واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نامهای برای خدا
در خواب و بیداری سایهی پدر را دید که از حیاط بیرون رفت. سارا کوچولو یک هفته پیش مادرش را از دست داده بود. همه به او میگفتند: «مادرت رفته پیش خدا» و او امروز تصمیم داشت نامهای برای خدا بنویسد تا یک بار هم که شده مادرش را ببیند.هوا کاملاً روشن شده بود. نور خورشید از پنجره به اتاقش میتابید. صورتش را شست و به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد ولی نانی توی جا نونی نبود. همیشه مامان برای خانه نان میخرید و پدر این را فراموش کرده بود. با دیدن اسکناس صدتومانی که پدر روی میز گذاشته بود چهرهاش گل انداخت و لبخند روی لبان کوچکش نشست. با صدتومان میتوانست نان بخرد. کمی فکر کرد. اگر پول را برای نان میداد نمیتوانست خودکار بخرد. قالب پنیر را برداشت و چند تکه بدون نان خورد. تا حدودی گرسنگیاش برطرف شد. حال باید به مغازهی حسین آقا میرفت و خودکار میخرید. به یاد حرفهای مادرش افتاد:- هر وقت بیرون رفتی روسری بپوش!نگاهی به عکس مادر انداخت و گفت: - چشم مامان جون! بعد روسری قرمز رنگش را سرش کرد و با خود اندیشید که اینطوری خدا بیشتر دوستش دارد.بوی نان محلی همهجا پیچیده بود و صدای شکم سارا هم لحظهای قطع نمیشد. دیدن مادر بیشتر از شکم میارزید. بدون توجه به صداهای شکمش یک خود کار آبی خرید. وقتی به خانه رسید یک برگ از وسط دفترش کند و مشغول نوشتن شد. با خطی درشت و کودکانه!با صدای زنگ در به خود آمد. دوباره روسری قرمز رنگش را پوشید و به طرف در دوید. زن همسایه با یک قرص کامل نان پشت در ایستاده بود. سارا کوچولو نان را گرفت و گفت:- زهره خانم!... نامهای برای خدا نوشتم، برایم پست میکنی؟زهره خانم گفت:- اجازه میدهی بخوانم!سارا کوچولو نامه را به دست زهره خانم داد زهره خانم با خواندن نامه ناراحت شد به این میاندیشید که چگونه به این کوچولو بفهماند کسی که از این دنیا رفت دیگر باز نمیگردد. دلش نیامد قلب کودک را بشکند. به همین دلیل گفت:- امروز پنجشنبه است… میبرمت سر خاک مادرت … اون از آن بالا تو را خواهد دید. نامهات را سر مزارش بگذار… خدای مهربون حتماً خودش نامه را به مادرت خواهد داد.سارا کوچولو خیلی خوشحال شد. چون خدای مهربان برایش نان هم رسانده بود. نامه را داخل جیبش گذاشت و همراه زهره خانم به طرف امامزاده به راه افتاد.امامزاده خیلی شلوغ بود. صدای تلاوت قرآن از گوشه و کنار شنیده میشد. سارا کوچولو به طرف مزار مادرش رفت و نامه را روی سنگ گذاشت.نگاهی به آسمان انداخت. انگار مادرش را روی ابرها میدید. لبخندی زد و سرش را پایین آورد. نامه روی سنگ مزار نبود. با خود گفت:- حتماً خدای مهربان نامه را به دست مادرم رسانده است.از آن روز به بعد سارا کوچولو هر پنجشنبه برای خدا نامه مینوشت و به امامزاده میبرد و بدین طریق وجود مادرش را حس میکرد.آری!... خداوند بسیار مهربان است و کودکان را دوست میدارد.عایشه بیبیناز قلیزادهکیهان بچههاتنظیم:بخش کودک و نوجوان ********************************* مطالب مرتبطسیاره عجیب غریب سرد و تاریک هزارتا بچه گوزن از آسمون میآید خرگوشی که میخواست عجیب باشد موش می خوری یا آبگوشت؟! بابایی مثل شیشه روباه مکار و بز کوهی شکارچی های ترسو زبان حبابی سنجاق قفلی نگران خرس قرمز شکمو
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]