واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مهمانی خدا
هستی نه سال دارد. امسال به کلاس سوم میرود. او مثل خیلی از بچههای ایران تابستان خوبی را پشت سر گذاشته است و خودش را برای آخرین روزهای این فصل گرم آماده میکند.یک روز عصر که هستی به کلاس نقاشی رفته بود. وقتی همراه پدر به خانه برگشت. چیزهای تازهای دید. مادر همه جای خانه را تمیز کرده و برق انداخته بود. روی میز وسط پذیرایی چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زیباترین لباسهایش را پوشیده و عطر خوش بویی به خودش زده بود. هستی با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: «مامان! عید شده؟ یا میخواهیم برویم مهمانی؟»
مامان خندید و گفت: «هر دوتا. هم عید شده. هم میخواهیم برویم مهمانی!» هستی با خودش فکر کرد: «حالا که عید نوروز نیست. پس چه عیدی است؟» با این فکر، رفت که کیف و وسایل نقاشیاش را توی اتاقش بگذارد. وقتی میخواست لباسهایش را در بیاورد. یاد حرف مادر افتاد و پرسید: «مامان! لباسهایم را در بیارم؟» مادر گفت: «آره دخترم!» هستی دوباره پرسید: «مگر نمیخواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «چرا ولی اول باید بروی حمام و خودت را تر و تمیز بشویی!» هستی، زود لباسهایش را عوض کرد و دوید توی حمام دو تا کار را خیلی دوست داشت؛ یکی حمام کردن و یکی لباسهای نو و قشنگ پوشیدن. وقتی که هستی از حمام بیرون آمد، مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست میکرد. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و هوش از کله آدم میبرد. هستی تند وتند بدنش را با حوله خشک کرد و رفت و پیش مادر و با شوق زیاد گفت: «مامان! خودم را شستم. حالا کدام لباسم را بپوشم؟» مامان با لبخندی گرم و مهربان گفت: «هر کدام را که خودت دوست داری! فقط لباس زمستانی نبوش!» هستی، از این حرف مامان خیلی خوشحال شد. اما کمی هم تعجب کرد. چون مادر همیشه اجازه نمیداد که هستی، هر لباسی را که دوست داشت، بپوشد. در این موقع بوی خوش غذا به دماغ هستی خورد و با تعجب پرسید: «مامان! مگر نمیخواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «میدانم برای چی میترسی دخترم! مهمانی، همین جا توی خانه ماست» هستی پرسید: «چی؟ همین جا؟ توی خانه خودمان؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «آره عزیزم، توی خانه خودمان، چون ما «مهمان خدا» هستیم و خدای مهربان، خودش از ما پذیرایی میکند. امشب شب اول «ماه رمضان» است. ماه رمضان هم، ماه مهمانی خداست. خدا هم که همه جا هست. حتی توی خانه خودمان!»هستی تازه فهمید که منظور مادر از «مهمانی» چیست. با خوشحالی رفت توی اتاقش تا بهترین و قشنگترین لباسهایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی آماده کند.هستی، زیباترین لباسهایش را پوشیده و با پدر و مادر سر سفره شام نشسته بود. پدر، مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف میکرد. در این موقع تلویزیون یک آهنگ شاد پخش کرد و گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک میگوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا: فقط آدمهایی که روزه میگیرند. مهمان خدا هستند؟» پدر گفت: «نه دخترم! شاید خیلی از آدمها نتوانند روزه بگیرند، مثل: بچهها، آدمهای بیمار و سالخورده. مسافرها و بعضیهای دیگر... اما همه آنها در این ماه قشنگ مهمان خدا هستند.» هستی گفت: «من هم دوست دارم که روزه بگیرم!» مادر به هستی قول داد که اجازه بدهد یک روز روزه بگیرد. محمدعلی دهقانیدوست کودکانتنظیم : بخش کودک و نوجوان*********************************مطالب مرتبطسنجاق قفلی نگران تجارت هوش هفت رنگ آسمان پرنده سخنگو گربه کوچولوی ناراضی همان آب گوسفندان را برد ستارهی عجیب و غریب خروسی که آوازخوان شد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 182]