واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خرس قرمز شکمو
در يک جنگل بزرگ و سبز، توي غاري کوچک، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگي ميکردند. روزي خرس قرمز، تصميم گرفت براي اولين بار، تنهايي به بيرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش کرد و پرسيد: «ميتوانم تنهايي بروم غذا پيدا کنم؟»مادر کمي فکر کرد. او ميترسيد، پسرش چيزهايي پيدا کند و بخورد که يک خرس نبايد بخورد! اما براي اينکه خرس قرمز غذا پيدا کردن را ياد بگيرد، گفت: «برو پسرم. اما مواظب باش زياد از خانه دور نشوي و هر چيزي را نخوري!»خرس قرمز که دوست داشت هر کاري را زود ياد بگيرد، خيلي خوشحال شد. مادرش را بوسيد و به بيرون از خانه دويد. چند قدمي از خانه دور شده بود که روي زمين چند دانه سيب سرخ درشت را ديد. دهانش آب افتاد. با سرعت سيبها را جمع کرد. پاي درخت نشست و يکي يکي ميوهها را خورد. بعد هم دور دهانش را پاک کرد و دوباره به راه افتاد. خيلي نرفته بود که سر راهش بوتهاي پر از تمشکهاي آبدار و قرمز را ديد. باز هم دهانش آب افتاد. با عجله تمشکها را چيد و خورد. بعد از اين کار، دستهاي کوچکش را که از آب تمشک قرمز و چسبناک شده بود، حسابي ليسيد. او دوباره به راه افتاد. کمي گذشت که زير درخت گردو رسيد. يک سنجاب پشمالوي قهوهاي را ديد که روي شاخهاي بلند نشسته بود و تند تند پوست محکم گردوها را با دندان تيزش ميشکست. دهان خرس قرمز، آب افتاد. با زحمت از درخت بالا رفت و گردوها را يکي يکي از روي شاخهها کند و با دندان پوست آنها را شکست و خورد.
ديگر گردويي به شاخهها نمانده بود که خرس کوچولو، آرام از درخت پايين آمد. چند قدم آن طرفتر از درخت، سرو صداي چند ميمون کوچک و بزرگ را شنيد که در بالاي درخت مشغول خوردن نارگيل بودند. خرس قرمز نميدانست نارگيل چيست؛ اما فکر کرد بايد ميوهي خوشمزهاي باشد که ميمونها آنها را با لذت ميخورند. اين بود که از درخت بالا رفت و با دستهاي کوچکش نارگيلي را چيد. بعد، با زحمت زياد، پوست نارگيل را شکست و شروع به خوردن کرد. ميمونها که براي اولين بار نارگيل خوردن يک خرس را ميديدند، تعجب کردند. کمي گذشت. خرس قرمز خواست يک نارگيل ديگر بچيند که ناگهان دلش درد گرفت. آنقدر درد دلش زياد شد که نتوانست به خوبي از درخت پايين بيايد. براي همين محکم از بالاي درخت به زمين افتاد. دلش را گرفت و بلند بلند گريه کرد. مادرش صداي او را شنيد و به طرفش دويد.خرس کوچولو از مادر و حيوانات خجالت کشيد. چون آنها بچه خرسي به آن شکمويي نديده بودند. او آنقدر خجالت کشيد که مجبور شد چند روز از غار بيرون نيايد. پژمان کريميتنظيم : بخش کودک و نوجوان***************************************مطالب مرتبطتجارت هوش هفت رنگ آسمان پرنده سخنگو گربه کوچولوي ناراضي همان آب گوسفندان را برد ستارهي عجيب و غريب خروسي که آوازخوان شد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]