تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بار خدايا! حسن و حسين را دوست بدار و دوستداران آن دو را نيز دوست بدار.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1840819832




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

وحشت تماشاي معصوميتي كه به تندي محو مي‌شد ‌تقديم به بچه‌هاي آبادان كه خيلي زود بزرگ شدند


واضح آرشیو وب فارسی:سياست روز: وحشت تماشاي معصوميتي كه به تندي محو مي‌شد ‌تقديم به بچه‌هاي آبادان كه خيلي زود بزرگ شدند


اكرم بهرامي
صداي آژير كه از راديو پخش شد مثل گله اي كه گرگ ديده باشه رميديم، هر كدام به طرف آن پناهگاه تاريك. سر پله‌هاي بلند مدرسه بچه‌ها زمين مي‌خوردند، بعضي‌هاشان زير دست و پا مي‌ماندند و هر كسي كه زرنگ تر بود زود تر مي‌رسيد. ‌
تمام كلا‌سها خالي مي‌شدند توي پناهگاهي كه دهانه وروديش از زير زمين مدرسه مي‌رفت. سر يكي از همين جيغ‌هاي قرمز بود كه ديدمش. زبل بود. مقنعه اش يه وري شده بود و روپوش گشادش موقع دويدن به نرده‌هاي پله كشيده مي‌شد. پله‌ها را جلدي پائين مي‌آمد. لا‌مپ كوچكي فضاي پناهگاه را نيمه روشن كرده بود. ذرات غبار از كنار روشنايي لا‌مپ رژه مي‌رفتند. دختر گوشه اي ايستاده بود. دست كسي را گرفته و مي‌كشيد. همه به هم چسبيده بوديم. پناهگاه كوچيك بود. احساس خفگي مي‌كردم، دعا دعا مي‌كردم كه زود تر تمام بشه و بيرون بريم. احساس مي‌كردم مولكولهاي اكسيژن، بين ما تقسيم شده و اين ذخيره هر لحظه رو به اتمامه. دختر با دوستاش تعريف مي‌كرد و هر بار از موضوعي دسته جمعي مي‌خنديدند. موهاش نامرتب از مقنعه بيرون زده بود. لبهاي صورتي رنگش مرتب باز و بسته مي‌شد. ‌
مادر هميشه همينطور بود. هميشه همينطوري مي‌ديدمش. گوشه لبهاش انحناي بغضي بود، قديمي‌كه با گريه تمام نمي‌شد. آستين بلوزش را بالا‌ زده بود و داشت دبه‌هاي ترشي را كنار حياط مي‌چيد. رضا تو اتاق خوابيده بود و باران نم نم مي‌باريد. دستهاي مادر سرخ بود. ردي از اشك روي صورت رضا خشكيده بود و پستانك از دهان نيمه بازش افتاده بود. مادر صدايم كرد،اعظم ! ‌
مي‌دانستم، از لرزش تارهاي صوتي حنجره اش چيزي نحس در حال شكل گرفتن است. صدام كرد اعظم و من هيچ دلم نمي‌خواست كه جوابش را بدهم. مادر همه اش صدام مي‌كرد و من كنار برادرم زير پتوي كوچكش گرم مي‌شدم. مادر، هي صدام مي‌كرد اعظم و من به آن لرزش تارهاي صوتي نحس فكر مي‌كردم كه مرا به جايي هولناك دعوت مي‌كرد. جايي كه سرد و تاريك بود و از ديوارهاي اطرافش سنگريزه مي‌ريخت و ما دخترهاي آن مدرسه آرام و بي صدا زير انبوهي از خاك و آجر دفن مي‌شديم. ‌
باز هم مي‌آمد. صدايي كه جيغ مي‌زد " اعظم " و من دلم مي‌خواست كه اي كاش هرگز اسمم اعظم نبود. صدا نزديكتر مي‌شد و برادرم پستانكش را مي‌جويد. از جا پريدم. سردي دست مادرم بود كه روي پيشاني ام قرار گرفته بود. چشمهايم را كه باز كردم مادرم به صورتم خيره شده بود. " تب داري دختر " مي‌خواستم بخوابم. دوباره بخوابم و خوابي را ببينم كه خاكريزو پناهگاه نداشته باشه، جيغ قرمز هم نداشته باشه. خاك شير را خوردم.مثل عادت هميشگي، دانه‌هاي كوچكش را جويدم. بعضي از دانه‌ها زير دندانهاي كج و كوله ام گير كرد. رضا، همچنان خواب بود. ‌
صداي انفجار مهيبي آمد. يك چيزي مثل بامب يا گرومب يا نمي‌دونم. رضا از خواب پريد و جيغ كشيد. صداي سوتي مي‌آمد كه شبيه سوت ناظم مدرسه مان نبود. صداي جيغ قرمز هم نبود، نازك بود و ريز. ‌
صدا پرواز مي‌كرد. سوت به سمت گوشهاي ما مي‌آمد. مادرم رضا را بلند كرد و دست مرا گرفت. كاسه خاك شير از دستم ول شد. مادر مرا مي‌كشيد. صدا انگار صداي قدم‌هاي غولي بود كه به شهر ما، خيابان ما، كوچه‌هاي ما قدم مي‌ذاشت و با هر قدمش پنجره‌هاي اتاقمان مي‌لرزيد. سوت داشت خفه، زوزه مي‌كشيد. پنجره‌ها محكم لرزيدند، شيشه‌ها خورد شدند، ذرات رنگي شيشه اي به سروروي ما ريخت. مادر ما را مي‌كشيد. من نمي‌دانم به كجا ونمي‌دانست به كجا ! و آن غول بزرگ پشت سر ما قدم مي‌گذاشت و من مي‌دانستم كه جاي پاي آن غول از جاي پاي من، مريم، نازنين، ليلا‌ و تمام دختر‌هاي مدرسه مان كه اگر جمع مي‌شديم و پاهامان را كنار هم مي‌گذاشتيم، بزرگتر بود. به عقب كه نگاه كردم، كاسه ي خاك شير تو هوا تيكه تيكه شد و ذرات خاك شير با خورده‌هاي شيشه و قطره‌هاي باران كه حالا‌ توي اتاق مي‌ريخت، روي رخت خواب رضا پاشيد. رضا جيغ مي‌زد، انحناي بغض شكل گوشه ي لبهاي مادرم عميق تر شده بود و صورتش دو چشم گرد و بزرگ بود. ‌
دوباره ديدمش - دوباره و چند باره تو همون پناهگاه نيمه تاريك مدرسه. همان جا اسمم وپرسيد و ما با هم دوست شديم و صداي جيغ و كه مي‌شنيديم،مسابقه مي‌گذاشتيم كه كي زود تر مي‌رسه پناهگاه ؟ موهاش طلا‌يي رنگ بود. اسمش هم طلا‌ و من دلم مي‌خواست كه موهام رنگ موهاي طلا‌ بود. ‌
مدرسه داشت تعطيل مي‌شد. من و طلا‌ از اين كه شايد همديگر را نبينيم ناراحت بوديم. مردم از شهر مي‌رفتند،مردم مثل مورچه‌هايي كه از تپه‌هاي شني بالا‌ مي‌كشن، دسته دسته بارو بنديل مي‌بستند و از شهر مي‌رفتند. ‌
شهر نيمه خالي بود و دستهاي ما خالي تر از هميشه. ‌
كنار خانه‌ها شروع كردن به ساختن سنگر از گوني‌هاي شني. طلا‌ تمام خانواده اش را توي بمبارون از دست داد و مادرم ازش خواست كه با ما زندگي كنه. ‌
اسماعيل را بار اول كه ديديم داشت سنگرمي‌ساخت. هم محله اي ما بود و از ما بزرگتر. و هر كس كه از ما بزرگتر بود فكر مي‌كرديم بيست سالشه و نمي‌دانستيم اسماعيل چند سالش بود. اما من و طلا‌ كنارش كه مي‌ايستاديم، كوچيك بوديم. خيلي كوچيك تر از نه سالگي مون. ‌
گفت: " بچه‌ها مي‌رن. مي‌رن، زن‌ها هم مي‌رن. مردا مي‌مونن. مي‌مونن و دوباره بر مي‌گردين. " من و طلا‌ نگاش كرديم. ‌
اسماعيل، كار داشت. هميشه كار داشت و هميشه شلوار شيش جيبش خاكي بود و هميشه آستينهاش را تا مي‌زد. دوباره گفت: " دختر بچه به كار مو نمي‌ياد " ‌
من و طلا‌ يه قدم بهش نزديك شديم. اسماعيل گفت: برين. همي‌كه گفتم. برين نه " ‌
و رفت - طلا‌ به سمتش دويد، از دور نگاهشان مي‌كردم. طلا‌ دستهاش و تكان مي‌داد و پا فشاري مي‌كرد. سرش و يه طرفي مي‌چرخوند. داشت التماس اسماعيل مي‌كرد. چشمهاي خاكستريش زير آفتاب داغ جزيره مي‌درخشيد. ‌
اسماعيل داد زد: " نمي‌شه، نه. د برو دختر، چه رويي داري تو."‌
طلا‌ برگشت و به طرف من آمد.دلخور بود كه حسابش نكرده. چيزي نگفتم. كافي بود بگم عيبي نداره، يا يه چيزي شبيه همين جمله مضحك دلداري دهنده كه طلا‌ بغضش بتركه و اشكاش از اطراف چشش، پائين بريزه. اين بود كه سكوت كردم. گفت: " خودمون يه گروه تشكيل مي‌ديم. گروه دخترا...‌ها ؟ " ‌
گروه دخترانه ما دونفره بود. من و طلا‌. از خونه كه مي‌خواستيم بزنيم بيرون، مادر گفت: " بار اول و آخريه كه مي‌زارم برين، دايي گفته مي‌ياد. همين روزها بايد بريم شيراز. " من و طلا‌ بغض كرديم و هيچ نگفتيم. رضا را بوسيديم و صبر كرديم. مادر گفت " يه كم تحمل ‌ كنين " خورده‌هاي نون و از پنجره به حياط ريخت. سرو صدا كه خوابيد، بيرون زديم. ‌
خيابان پر بود از پيچك‌هاي دود گرفته و نخلهاي سربريده. صداي آژير آمبولا‌نسها لحظه اي ‌قطع نمي‌شد. جاي جاي خيابان كپه‌هاي خاك بود. ‌
خانه اي در نزديكي ما خراب شده بود و مردم ريخته بودن كه اجساد را بيرون بياورند. اسماعيل را ديدم كه همراه گروه امداد از ميان خاك و خل جسدي را بيرون مي‌كشيد. گله به گله دست و پاي قطع شده ي آدمها روي زمين افتاده بود. طلا‌ گوشه اي داشت بالا‌ مي‌آورد. ‌
هر روز مي‌ديديم، خون و خاك. رنگ خون به رنگ خاك مي‌آمد. اجزاء تكه تكه را جمع مي‌كرديم. من و طلا‌ جسد‌ها را مي‌كشيديم، نفسهامان حبس مي‌شد. دستهامان از لش و تكه گوشت و خون آغشته. اسماعيل از دور نگاهمان مي‌كرد، عصباني بود. هيچ خوشحال نمي‌شد. و من نمي‌دانم چرا همش دلم مي‌خواست كه اسماعيل خوشحال شود. ‌
فرداي آن روز به مدرسه رفتم. مدرسه حالا‌ يه خرابه بود و چقدر خوب بود كه دختر‌ها نبودند. مدرسه‌ها از ماه‌ها پيش تعطيل شده بودند. پرده‌هاي ضخيم و قهوه اي پنجره‌ها زير خاك و آجر و شيشه مانده بود. همان پرده‌هايي كه براي خريدنش پولهامان را روي هم گذاشته بوديم. دستم را از لا‌به لا‌ي آجرها به پرده رساندم....كشيدمش، نمي‌شد. زير آهن گير كرده بود. باز، گرد و غباري به راه افتاد. ‌
اسماعيل بود. كفش‌هاش را ديدم. به طرفش برگشتم. گفت:" اگه مي‌خواهي كمك كني، يه كار به درد بخور بكن. " ‌
نگاهش كردم. طلا‌ نبود. طلا‌ مريض بود و كنار مادرهاي پناهگاه مانده بود. ‌
بلند شدم. اسماعيل با سر اشاره كرد كه پشت سرش بروم. ‌
عرق پيشانيش را با آستينش پاك كرد. داشت سرعت قدمهاش را با من ميزان مي‌كرد. نمي‌شد. از خودم پرسيدم، لحظه اي قلب اسماعيل مي‌تواند آرام بتپد ؟ چيزي توي صورت اسماعيل به وحشتم مي‌انداخت. ‌
وحشت تماشاي معصوميتي كه به تندي محو ميشد. ‌
خيابان عريض بود، كوچه‌ها با خانه‌ها محصور نبودند. كوچه‌ها شكل مستطيل‌هاي بلند كتاب رياضي مان نبودند. بي قواره بودند - تو رفته و بيرون آمده - مثل دندانهاي وحشي گرگ. ‌
به مسجد رفتيم. اسماعيل گفت:" اين جا باش و پرستاري كن ." مرا به خانومي‌سپرد كه روپوش سفيد پوشيده بود. صورتش مهربان بود، شكل مادر رويائي ام. روپوش خانوم مهربان هيچ شكل روپوشهاي ما نبود. طلا‌ گفت:" كمر سه سانتيه " و من مي‌خواستم،روزي كه بزرگ شدم و دكتر شدم روپوشي بخرم كه كمرش سه سانتي باشه، با كفش‌هايي كه رو كف زمين صداي تق تق بده. رو فرش‌ها ملا‌فه‌هاي سفيد كشيده بودند و رديفهاي طولا‌ني آدم‌هاي زخمي‌از مردم شهر و يا سربازهايي كه لباس جنگ به تن داشتند، انباشته بود. ‌
ميله‌هاي فلزي سرم كنار هر تشك قرار داشت. زخميها ناله مي‌كردند. خانم دكتر در رفت و آمد بود. طلا‌، به او كمك مي‌كرد و من كه حالا‌ مسئول پانسمان شده بودم،زخمهاي سطحي زخمي‌ها را با باند و گاز استريل مي‌بستم. ‌
به خانه كه برگشتم مادر گفت: " مي‌رويم. تا چند روز ديگر مي‌رويم، گفت دايي پيغام داده كه مي‌آيد ." طلا‌ گفت: " مو نمي‌يام ." اين و گفت و رفت تو اتاق تا لباسهاش و بكنه. مادرم بهت زده شد. مي‌دانستم اگر اين را من مي‌گفتم در دم با چك و لگد گيجم مي‌كرد. هيچ نگفت. خشمش را خورد. "خانه من اين جاست. كنار اين زخميها، كنار اون خيابون پر جسد. ميون اين همه آتيش كه سرو رومون مي‌ريزه. مادر گفت: " نمي‌تانم تونه تنها بزارم طلا‌، تو هم دختر مني و اندازه ي اعظم برام عزيزي ." طلا‌ گفت: " مادرم اين جايه و خواهرم و پدرم كه هر شب برامان قصه مي‌گفت. چه طور بيايوم ؟ تنهاشان بزارم ؟ " ‌
مادر توي سفره چند تا نان گذاشت. ‌
اسماعيل آب مي‌داد. به مرداني كه حالا‌ مي‌جنگيدند. در تمام خانه‌هايي كه حالا‌ فقط سنگر بود. اسماعيل گاري چوبي اش را كه نمي‌دانم از كجا پيدا كرده بود، پر از بطري‌هاي آب مي‌كرد و آنها را از ميان دود و خاكستر به اين طرف و آن طرف مي‌برد. ‌
غروب همان روز، رضا شهيد شد. همان روزي كه دايي قرار بود بيايد، ولي نتوانست. رضا در آغوش مادرم گلوله خورد. ما چند نفر اورا به خاك سپرديم. اسماعيل هم آمد. در قبرستان شلوغ شهر، اسماعيل براي رضا دعا خواند، قرآن خواند و بعد به خانه برگشتيم. مادر از بهت شهادت رضا، روزه سكوت گرفت و هيچ گريه نكرد و هيچ فغان نكرد. بعد از يك هفته، دايي آمد، با وانت سبز رنگش وهر چقدر اصرار كرد، مادر نرفت. ‌
چند روز بعد مادر هم به گروه امداد پيوست. كار ما سخت شده بود. تعداد زخمي‌ها خيلي زياد بود. نيرو كم داشتيم و اوضاع بيماران وخيم بود. خانم دكتر مي‌گفت " اين جا نمي‌تونيم كاري كنيم. بايد به بيمارستان منتقل بشن. اين جا كار زيادي نمي‌شه كرد " خمسه خمسه بر سر شهر مي‌ريخت. ‌
‌ شهر پر بود از بوي آمونياك. نمي‌دانم چند روز طول كشيد تا شهر پر از سربازهاي عراقي شد و مادر ديگر به ما اجازه نمي‌داد كه بيرون برويم. روزها و روزها ما را در خانه حبس كرد. ‌
شب بود. سفره ي شام را پهن كرده بوديم. برق‌ها قطع شده بودند و مادر فانوس نفتي را روشن كرده بود. طلا‌ صورتش را به گوشهام نزديك كرد و گفت: صدا رو نمي‌شنوي ؟ كمي‌دقيق شدم گفتم " نه ." گفت " صداي پا مي‌ياد .." ‌
مادر گفت چه شده ؟‌ها... ؟ طلا‌ لب‌هايش را خورد. مادر گفت:‌ها طلا‌... چته مادر ؟ ‌
طلا‌ سرش را پائين كرد. گفتم: "صدا مي‌ياد ." مادر داشت بشقابها را مي‌چيد. كمي‌مكث كرديم هر سه و بعد مادر از جا بلند شد. گوش تيز كرديم. مادر از راهروي فرو ريخته خانه پاورچين پاورچين تا نزديكي‌هاي در ورودي رفت. من پشت سر مادر، طلا‌ پشت سر من. سايه اي ديدم. سايه اسلحه اي بود روي ديوار. كنار منبع آب، در حياط چند سرباز ايستاده بودند. مادر جلوي دهانم و گرفت، به اتاق برگشتيم. حالا‌ صداي رفت و آمد سربازها راحت شنيده ‌ مي‌شد. مادر فانوس را خاموش كرد. در تاريكي دنبال چيزي مي‌گشت. صداي پا نزديكتر مي‌شد. من و طلا‌ ترسيده بوديم. آنقدر كه صداي نفسهامان به وضوح شنيده مي‌شد. مادر، كورمال كورمال به طرف طناب رفت كه در اتاق بسته بود. سرباز انگاركه ايستاده و به چيزي گوش مي‌داد. طناب باز نمي‌شد، گره اش سفت شده بود. سفره ي شام پهن بود. پاي طلا‌ به چيزي گير كرد و به زمين خورد. صدايي در اتاق پيچيد. صدايي مثل چلمپ...يا تلپ يا نمي‌دانم. ‌
سرباز گلنگدن اسلحه اش را كشيد. مادر به دنبال چاقوي ضامن دارش مي‌گشت كه هر شب آن را زير بالشش قايم مي‌كرد. طناب را باز كرده بود. سرباز نزديك تر شده بود. خار و خاشاك راهرو زير پايش صدا مي‌كرد. مادر گفت:" قسم مي‌خورم، تا قبل اين كه دستشان به شما برسه، با همين طناب خفه تان كنم." به سكسكه افتادم. مادر دستهاش را حائل كرده بود. مثل ديواري جلوي من و طلا‌ ايستاده بود. سرباز را مي‌ديديم، از زاويه اي كه به راهرو ديد داشت. سرك مي‌كشيد. مادر، آهسته طناب را به دور گردن ما انداخت. دستاش مي‌لرزيد. نفس نفس مي‌زد "حرومزاده، برو گم شو از خانه من " اين جمله را آنقدر آهسته گفت كه فقط من و طلا‌ شنيديم. كسي در حياط مي‌دويد و بعد صداي سربازهاي عراقي كه فرياد مي‌زدند. صدا‌ها پيچيد. كسي انگار به كسي سيلي زد. حالا‌ ديگر نمي‌دانم،تو حياط بي ديوار خانه بود يا تو كوچه. اما سرو صدا شده بود. صداي رگبار به گوش مي‌رسيد. سربازي كه تا راهرو آمده بود، از شليك گلوله به حياط برگشت. مادر، طناب را شل كرد. زانوهاش سست شد و به زمين افتاد. به طرف فانوس رفتم. سرباز دور شده بود. مادر گفت: فانوس و بيار. پابرهنه از دري كه مخفيانه به سنگر باز مي‌شد، داخل شديم و از ديوار پشتي سنگر بيرون زديم. جسد‌ها گله به گله روي آسفالت افتاده بودند. بوي خون همه جا مي‌آمد. صورت طلا‌ خيس بود. از نور فانوس كه به صورتش افتاده بود، فهميدم. كنار ديوار سنگر، را به خيابان قايم شديم. سربازهاي عراقي چند نفر را مي‌بردند. كسي را ديدم آن طرف تر كه مقاومت مي‌كرد. دستهاش و از تو دست سربازها بيرون مي‌كشيد. پسر فرياد زد و با لهجه اي كه آشنا بود، فحش داد. چيزي را كه چشمام مي‌ديد، باور نكردم. اسماعيل بود. عراقي‌ها، اسلحه ش و گرفته بودن و او دستاشو بالا‌ برده بود. عراقي‌ها اورا به طرف چيفتر مي‌بردند. روي خاك‌ها كشيده مي‌شد. صداي هق هق طلا‌، مرا به خود آورد. مادر گفت " بايد بريم. اسماعيل كه گفته بود بريم." به ياد شب پيش افتادم كه اسماعيل از حياط مادر را صدا كرد. گفت " ديگه نمي‌شه موند " ديگه نمي‌شد. مي‌گفت كه شما، مسلح نيستيد." با جون دو تا دختر بچه بازي نكن، برو " مادرم به فكر رفته بود. ‌
مي‌خواستم صداش كنم. اسماعيل سنگر ما بود. يكباره دلم خالي شد. سربازهاي عراقي بهش سيلي مي‌زدند. فانوس با نور كم رنگي در آستانهخاموشي تو دست مادر بود. به اسماعيل لگد مي‌زدند، طلا‌ پا به پا مي‌شد. زير لب زمزمه كرد:"كثافتا، نزنينش " صداي قلبش رو مي‌شنيدم.از دهنش مي‌تپيد. چشمامو كه چرخوندم، طلا‌ رو ديدم وسط خيابان.هيچ وقت نديده بودم كه اين طوري بدود. روسري از سرش به روي شانه‌ها و بعد به زمين افتاد. موهاي لختش تو هوا مي‌رقصيد. چشمهام رو بستم. موهاي طلا‌يي رنگش، در تصوير ضبط شده در ذهنم در تاريكي مي‌رقصيد ند. صداي رگبار آمد. مادر، دستهايم را محكم گرفته بود. ‌
طلا‌ به زمين افتاده بود. اسماعيل برگشته بود و تقلا‌ مي‌كرد. " خو، گفتم برين " اسماعيل لحظه اي آرام شد. لحظه اي سكوت و بعد فرياد زد " طلا‌ ." سربازي به طرف طلا‌ مي‌رفت، اسماعيل با پاهاش به زمين لگد مي‌زد... ‌
فانوس تو دستهاي مادر بود. شعله اش بي حركت مانده بود. مادر رفتن اسماعيل را تماشا مي‌كرد...
 سه شنبه 2 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سياست روز]
[مشاهده در: www.siasatrooz.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 178]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن