واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: چرخه ي زندگيقسمت اول ، قسمت دوم(آب پرتقال) ،قسمت سوم(پاياني) :
قايق آرام به راه خود ادامه ميداد: فكر نميكنم به كدام طرف زياد اهمّيّتي داشته باشد. مانوئل بعد از اينكه از خواندن ترانهاش فارغ شد گفت: «بچّه كه بودم مورچهها را وسط يك لگن پر آب ميانداختم تا دست و پا بزنند. حالا ميفهمم كه آنها چه رنجي را تحمّل ميكردند.»هكتور با خود فكر كرد: «چه عجب, مانوئل هم گاه حرفهاي آدميزادي ميزند.»امّا گفت: «مزخرف نگوييد, آنها دست و پا ميزدند, ولي ما دست و پا نميزنيم.»مانوئل متفكّرانه گفت: «آنها دست و پا ميزدند و ما پارو ميزنيم. فكر نميكنم با هم تفاوتي داشته باشند!»هكتور با خود فكر كرد كه اين ژست فيلسوفانه به مانوئل نميآيد و بلند گفت: «مورچه ها موجودات ناتواني هستند.»نفهميد كه چرا اين را گفت و چه ربطي داشت. مانوئل جواب داد: «ما هم همين طور.»هكتور حسّ پارو زدن را از دست داد. پاروها را بيرون آورد و داخل قايق گذاشت. مانوئل, نيم ساعتي ميشد كه به شدّت باهوش شده بود, پس گفت: «چه طور شد؟ نكند با من موافقيد كه پارو نميزنيد؟!»هكتور خيلي مصنوعي بازوانش را ماليد و گفت: «خير, دستانم خسته شده است, ميخواهم كمي استراحت كنم.»مانوئل گفت:«مي خواهيد من پارو بزنم؟»بعد خود جواب داد: «مگر فرقي هم ميكند؟!»و هكتور براي اينكه موضوع را عوض كند گفت: «عجب درياي بزرگي است, من هوس آب پرتقال كردهام.»آفتاب به شدّت ميتابيد. پوست آنها زير گرما برشته ميشد. هيچ وسيلهاي براي فرار از گرما نبود. ساعتي بعد مانوئل كه بيطاقت شده بود گفت: «مسخره است. اين همه آب وجود دارد و ما تشنه هستيم.»هكتور تنها به يك نگاه بسنده كرد. مانوئل ادامه داد: «مسخره است, انگار خورشيدِ اينجا, از همة دنيا گرمتر است.»هكتور بيشتر براي اينكه حرفي زده باشد گفت: «دوست عزيز, در واقع همه چيز مسخره است. تشنگي ما, اين قايق, خودِ ما دو نفر, اين دريا و تقريباً هر چيزي كه ميبينيم.»
مانوئل كه اعصاب به هم ريختهاش بدجوري صورتش را شكل ميداد اعتراض كنان گفت: «ديگر تحمّل ندارم ميخواهم خودم را بُكُشم.»بعد شروع كرد به در آوردن كفشهايش. هكتور پرسيد: «ببينم اين را جدّي ميگوييد؟» مانوئل مصمّم جواب داد: «دليلي وجود دارد كه فكر كنيد شوخي ميكنم؟»هكتور شانه هايش را بالا انداخت و بيتفاوت گفت: «فكر نميكنم راه حلّ مناسبي را پيدا كرده باشيد!»مانوئل از جا بلند شد. به عمق آب نگاه نااميدانهاي كرد و گفت: «من دارم ميروم, بدرود دوست عزيز».هكتور ترسيد. مانوئل واقعا داشت خودكشي ميكرد, خيلي جدّي شده بود و صورتش حالت عجيبي پيدا كرده بود. هكتور به مذهب اعتقادي نداشت اما در آن لحظه فضا را به شدّت روحاني حس كرد. هم مانوئل را به خاطر اين شجاعتش تحسين ميكرد و هم نميخواست او برود. با خودش گفت: «تو مرد بسيار شجاعي هستي, اين كارت غرورآفرين است». امّا به مانوئل با لكنت ناشي از ترس گفت: «مي ... ميشود... نرويد؟»و بعد براي اينكه ترسش را توجيه كند ادامه داد: «من به شدت تنها ميشوم.» مانوئل با صدايي كه خشن شده بود گفت: «ما الآن هم تنها هستيم دوست من, ممكن است صد نفر هم, در يك جا گرد هم بيايند و باز تنها باشند.»بعد از گفتن اين جمله به لبة قايق رفت و آمادة پريدن شد. هكتور التماسكنان گفت: «خواهش ميكنم, به خاطر من اين كار را نكنيد.»در اين لحظه مانوئل خندة بلندي سر داد, بسيار بلند. ناگهان آن فضاي رمانتيك محو شد. هكتور حس كرد كه روحانيت غرق شده است با تعجّب شديد و چشمان گشاد شده پرسيد: «چه شد؟ به چه ميخنديد؟».مانوئل نشست, درحاليكه از خندة شديد درچشمانش اشك جمع شده بود. شروع به پوشيدن كفشهايش كرد و گفت: «واقعا فكر كرديد من آنقدر نادانم كه خود را درون دريا بيندازم! نه, نه, من هيچ وقت چنين حماقتي نميكنم. راستش را بخواهد من اصلاً شنا بلد نيستم» و باز شروع كرد به قاه قاه خنديدن. هكتور به شدت عصباني شده بود قيافهاش شبيه آدمهايي بود كه در قمار باختهاند, البته مانوئل توصيف ديگري را ميپسنديد: «چهرهتان شبيه يك تابلوي كوبيسم شده است» و باز شروع به خنديدن كرد.هكتور در دل گفت: «خوب شد خودش را نكُشت».امّا مانوئل شنيد: «احمقِ بيشعور!»
مانوئل: «با من هستيد؟».هكتور: «نه خير, با آن مرغ دريايي بودم.»مانوئل: «خوب است.»هكتور دوباره پاروها را به دست گرفت و آنها را در آب انداخت. عرق پيشانياش را با بازو پاك كرد و بعد به آسمان خيره شد كه تا بينهايت ادامه داشت و به دريا كه آن هم تا بينهايت ادامه داشت. هكتور بعد از آنكه كمي عصبانيّتش فروكش كرد به مانوئل نگاه انداخت و آشتيجويانه گفت: «من تشنه هستم.»مانوئل جواب داد: «من گرسنه هستم.»«يعني تشنهتان نيست.»«چرا؟ امّا ....»اشكان حسينزادهتنظيم براي تبيان : زهره سميعي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2243]