محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830942526
روزي كه غول آمد و رفت
واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: عالی - مرضيه قاضيزاده: تمام، خيال راحت! برو حالش را ببر حالا. برو كوه، برو دشت، برو بالش را بگذار زير سرت و تخت بخواب. غول آمد و رفت و ديگر لازم نيست شبها با عذاب وجدان «درس نخواندن» و «اي واي امروز كم تست زدم» بخوابي. كنكور تمام شد و تويي كه حداقل 9 ماه درس خواندي- يا حداقل سعي كردي درس بخواني- حالا آزادي. اما راستي آن روز اوضاعت چطور بود؟ هفته پيش كه ميرفتي پشت اين صندليهاي يك دسته بنشيني، چه حالي داشتي؟ بعد كه آمدي بيرون احساس كردي دنيا قشنگتر شده يا نه؟ اين گزارش، توصيفي است از حال و روز كنكوريهايي كه هفته گذشته امتحان دادند؛ از قبل از رفتن سر جلسه تا بعد كه خندان يا اخمو آمدند بيرون. مادرها دعا ميخوانند و فوت ميكنند پشت سر پسرشان. پدرها پشت فرمان با نگاه شازده را بدرقه ميكنند و خود بچهها، انگار كه عمليات مهمي در راه است وسايلشان را چك ميكنند؛ 18 تا مداد براي وقتي كه نوك 17 تاي قبلي شكسته باشد؛ 10 تا پاككن براي وقتي كه آن 9 تا درست به وظيفهشان عمل نكنند؛ 5 تا سنجاق قفلي كه اگر 4 تايش گم شد باز هم بتواني كارتت را بچسباني روي سينه و... جلوي در حوزه شلوغ است. به همه گفتهاند راس ساعت 6 اينجا باشند. گفتهاند 5/6 در را ميبندند. همه هستند ولي انگار كسي خيال باز كردن در را ندارد. يكي از مادرها پشت سر پسرش راه افتاده و از او فيلم ميگيرد. براي همين همه با تعجب اين صحنه را نگاه ميكنند. يكي از پدرهايي كه منتظر گوشهاي ايستاده، با تمسخر ميگويد «بچه اينها هيچي نميشود!». شيمي يا معماري، مسئله اين است آمده كه مهندس بشود. به قيافهاش هم ميخورد. محمد امين 4 سال دبيرستان را در مدرسه تيزهوشان درس خوانده و حالا اعتماد به نفسش بيداد ميكند؛ «نميدانم امسال كنكور چطور خواهد بود اما حدس ميزنم با ديدن سؤالها شگفتزده شويم. حداقل سالهاي قبل كه اين جوري بوده». استاد تمام آزمونها و تستهاي موجود در محدوده كنكور سالهاي قبل را خورده و الان در حد يك معلم كنكور آمار دارد؛ «فكر كنم امسال ادبيات و شيمي را سخت داده باشند مثل رياضي پارسال و فيزيك دو سال پيش. حساب و كتاب ندارد البته اين را ميدانم كه انتخاب سؤالهايشان شانسي است؛ يعني چندين مجموعه سؤال دارند كه هر سال يكياش را انتخاب ميكنند». او ميخواهد برود دنبال شيمي خواندن يعني يا شيمي محض يا مهندسي شيمي. دانشگاهش را هم از همين الان انتخاب كرده ولي ميگويد ننويس كه فكر نكنند خر خوانيم! مادرش كمي آن طرفتر ايستاده. پسر را كه راهي ميكند، ميآيد تا درباره كنكور حرف بزنيم؛ «اصلا به قبول نشدنش فكر نميكنم. نميتوانم باور كنم كه قبول نشود». پدر و مادر معتقدند كه پسرشان خودش را دست كم ميگيرد. آنها ميگويند بهتر است امين به كار و درآمد آينده رشتهاي كه ميخواهد بخواند هم فكر كند؛ پسر اما تصميمش را گرفته. گفتيم كه كلا اعتماد به نفسش بالاست! بريم امامزاده دعا جلوي در، بچهها را كنترل ميكنند. آنها نبايد هيچ وسيله اضافي با خودشان داشته باشند. حتي جامداديهايشان را هم ميگيرند. يكي از داوطلبها زرنگي كرده و مداد و پاككنش را ريخته توي نايلون ولي نايلون او را هم ميگيرند تا مجبور شود لوازمالتحرير را توي جيبهايش جاسازي كند. در حوزه را كه ميبندند، آنهايي كه قصد رفتن دارند ميروند ولي پدر و مادرهايي كه خيال دارند 4 ساعت را همين جا بمانند، در دو طرف خيابان، توي ماشين يا هر جاي ديگري كه سايه باشد، موضع ميگيرند. خيلي از مادرها مفاتيح ميخوانند. حتي يكيشان پيشنهاد ميدهد كه دستهجمعي بروند امامزادهاي كه همين نزديكي است و براي بچهها دعا بخوانند. توي اين گير و وير يكهو سروكله يك آمبولانس پيدا ميشود. همه وحشت ميكنند. ظاهرا يكي از داوطلبها بيماري آسم داشته و حالا كه رفته سر جلسه حالش به هم خورده و برايش آمبولانس خبر كردهاند. اين وضعيت، خانوادهاي كه لب جوب نشستهاند را نگران ميكند؛ «بچهام ميگرن دارد، هر وقت گشنهاش بشود يا خسته باشد، سردردش عود ميكند» و حالا نوبت يك دستفروش است كه بيايد و رد بشود كه «تاريخ و محل توزيع كارت دانشگاه آزاد، بيا!». ساعت حدود 10 است و كمكم سروكله اولين سري بچهها پيدا ميشود؛ نااميد و شكست خورده! قيافه يكيشان حسابي داغان ميزند. چرا افسردهاي؟ «افسرده نيستم، خستهام. آن تو اين قدر فضا ساكت و نور كم است كه آدم خسته ميشود. اصلا نميتواني تمركز كني. آنجا همه توي محذوريت گير كردهاند. همه ميترسند حتي سرفه كنند، نكند كه حواس بقيه پرت شود». بهانه بيرون آمدن البته اين چيزها نيست. او كلا چيز خاصي براي رو كردن نداشته. شايد امروز را آمده فقط براي رفع تكليف؛ «اصلا درس نخوانده بودم. براي همين هم خيلي از خودم توقع نداشتم. الان هم ديگر بهاش فكر نميكنم. ايدهام اين است كه اگر كنكور قبول نشوم، راههاي ديگري براي موفقيت برايم وجود دارد. مثلا ميتوانم بروم سراغ ورزش». و تمام! اينجا دانشگاه الزهراست و ساعت حدود 12. حالا ديگر جماعت گروه گروه از حوزه ميآيند بيرون. بينشان همه جور آدمي پيدا ميشود، ولي ميشود گفت اكثر بچهها از اينكه خلاص شدهاند، خوشحالند؛ «من هيچ وقت در دوران تحصيلم از درس خواندن لذت نبردم. هميشه اجبار بوده و اضطراب. الان هم از هر كسي بپرسي ميگويد «راحت شدم». نميگويد «كنكور دادم، خوب بود». يعني اين بچهها با عذاب درس خواندهاند. براي همين هم الان همه شان خوشحالند». با اين حرفها ميشود فهميد كه فاطمه از كنكوري كه داده راضي نيست. او جوري وانمود ميكند كه انگار هيچ چيز برايش اهميت ندارد؛ «من در مورد كنكور تكليفم را با خودم روشن كردم. تصميم گرفتم همان طوري كه دوست دارم عمل كنم. ترجيح دادم در 17 سالگيام 17 ساله باشم و كاري كه دلم ميخواهد را بكنم». الهام طبيبزاده اما بعد از 4 ساعت سر جلسه نشستن راضي به نظر ميرسد؛ «قبل از اينكه بروم داخل، فكر ميكردم با يك چيز خيلي سخت روبهرو خواهم شد؛ چيزي كه بايد خيلي تلاش كنم تا بهاش برسم. ولي ديدم خيلي هم چيز خاصي نيست حتي با يك تلاش كم هم ميشد از پسش برآمد. اگر ميدانستم اين قدر راحت است، كمتر درس ميخواندم». الهام ترجيح ميدهد حالا كه همه چيز تمام شده، ديگر به آينده و اينكه كجا و چي قبول ميشود فكر نكند؛ «نميدانم. IT خيلي دوست دارم ولي اصولا هر وقت به چيزي فكر ميكنم برعكسش اتفاق ميافتد. پس ترجيح ميدهم اصلا فكر نكنم». عجيب ولي خواندني - بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر/ ديدي كه چگونه گور... گرفت؟» جاي خالي را با كلمه مناسب پر كنيد: الف- شهرام ب- بهرام ج- آرام د- مهرداد اين نشان ميدهد كه طراحان كنكور هم به اندازه بعضي بچهها شادند. امسال سؤالات اول بعضي از درسهاي عمومي به همين شكل و به صورت بديهي و شاد طراحي شده بود. سؤال اول درس دين و زندگي (همان معارف خودمان) را داشته باشيد: - رؤياهاي صادقه را در چه حالتي ميبينيم؟ الف- راه رفتن ب- نشستن ج- دراز كشيدن د- خوابيدن كنكور كه تمام ميشود، همه با ذوق و شوق ميدوند طرف پدر و مادرها تا همين جريان را برايشان تعريف كنند. تلقي آنها از امتحاني كه دادهاند چنين است: «خوشبختانه امسال اختصاصيها مثل سالهاي قبل غيرعادي نبود. ولي خب، عموميها سختتر شده بود». ظاهرا به غير از اين مسئله، كنكور امسال تغييرات ظاهري ديگري هم داشته: «دفترچهها با هم فرق ميكرد. هر سال اين كار را ميكنند ولي امسال روي دفترچه و پاسخنامه كد نزده بودند كه بعدا بتوانند آنها را با هم تطبيق بدهند. حتي بعضي سؤالات دفترچه عمومي با هم فرق ميكرد. من فكر ميكنم اين سؤالات مسخرهاي كه اول بعضي درسهاي عمومي بود، درواقع همان كار كد را انجام ميداد؛ يعني از طريق آنها ميشد فهميد كه اين پاسخنامه مربوط به چه دفترچه سؤالي است وگرنه اينها كه سوال نبود بيشتر شبيه جوكهاي اساماسي بود!». محسن كه دومين سال است كنكور داده، توضيح ميدهد كه هر سال تعداد سؤالات عمومي، 25 تا براي هر درس بوده ولي امسال 24 تا سؤال داده بودند و سؤال آخر هر درس اين بود كه فكر ميكنيد اين درس را چند درصد زدهايد؟ جوابها هم زير 50 درصد و بالاي 50 درصد بوده! منتها يك گروه ميبايست اين 2 جواب را در گزينههاي الف و ب علامت ميزدند و يك گروه ديگر در گزينههاي ج و د. حالا اينكه چرا، معلوم نيست. احتمالا براي تشخيص همان دفترچهها بوده. محسن آخر حرفهايش ميگويد: «امسال برگ سؤالات اندازه A4 نبود، اندازه يك برگه دفتر بود. براي همين هم جايي براي چركنويس كردن نداشت. تازه دو تا پاسخنامه بهمان دادند؛ يعني پاسخنامههاي عمومي و اختصاصي را جدا كرده بودند: فكر ميكنم به اين خاطر چنين كاري كردند كه بچهها قبلا برگ آخر سؤالات عمومي را ميكندهاند و بعد از اينكه وقت سؤالات عمومي تمام ميشد و دفترچههاي عمومي جمع ميشد، برگه را لاي دفترچه اختصاصي ميگذاشتند و به آن جواب ميدادند!». دورت بگردم، چه ميخواني؟ پدرمن چوپان است؛ يعني قبل از اينكه خيلي سال قبل آمده باشد شهر، در دشت يا به قول خودش «صحرا» چوپاني ميكرده. شايد براي همين، وقتي بعدازظهر بعد از كنكور آمد داخل اتاق و ديد من دمرو افتادهام و باز دارم يك چيزي ميخوانم، تعجب كرد. اما دقيقا مثل آدمهايي كه در صحرا زياد راه رفتهاند و زير آسمان صحرا زياد خوابيدهاند، از من نپرسيد چرا. حتي سعي نكرد اسم كتاب را ببيند. فقط در چشمهاي من نگاه كرد- و دانايياي در آن بود- و گفت «دورت بگردم» و نميدانم چرا برايش توضيح ندادم اين «درس» نيست؛ اين آمريكايي آرام گراهام گرين است كه الان بدجوري ميچسبد و دارم لذتش را ميبرم؛ شايد چون «دورت بگردم» را جوري گفت كه احساس كردم خودش اين را ميداند. حتي نگفت «دورت بگردم، باز داري ميخواني؟»، فقط گفت «دورت بگردم» و مرا تماشا كرد، آرنجهاي مرا كه در بالش گلدوزي شده فرو رفته بود و چشمهايم را كه روي كلمات ميخكوب بود، تماشا كرد و لذتي كه ميبردم را انگار مثل تكهاي از يك حقيقت بزرگ، درك كرد. پدرم هنوز هم از من نميپرسد «چرا ميخواني؟». ولي من دلم ميخواهد از او بپرسم. بپرسم «چرا نميپرسي؟». دلم ميخواهد بپرسم چطور ميشود كه نميپرسي؟ بدون كنكور، بدون آمريكايي آرام، بدون خيلي چيزها كه من براي به دست آوردنشان خودم را به آب و آتش زدهام، چطور ميشود كه نميپرسي؟ انگار همه چيز را ميداني انگار همه چيز تكهاي از يك حقيقت بزرگ است كه تو آن را در صحرا ديدهاي؛ نديدهاي، درك كردهاي. بي در كجا آن روز كجا بودم من؟ يك جوان دراز و باريك كه تازه پشت لبش سبز شده بود و آنقدر مغرور بود كه نگراني قبول نشدن نداشته باشد. روز جمعه بود. رفته بودم نماز جمعه از جمله به اين نيت كه دانشگاه را ببينم؛ ميلههاي سبزش را و آن سردر بزرگ را كه فكر ميكردم رفتن تويش خيلي اهميت داد. آن روز كجا بودم من؟ يك جوان دراز و باريك كه تازه پشت لبش سبز شده بود و آنقدر بيتجربه بود كه فكر ميكرد با قبولشدن در همين يك امتحان، همه مشكلات تمام شده و زندگي ديگر روي دور خواهد افتاد. زنگ زده بودم به رفقايم كه برويم توي دبيرستان خودمان براي بچههايي كه سال بعد كنكور دارند، كلاس تست بگذاريم و مثلا تجارب گرانبهايمان را در اختيارشان بگذاريم! آن روزكجا بودم من؟ يك جوان دراز و باريك كه تازه پشت لبش سبز شده بود و آنقدر ساده بود كه حتي نميدانست كجاست آن روز. و زندگي ادامه دارد... - بيخيال بابا! هيچي نميشود، اينقدر نرو تو فكر. نگران چرا؟ فكر ميكني دانشگاه رفتن چقدر چيز مهمي است؟ فكر ميكني بروي آن تو حلوا خيرات ميكنند برايت مثلا؟ ولش كن. حالا كه كنكورت را دادهاي ديگر از فكرش بيا بيرون، آخرش يك چيزي ميشود ديگر. - نه، مزخرف گفتم... خيلي هم مهم است. آدم اگر نرود دانشگاه نيم عمرش بر فناست. اگر نرود، آخرش ممكن است يالقوز بشود. نميدانم يالقوز يعني چي ولي وقتي بچه بوديم و بهانه ميگرفتيم براي مدرسهنرفتن، مادربزرگ ميگفت: «بچهجون! اگه نري مدرسه يالقوز بار ميآيي» و وقتي اين جمله را ميگفت قيافهاش را يكجوري ميكرد كه خوب بفهمي يالقوزشدن اتفاق ناميموني است! بعد كه بزرگتر شديم، پدر و مادر، خاله و خانباجي، در و همسايه و فك و فاميل، همه يكجوري از مزاياي دانشگاه رفتن برايمان حرف زدند كه مجبور شديم فكر كنيم دانشگاه نرفتن مساوي است با يالقوزي! و وقتي اينطوري فكر ميكرديم همهاش قيافه يك جوري شده مادربزرگ مرحوم توي ذهنمان ميآمد. - حالا مثلا فكر كني بهاش گزينهها جابهجا ميشوند و ميروند توي خانه درست؟ بعد معجزه ميشود و درصد رياضيات ميآيد بالا؟ بعد دروازههاي شريف را برايت باز ميكنند و دادار دودور راه مياندازند كه هورا بفرما داخل؟! خسته نشدي؟ بابا، اين همه عذاب كشيدي اين يك سال. تمامش كن. فوق فوقاش معجزه اتفاق نميافتد و قبول نميشوي. ديگر از اين بالاتر؟ اصلا كي گفته همه خوشبختها بايد از دانشگاه رد شده باشند؟ - همه خوشبختها اول بايد از دانشگاه رد شده باشند چون تا ليسانس نداشته باشي استخدامت نميكنند. آن وقت هم ديگر آب باريكهاي نيست كه قل بزند و بيايد بالا تا زندگيات بچرخد. آن وقت بدبخت ميشوي. اگر ليسانس نداشته باشي، روز خواستگاري از ستارههايت كم ميكنند. يعني چي؟ يعني شانست براي برندهشدن ميآيد پايين؟ خب، خب طفلك آن موقع به ات زن نمي دهند و هميشه عزب اوغلي مي ماني. - نميدانم، به خدا نميدانم. حتي حالا كه n سال از دانشگاه رفتنم ميگذرد نفهميدهام كه بالاخره دانشگاهرفتن بر جوانان امري است واجب يا نه. به آمدنم توي اين محيط به اصطلاح آكادميك فكر ميكنم و به مصيبتهايي كه هر روز درگيرش ميشوم و فكري كه هر دقيقه بهام ميگويد خب، 5 سال است اينجا چه غلطي ميكني؟ و بعد سريع خودم را سرباز كچلي تصور ميكنم كه لب مرز شب تا صبح پاس ميدهد و ميلرزد و خودش را براي اينكه بيخيال دانشگاه شده، سرزنش ميكند. تو اما خيلي بهاش فكر نكن، برو تخت بگير بخواب و مطمئن باش هر اتفاقي كه بيفتد باز هم ميشود زندگي كرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 399]
صفحات پیشنهادی
روزي كه غول آمد و رفت
روزي كه غول آمد و رفت-تمام، خيال راحت! برو حالش را ببر حالا. برو كوه، برو دشت، برو بالش را بگذار زير سرت و تخت بخواب. غول آمد و رفت و ديگر لازم نيست شبها با ...
روزي كه غول آمد و رفت-تمام، خيال راحت! برو حالش را ببر حالا. برو كوه، برو دشت، برو بالش را بگذار زير سرت و تخت بخواب. غول آمد و رفت و ديگر لازم نيست شبها با ...
قصه چوپان زاده
روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببینم و بدانم ... که اسب دستگیر شد غول به شکل اصلیش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و ...
روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببینم و بدانم ... که اسب دستگیر شد غول به شکل اصلیش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و ...
کیهان شناسان تعریف کاملی از اینکه جهان ما به کجا میرود ارائه ...
منبع:http://daneshnameh.roshd.ir بعضی پژوهشگران میگویند که جهان در نهایت ... بتدریج غول پیکرتر میشوند و روزی خواهد رسید که تمامی کائنات منجمله کهکشان راه ... بی شکل نامنظمی در خواهند آمد و سرانجام عالم از میان خواهد رفت و مانند هر نوسان دیگری از ...
منبع:http://daneshnameh.roshd.ir بعضی پژوهشگران میگویند که جهان در نهایت ... بتدریج غول پیکرتر میشوند و روزی خواهد رسید که تمامی کائنات منجمله کهکشان راه ... بی شکل نامنظمی در خواهند آمد و سرانجام عالم از میان خواهد رفت و مانند هر نوسان دیگری از ...
داستان ((درس عبرت ))
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی ... در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد.
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی ... در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد.
درس عبرت
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب.عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف.تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم ...
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب.عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف.تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم ...
افسانه های صور فلکی
آندرومدا را ديد که به يک صخره در ساحل بسته شده و غول دريا به او نزديک ميشود. ... موهای سیاهای شروع به جوانه زدن کرد و دستها و پاهای او به شکل پنجه در آمدند و در آخر به شکل یک خرس در آمد. ... روزی گروهی را مشغول شکار دید و پسر خود Arcas را بین آنها تشخیص داد. ... Heracles گروه خود را راه انداخت و دنبال حیوانات کرد تا به درون غار خود رفتند.
آندرومدا را ديد که به يک صخره در ساحل بسته شده و غول دريا به او نزديک ميشود. ... موهای سیاهای شروع به جوانه زدن کرد و دستها و پاهای او به شکل پنجه در آمدند و در آخر به شکل یک خرس در آمد. ... روزی گروهی را مشغول شکار دید و پسر خود Arcas را بین آنها تشخیص داد. ... Heracles گروه خود را راه انداخت و دنبال حیوانات کرد تا به درون غار خود رفتند.
خود کرده را تدبیر نیست
روزی، ناگهان در آسیاب باز شد و غولی وارد آسیاب شد. ... از آسیاب که بیرون آمد، گوشه ی دنجی نشست و نفس راحتی کشید. ... آسیابان از جا بلند شد و به دیدن مرد دانا رفت.
روزی، ناگهان در آسیاب باز شد و غولی وارد آسیاب شد. ... از آسیاب که بیرون آمد، گوشه ی دنجی نشست و نفس راحتی کشید. ... آسیابان از جا بلند شد و به دیدن مرد دانا رفت.
نوروز و قنداب عليرضا ذيحق
نوروز و قنداب عليرضا ذيحق-عليرضا ذيحق روزي كريم پاشا در خلوت ِپندارِ خويش، غمگين ... تو دل افروزي و جانان من و اما روزي سراغ تو خواهم آمد كه سوگلي روياهايم نيز در برم باشد. ... نوروز در سحر گاه فردا، چون اژدهایی غران سوار بر مرکب به میدان رفت و به هنگامه ی ... اما نگو كه آنجا سرزمين غول تك چشم است و قلعه اي دارد استوار كه به جاي سنگ و ...
نوروز و قنداب عليرضا ذيحق-عليرضا ذيحق روزي كريم پاشا در خلوت ِپندارِ خويش، غمگين ... تو دل افروزي و جانان من و اما روزي سراغ تو خواهم آمد كه سوگلي روياهايم نيز در برم باشد. ... نوروز در سحر گاه فردا، چون اژدهایی غران سوار بر مرکب به میدان رفت و به هنگامه ی ... اما نگو كه آنجا سرزمين غول تك چشم است و قلعه اي دارد استوار كه به جاي سنگ و ...
وحشت تماشاي معصوميتي كه به تندي محو ميشد تقديم به بچههاي ...
وحشت تماشاي معصوميتي كه به تندي محو ميشد تقديم به بچههاي آبادان كه خيلي زود ... صدا انگار صداي قدمهاي غولي بود كه به شهر ما، خيابان ما، كوچههاي ما قدم ميذاشت و با هر قدمش پنجرههاي اتاقمان ميلرزيد. ... طلا گفت:" كمر سه سانتيه " و من ميخواستم،روزي كه بزرگ شدم و دكتر شدم روپوشي بخرم كه ... حالا صداي رفت و آمد سربازها راحت شنيده ميشد.
وحشت تماشاي معصوميتي كه به تندي محو ميشد تقديم به بچههاي آبادان كه خيلي زود ... صدا انگار صداي قدمهاي غولي بود كه به شهر ما، خيابان ما، كوچههاي ما قدم ميذاشت و با هر قدمش پنجرههاي اتاقمان ميلرزيد. ... طلا گفت:" كمر سه سانتيه " و من ميخواستم،روزي كه بزرگ شدم و دكتر شدم روپوشي بخرم كه ... حالا صداي رفت و آمد سربازها راحت شنيده ميشد.
لوبياي سحرآميز
13 نوامبر 2008 – روزي كه كشاورز مرد فقط يك گاو براي خانوادهاش به جا گذاشت . ... گفت: جك چنين پيشنهاد ناچيزي را رد كرد، اما پيرمرد گفت: جك از فكر پيرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبياي سحرآميز عوض كرد. ... آن قدر بالا رفت تا اينكه به قصر غول رسيد.
13 نوامبر 2008 – روزي كه كشاورز مرد فقط يك گاو براي خانوادهاش به جا گذاشت . ... گفت: جك چنين پيشنهاد ناچيزي را رد كرد، اما پيرمرد گفت: جك از فكر پيرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبياي سحرآميز عوض كرد. ... آن قدر بالا رفت تا اينكه به قصر غول رسيد.
-
گوناگون
پربازدیدترینها