تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):غيرت از ايمان است و بى بند و بارى از نفاق.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837582123




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گنجشک فراموشکار


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گنجشک فراموشکار
گنجشک
یکی بود، یکی نبود. در یک باغ سرسبز و زیبا، روی یک درخت بلند و در لانه‏ی کوچکی یک خاله گنجشک زندگی می‏کرد. او سه جوجه‏ی کوچولو و قشنگ به نام‏های ژولی، مولی و جولی داشت.آنها در کنار هم با شادی و خوشی زندگی می‏کردند. اما بچه‏ها، خاله گنجشک قصه‏ی ما عیب بزرگ داشت، و آن این بود که گاهی دچار فراموشی می‏شد، و این مشکل بزرگی برای زندگی آنها به وجود آورده بود.یک روز خاله گنجشک همراه بچه‏هایش برای تفریح و بازی به پارک جنگل رفتند. بچه‏ها با دیدن وسایل بازی فریادی از
گنجشک
شادی کشیدند و هر کدام به طرف یک وسیله پرواز کردند. یکی سرسره بازی می‏کرد، دیگری تاب بازی می‏کرد و آن یکی سوار چرخ و فلک شد.آنها حسابی سرگرم بازی شدند. مادر آنها، خاله‏ گنجشک هم وقتی دید هر کدام از آنها مشغول یک بازی هستند، به طرف بوفه‏ی پارک پرواز کرد و مشغول خوردن خوراک دانه‏ی مخصوص شد. اما او دچار فراموشی شد و از فکر جوجه‏هایش غافل شد. بعد از خوردن خوراکی خود، بدون توجه به بچه‏هایش به طرف لانه پرواز کرد و سرگرم تمیز کردن لانه و درست کردن غذا شد. از آن طرف، جوجه‏ها وقتی دیدند هوا کم‏کم تاریک می‏شود و خبری از مادرشان نیست، خیلی نگران و ناراحت شدند و کم‏کم به گریه افتادند. هر کدام یک طرف پارک را برای پیدا کردن مادرشان می‏گشتند؛ حتی حیوانات پارک هم برای آنها ناراحت شده بودند. بچه زنبوری که در آن نزدیکی مشغول بازی میان گل‏ها بود، از آنها پرسید: «چرا گریه می‏کنید؟» آنها با ناراحتی گفتند: «مادرمان را گم کرده‏ایم و دنبال او می‏گردیم.»بچه زنبور که خیلی دانا بود، گفت: «اینکه ناراحتی ندارد. شما باید پیش آقا خروس بروید او پلیس این پارک است. او کنار در پارک ایستاده است. حتماً به شما کمک می‏کند.»
گنجشک
آنها خوشحال شدند و به طرف در پارک پرواز کردند. آقا پلیس با دیدن آنها و چشم‏های اشک‏آلودشان فهمید که گم شده‏‏‏اند؛ کمی آنها را دلداری داد و گفت: «عزیزان من! آیا شما آدرس لانه‏ی‏تان را بلد هستید؟»جوجه گنجشک‏ها کمی فکر کردند و گفتند: «آدرس را بلد هستیم، ولی راه رفتن به آنجا را نمی‏دانیم.»آقا پلیس هم آدرس را از آنها پرسید و گفت دنبال من بیایید.وقتی از دور، جوجه‏ها چشم‏شان به لانه‏ی خودشان افتاد، از خوشحالی فوری به طرف لانه پرواز کردند. با نوک خود در زدند. خاله گنجشک در را باز کرد و با دیدن آنها تازه فهمید که چه دسته‏گلی به آب داده است. جوجه‏ها خود را به بغل مادرشان انداختند. خاله گنجشک از آقای خروس پلیس تشکّر کرد و گفت: «شما دوست بزرگی برای ما و همه بچه‏ها هستید.»بله بچه‏ها، از آن روز به بعد مادر جوجه‏ها عکس ژولی، مولی و جولی را با بند به گردن خود آویزان کرد تا وقتی چشمش به آنها خورد، از فکر آنها غافل نشود و آنها را در هر شرایطی فراموش نکند. او همیشه پیش خودش فکر می کرد که اگر آن روز آقا خروس مهربان به آنها کمک نمی‏کرد چه بلایی سر جوجه‏هایش می‏آمد. بچه‏ها که آن روز را با نگرانی پرواز کرده و بسیار خسته شده بودند، کنار هم  در تخت خواب‏شان به خواب شیرین فرو رفتند. عاطفه محرّر زادهتنظیم : بخش کودک ونوجوان*******************************************مطالب مرتبطپرنده سخنگو با کلاه یا بی کلاه؟ پرواز پرستو وقتی بابا گم شد گاو حسن دختر فراموشکار تدبیر موش فیل به درد نخورماشین دودی    





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1323]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن