واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرگ مهم است،مگرنه؟قسمت اول قسمت دوم
![مرگ](http://img.tebyan.net/big/1388/03/1989948189221482515726184331366018325576.jpg)
ميبينيد؟ آنها از کنار زن شوهر مرده که ميرود با دخترش جنازهي عزيزشان را به خاک بسپارند، ميگذرند. همانطور جوک ميگويند و با صداي بلند ميخندند. اما بعد خواه ناخواه، ساکت ميشوند.هالهاي از سکوت، دور زن سياهپوش، دور دخترش و برادر هيکل گنده را فراگرفته است. هالهي سکوت، همانوقت که آنها در خانهشان بودند، دورشان چنبره زد و با آنها به خيابان و از خيابان به ايستگاه راهآهن و به شهري که ميروند، فراگير شده است. آنها آدمهايي معمولياند، نه از آنها که به چشم بيايند. ناگهان مهم شدهاند. آنها يادآور مرگاند. مرگ مهم است مگرنه؟ عظمت دارد. درشهري غريب، در ميان مردمي غريبه. چه آسان ميشود همهي زندگي را درک کرد.همه چيز درست مثل همان است که در شهرهاي ديگر بودهاي و ديدهاي. سرتا سر زندگي، از تسلسل مجموعهي پيشآمدها و رويدادها، رقم خورده است. و اين تسلسل دوار به تکرار ميچرخد و ميچرخد. البته، گوناگوني رويدادها بيکران است. سال گذشته که پاريس بودم رفتم موزهي لوور. نقاشهايي را ديدم که با جديت وسخت کوشي از روي شاهکارهاي قديمي، کپي ميکردند. آن ها کپيکارهاي حرفهاي بودند. اما هنوز که هنوز است، هيچ احدي نتوانسته کپي را درست از کار درآورد. عينا- همان، اصلا وجود ندارد. حتي کوچکترين رويداد دو زندگي، مثل هم نيست. آدمهايي معمولياند، نه از آنها که به چشم بيايند. ناگهان مهم شدهاند. آنها يادآور مرگاند. مرگ مهم است مگرنه؟ عظمت دارد.چنانچه ميبينيد آمدهام اينجا، يکي از مسافرخانههاي خارج از شهر، در جايي غريب. مگس وول ميزند. يک مگس صاف فرود آمد روي همين کاغذي که دارم افکارم را مينويسم. از نوشتن دست ميکشم، به مگسه نگاه ميکنم. ميليون ها مگس تو دنيا هست اما مگر ميتوان گفت دو تا مگس عين هماند؟ چگونگي رويدادهاي زندگيشان مثل هم نبوده است.
![شب](http://img.tebyan.net/big/1388/03/2541711609312355927714287135178155102252223.jpg)
فکر ميکنم بايد به دليل خاصي باشد که مکرر از شهر و محلهي خودم ميزنم بيرون. در شهرخودم، در خانهاي مشخص و هميشگي، زندگي کردهام. با اعضاي خانوادهي خودم، همان خدمتکار، همان آشناها. من استاد فلسفهام. در دانشگاه همان شهر، همان شغل هميشگي، همان زندگي ...شبها اغلب مردم ميآيند خانهي ما، گفتگو درميگيرد، کمي هم موسيقي گوش ميکنند و بعد ميروند. روزها ميروم دانشگاه، بعد ميروم اتاق کارم، بعد ميروم سرکلاس درس ميدهم. به دانشجوها بربر نگاه ميکنم. يک چيزهايي در بارهشان ميدانم، ذهن و افکارم متاثرميشود از آنها، بعد دلم ميگيرد. من خيلي چيزها در بارهي آدمها ميدانم، البته نه به قدر کفايت. مشکل اساسي همين جاست.در همسايگي ما خانهاي است که هميشه کنجکاوي مرا برميانگيخت. آدمهايي که در آن خانه زندگي ميکنند، کاملا منزوي هستند. حتي به ندرت در حياط خانهشان ديده ميشوند. خب که چي؟ هيچي. فقط کنجاوي من هي بالا ميگرفت.هنگام قدم زدن، وقتي از در خانهشان رد ميشدم چيزي غريب در دلم ميجوشيد. همين قدر توانستم دربارهشان بدانم که درآن خانه، پيرمردي با ريش بلند و يک زن صورت مهتابي، زندگي ميکنند. يک روز از ميان پرچين حياط نگاه مي کردم، پيرمرد با عصبانيت زيردرخت بالا و پايين ميرفت، دستهايش را به هم چنگ و واچنگ ميکرد و با خود غرولند ميکرد. در و پنجرهها هميشه بسته و پردهها کيپ بود. زن صورت مهتابي، لاي در را کمي باز کرد و به پيرمرد نگاه کرد بعد در را بست. هيچي هم نگفت. آيا ترس تو نگاهش بود يا عشق؟ از کجا ميشود دانست. يک بار از همان خانه، صداي زن جواني را شنيدم، گرچه زن جوان در حول وحوش آن خانه نديده بودم. زن داشت ميخواند. شب بود. طنين صدا، شب را ميشکافت. شيرين و دلکش.
![غربت](http://img.tebyan.net/big/1388/03/962625333261441056019126181501636519867.jpg)
بفرماييد، همهاش هميناست: اين، همهي آن چيزي است که قرار است در زندگي نصيب ما شود. پراکنده، تکه تکه اين جا- آن جا با هم تلاقي مي کنند، در هم ميروند، يکي ميشوند. حجم زندگي، بيش از آن است که مردم خيال ميکنند.در حول وحوش آن خانه که هوشيار و کنجکاو قدم ميزدم، چيزي غريب در درونم ميجوشيد. قلبم با شعف ميلرزيد. من طنين صدا را ميشناسم. آنقدر کنجکاو بودم که دربارهشان از اين و آن بپرسم. مردم ميگفتند «آنها آدمهايي عجيب و غريباند» خب باشد کي عجيب و غريب نيست؟ ادامه دارد...شروود آندرسن/ مرضيه ستودهتنظيم : بخش ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 292]