واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گربه کوچولوی ناراضی
پیشو ،گربه کوچولوی واقعاً قشنگی بود. پوستش مثل ابریشم سفید برق میزد و خیلی نرم و لطیف بود. روی بینی کوچک صورتی رنگش، چشمان آبیش را با ناز باز و بسته میکرد. پیشو میتوانست واقعا یک گربهی خوشبخت باشد، اما نه! به جای این که با بچه گربههای دیگر روی علفها بازی کند ترجیح میداد کنار جوی آب بنشیند و غمگین و ناراحت به عکس خودش در آب نگاه کند و همینطور به کارش ادامه دهد.بله، پیشو با خودش فکر میکرد: «این طوری از خودم خوشم میآید، اما از رنگ پوستم زیاد راضی نیستم.» همین طور که پروانهای از کنارش پرواز میکرد، از او پرسید» «به من بگو چرا نمیتوانم مثل تو رنگارنگ باشم؟» پروانه قبل از جواب دادن روی گلی نشست. سپس گفت: «چه سوال خنده داری! گربهی رنگی! در آن صورت نظم طبیعت به هم میریخت! او قبل از اینکه صحبتش را ادامه دهد، شاخکهای بلندش را با عصبانیت تکان داد و بعد گفت: «آن موقع کی میتوانست گربهها را از پرندگان و یا از ما پروانهها تشخیص دهد؟! ها؟! بنابراین خوشحال باش که همانی هستی که باید باشی!» پروانه پس از این هشدار پرواز کرد و رفت.اما پیشو همچنان غمگین بود وهر روز با ناراحتی لب جوی آب میرفت. تا اینکه یک روز صبح سایهای را بالای سرش احساس کرد که در حال پرواز بود. یک شاهین! پیشو ترسیده بود. با خودش فکر کرد: «میخواهد من را بخورد؟!» گربه کوچولو با ترس و لرز روی چمنها میدوید. اما سایهی شاهین مرتب نزدیک و نزدیکتر میشد. تا اینکه پیشو با یک پرش سریع توانست خودش را روی سنگها بیندازد.شاهین داشت پواشکی دنبال پیشو میگشت. او خیلی تلاش کرد تا گربهی کوچولو را ببیند، اما نتوانست، زیرا رنگ پوست پیشو درست مثل سنگها سفید بود. شاهین با ناراحتی از شکار پیشو منصرف شد. بنابراین پرواز کرد و رفت. شاید پوست سفیدش نجاتش داده بود. اما پیشو به این موضوع فکر نمیکرد.روز بعد پیشو ماجرای شاهین را فراموش کرده بود. با بیحوصلگی به طرف باغی پر از گل راه افتاد. وسط باغ سطل بزرگی قرار داشت که داخل آن رنگ ریخته شده بود. با کنجکاوی به طرف آن رفت و با دقت به داخل سطل نگاه کرد، میو... میو...او با دیدن داخل سطل خیلی خوشحال شد، چون پر از رنگ براق و قرمز بود. با خود گفت: «دلم میخواست رنگم درست مثل این قرمز باشد.» پیشو فریاد زنان خود را به داخل سطل انداخت. با خودش گفت: «حتما همه به من آفرین میگویند و مرا تحسین میکنند و به رنگ پوستم حسادت میکنند.»گربه کوچولو با خوشحالی و با احتیاط از سطل پر از رنگ خارج شد. اما این دیگر چیست؟ ناگهان به وحشت افتاد. در حالی که پوستش مثل رز قرمزی میدرخشید، آنقدر به هم چسبیده بود که مثل چرم، سفت شده بود. با خود گفت: «چرا این جوری شد؟ چرا به حرفهای پروانه گوش نکردم؟»پیشو شروع کرد به شکایت کردن و خودش را با ناراحتی و زحمت زیاد از باغ به طرف چمنزار کشاند. به طوری که صدای نالهاش تا آن طرف جنگل میرسید. جایی که سگ آبی مشغول استراحت بود! سگ آبی صدای ناله و شکایت گربه کوچولو را شنید. سگ آبی کنجکاو شد. میخواست دلیل آن همه ناله و شکایت را بداند! بنابراین دنبال صدا رفت و پیشو را پیدا کرد. از او پرسید چیزی شده؟ اتفاقی برایت افتاده؟ گربه کوچولو. با ناراحتی گفت: «خواهش میکنم کمکم کن!» سگ آبی گفت: «با من بیا» و او را به سمت برکهای برد و گفت: «تو باید خودت را تمیز بشویی.» پیشو گفت: «باید به داخل آب بروم؟»ولی او این کار را نکرد. سگ آبی گفت: «پس باید همین طور چسبناک بمانی. این جوری دوست داری؟ آره!» پیشو دوباره با ناله گفت: «نه!» سعی کرد و آهسته به داخل برکه رفت و چون آب خیلی سرد نبود، سرش را هم زیر آب کرد و سعی کرد خودش را حسابی بشوید.آرام آرام رنگ پیشو دوباره سفید شد. پیشو خیلی خوشحال شد. از سگ آبی تشکر کرد و به طرف بچه گربههای دیگر دوید و برای همیشه از رنگ سفید ابریشمی پوستش خوشحال و راضی بود. ترجمهی: مهرنوش زارعیفرتنظیم : کودک و نوجوان*******************************مطالب مرتبطباغ گردو (1) با کلاه یا بی کلاه؟ پرواز پرستو وقتی بابا گم شد گاو حسن دختر فراموشکار ماشین دودی غصه ی پروانه کاغذی ماهی های قرمز و سفید
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 706]