یا در دهکده اش محکوم خواهد شد. بعد از آن مدت هم آزاد خواهد بود از منزل بیرون بیاید ولی از دهکده اش نباید خارج شود. (در حقیقت سال ها بعد به او اجازه دادند برای درمان پزشکی قبل از مرگش به تهران بیاید) ریاحی هم به سه سال زندان محکوم خواهد شد و بعد هم آزاد می شود تا هر کار که دلش می خواهد بکند. البته نه کارهایی که جنبه مخالفت داشته باشد." لبخندی زد و ادامه داد: "چند نفر دیگر هم تنبیهات مشابهی خواهند داشت. فقط یک استثناست و آن هم حسین فاطمی است که هنوز او را پیدا نکرده اند ولی پیدا خواهد شد. رفتار او خیلی توهین آمیز بود. او حزب توده را وادار کرد تا مجسمه های من و پدرم را سرنگون کنند. موقعی که پیدایش کنم او را اعدام خواهم کرد. و دوستان شما خان های قشقایی، شما درباره آنها درست می گفتید، شنیدم به تهران آمده و شما را تهدید کرده بودند. آنها نمی توانند در مملکت بمانند آنها باید تبعید شوند." با موافقت کامل و قاطعانه اشاره کردم بهتر است مواظب آنها باشید که مبادا دوباره یواشکی برگردند. آنها دشمنانی هستند که باید جدی شان گرفت. من تاج و تختم را از برکت خداوند، ملتم و ارتشم و شما دارمیک فراک پوش دیگر داخل اتاق شد و به شاهنشاه آهسته پیامی را داد. فضل الله زاهدی داخل شد و به شاه تعظیم کرد و با لبخند دوستانه ای به من دست داد. من بطور رسمی گفتم "اعلیحضرتا می توانم آنچه را که چهارشنبه شب به نخست وزیر و اعضای هیئت دولت گفتم برای جنابعالی تکرار کنم؟" شاه ابرویش را با تعجب بالا برد ولی با سر جواب مثبت داد. - "من به آنها گفتم و اینجا دوباره تکرار می کنم که ایران به هیچ وجه به من و ما امریکایی ها و انگلیسی ها که مرا فرستادند هیچ نوع بدهکاری ندارد. تشکر مختصر را قبول داریم ولی هیچ نوع بدهی یا تعهدی وجود ندارد. آنچه ما انجام دادیم در جهت منافع کلی ما بود و نتیجه آن پاداش ماست." زاهدی دوباره لبخندی زد. شاه جدی به من نگاه کرد: "ما درک می کنیم. از شما تشکر می کنیم و همیشه ممنون خواهیم بود و همچنین از طرح این موضوع توسط شما که هیچ گونه بدهکاری نداریم بیشتر ممنون هستیم و کاملا این مسئله را قبول کرده، درک می کنم." همه ما لبخند زدیم. اتاق گرما و فضای دوستانه ای پیدا کرده بود. شاه و زاهدی چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و سپس زاهدی رفت. هنگامی که او رفت با کمال تعجب مشاهده کردم که شاه دست در جیب کتش کرد و جعبه سیگار بزرگ طلایی ای را بیرون آورد و به من داد و گفت: "امیدوارم این یادگاری را جهت ماجراهای گذشته از من قبول کنید." من تشکر کردم و آن را در جیب گذاشتم. اگر مثل ملاقات های گذشته لباس پوشیده بودم جیبی برای اینکه آن را درونش قرار دهم نداشتم. چند دقیقه بعد شاه مرا تا پایین پله ها همراهی کرد: "بیایید می خواهم شما را به یکی از دوستانتان که تا حالا ملاقات نکرده اید معرفی کنم." پایین پله ها هیکل مغروری ایستاده بود. - "همان طور که به شما گفتم تصمیم دارم عده ای را تنبیه کنم ولی چند نفری را هم می خواهم ترقی دهم. سرتیپ نصیری را به شما معرفی می کنم." افسر تنومند به من سلام نظامی داد. به نظر من شبیه یک غول بود. موقعی که به خانه لویی هندرسن رسیدم ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود ولی او بیدار منتظر من نشسته بود. با خوشحالی پرسید: "خوش گذشت؟" من جعبه طلا را از جیبم بیرون آوردم. "نگاه کن آن را اعلیحضرت به من داد" لویی دستش را دراز کرد و آن را از من گرفت. "واقعا زیباست." آن را باز کرد و به داخلش نگاه کرد و گفت: "پیشنهادی دارم. اجازه می دهی مرتبه دیگری که شاه را ملاقات می کنم آن را همراهم ببرم و بگویم اجازه دهد نام او و تاریخ اهدای جعبه سیگار را در داخلش حکاکی کند؟" او به داخل محلی که سیگار در آن جا می گرفت اشاره کرد. گفتم: "لویی این فکر خیلی عادی است من خیلی ممنون می شوم اگر این کار را بکنی." لویی ادامه داد: "حالا بگذار بگویم چگونه اینجا را ترک خواهی کرد آقای با زخمی در قسمت راست پیشانی." نحوه ورود من به ایران برای سفیر خیلی جالب بود. - "این بار هیچ جای پایی در هنگام خروج شما از مرز باقی نخواهد ماند. رایزن دریایی که از تنها هواپیمای سفارت استفاده می کند شما را فردا به بحرین خواهد برد از آنجا یک هواپیمای حمل و نقل نظامی که خلبان و مسافرانش شما را نمی شناسند شما را به بیروت خواهد برد. من به نام شما بلیتی برای پرواز بی.او.ا.سی از بیروت به لندن رزرو کرده ام و از سفارت خواسته ام تا به وزارت خارجه انگلیس ورود شما را اطلاع دهند. یک ساعت پیش اردشیر تلفن کرد و در مورد نحوه خروج شما از ایران سوال کرد. او برای بدرقه شما به فرودگاه خواهد آمد." به این ترتیب ما از هم جدا شدیم. لویی حتما خوابید ولی من نمی توانستم بخوابم. چون خاطرات این مدت همه از جلوی چشمم دوباره عبور می کردند. این وضع برای مدتی ادامه داشت... منبع: دیپلماسی ایرانیتنظیم برای تبیان: عطاالله باباپور





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 330]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن