تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگيرد و به روزه ماه رمضان وصل كند خداوند ثواب روزه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846189177




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نوروز و قنداب عليرضا ذيحق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: عليرضا ذيحق

[تصویر: noruz.jpg]
روزي كريم پاشا در خلوت ِپندارِ خويش، غمگين و افسرده، چشم در چشمه‌ي جوشاني داشت و به تاراج زمان می‌انديشيد. خاطره‌ها چون آهوان سبكپوي، در دشت خيال‌اش می‌تاختند و قطره‌هاي اشك به گلايه از بخت، تصوير پير او را در آب چشمه می‌لرزاندند.تا كه با آهي سوزان به كنجي خزيد و شبانگاهان با لباس مبدل، آشفته و پريشان از كوچه‌هاي " ديار بكر " گذشت و با ياد جواني‌ها، زد ش زير آواز. آوازي كه در آن هزار زخمِ نهان بود و از آن لا اُبالي‌ها و رندي‌هاي ايام سرمستي، هيچ خبري نبود.
كريم پاشا كه به قصر می‌آمد هميشه نسيمی‌شاد بود و اما امشب، گرم و تب افروز، پر ملال و بي حوصله زانوي غم بغل كرد و همسرش دلْ نگران او، با حريرنَفَس‌هايش جوياي احوال آن سرو ِ گرانپا شد. بغض كريم پاشا تركيد و گفت :
" سينه را تير اجل دير و زود نشان می‌رود و ما چون زورق پاييزي، بي پارو و فانوسي، در اين بحر تاريك، سرگشته می‌تازيم و درد بي فرزندي، دل‌هامان را سخت می‌فشارد نازنين!"
همسرش به دلجويي درآمده و گفت :
" باده‌ي كهن هم اگر باشيم هنوز از جوش نيقتاده ايم و وقتي كه هنوز از جواني، شوق و هوسي تو رگهامان می‌خروشد، چنين نااميد مباش! نذر و نيازي كن و هرچه فقير و بيچاره در اين ملك است را سر و ساماني بده كه شايد دعاي آنان، خداي را خوش آمد و مرهمی‌شد براي درد مندي مان."
به اين تدبير ؛ اميد محالشان جامه‌ي هستي پوشيد و بعد از سالي، صاحب پسري شدند كه قرص جمال اش فروزنده تر از ماه و خورشيد بود. اكسير مرادشان چون در حلول بهار، كامشان را شيرين ساخت اسم اورا " نوروز " گذاشتند.نوروز كه تا چهارده سالگي جز قصر و مكتب جايي را نمی‌شناخت، روزي گذرش به كويي افتاد كه آواي ساز و نغمه بلند بود و چون نزديك شد قهوه خانه اي ديد و خنياگري كه ساز بر سينه از داستاني سخن می‌گويد كه خضرِ نبي در آن، نويد ِ ماهرخي را در رويا به جواني داده بود و راه و رسم سفرَش می‌آموخت. از كيمياي عشق می‌گفت و اين كه بي ناز نازنيان، آرامشي دردلها نخواهد بود.
مهر و عشق در گوش نوروز افسانه اي شد و مونس شبهاي تارش فيض قرآن واوراق گلستان. آرزويش همه، ديدن روياي بيداري بود كه رعناي بخت اش را به او نويد می‌داد.
تا كه يك شب،‌ هاتف غيبي به خواب اش آمد و در خواب و بيداري، شاهدختي را در كاخي شاه نشين، نشان‌اش داد و گفت :
" نصيب تو آن خجسته لقاي آتشْ رخ است كه بايد تامصر، به رسم ِ وفا تا كوي آن دلبر بروي كه در مهرورزي و نوش لعل، گوهر پاكيست كه در عمق بحر، پنهان است. غواصي شو بي باك كه اين جميله، صيد توست و از نصيب و قسمت، گريزي نيست !"
صبح صادق دميد و عقربه چرخيد و باز شب شد و اما نوروز را خوابي گران رهايش نكرد. حكيمان و ساحران بر بالين اش آمده و گفتند كه او را خواب محبت ربوده و تا سه روز خواهد پاييد. روز سوم بود كه ديدند نوروز پاشد و سازي خواست و چون زخمه برآن زد، صد رساله سخن شد و از دلكشِ مرجاني گفت كه عينهو قند است و نبات و ساكن مصر.
كريم پاشا و قوم و تبار ديدند كه او شيدايي يار شده و می‌گويد كه بي عروس چمن اش، نه روز دارد و نه شب و همين فرداست كه راهي سفر خواهد شد.
نصيحت‌ها و اصرار‌ها، كارسازنشد و اوبا بوسه بر سرشك چشمان پدر و مادر، اسب اش را زين كرد و گفت:
" اگراين زمانه ي بد عهد، مهلتم داد و مرا باز گرداند، يقين كه بي عروس خويش، باز نخواهم گشت."
نوروز با رنج ومحنت و زيبايي‌هاي سفر آميخت و روزي در ميانه ي دريا، تندبادي وحشي با امواج بلند، آن كشتي كه سوارش بود را درهم كوفت و او به روي تخته پاره اي سرگردان، طعم مرگ را هر لحظه چشيد و با ياد خدا، از مكر زمانه امان خواست.
حالا بشنويم از " احمدِ غوّ اص" كه شبانه بي هوا از خواب پريد و به ياد آورد كه مغروقي او را صدا می‌كرد.
در نور نقره ي مهتاب، به ساحل دريا شتافت و در كمال حيرت، جواني ديد كه بي هوش افتاده و اما همچنان چسبيده از سازي كه درآغوش اش است. احمد اين را معجزه اي دانسته و شبستان دل اش منوّر شد. او را به خانه برد و به همراه دخترش " گلشن " به تيمار او برخاست و چون هفته اي گذشت و نوروز از لرز و تب به خود آمد، همه‌ي ماجراها به خاطرش آمد و اما اينكه الآن كجا بود و آن نازنينان كي‌ها بودند چيزي نمی‌دانست. تا كه از زبان " گلشن " فهميد كه شرمسار اين خوبان است وروزان و شباني دور، شمع بالين‌اش بوده اند. روزي احمد ِ غواص، به نوروز كه بر دشت ِ پر گلِ قالي نشسته و حديث دل گشوده بود گفت :
" دخترم گلشن را كه شبنمی‌پاكيزه است و در باغسار خيالش هزار غنچه‌ي عصمت عطر نجابت می‌افشانند، عروس اقبالت كن كه دلم را شاد سازي! "
نوروز دستان احمد غواص را فشرد و گلشن، طرفه نگار او شد و اما به حجله‌ي عشق كه در آمد، شمشيري برهنه درميان خود و گلشن نهاد و گفت :
" تو در رشته‌ي جان من، گوهري تابناكي و اما من به سوداي ياري آمده ام كه در لوح ازل، قسمت من نوشته شده و آن هم " قنداب " دختر جلال شاه است. تو دل افروزي و جانان من و اما روزي سراغ تو خواهم آمد كه سوگلي روياهايم نيز در برم باشد. تو و قنداب را يكجا به " ديار بكر " برده و جشن عروسي مان را آنجا به پا خواهيم كرد."
سحرگاهان بود كه بر جبين " گلشن " بوسه اي زد و به اذن احمد غواص، با اسبي كه كه زين اش چون بستر پرنيان بود چهار نعل تاخت و آنقد ر دور شد كه اسير باد و خاك در حجابي از غبار گم گرديد. در انديشه بود و می‌ديد كه دل اش با افيوني از جمال يار كه در جام آن‌هاتف غيبي ديده بود، سخت آميخته و در گذرش به گلستاني، ناگهان بلبلي ديد كه غنچه اي برچيد و داشت پرمی‌كشيد كه از نوك اش جست و بلبل در شتاب اش براي يافتن آن گل، بر تيغ ِگلي خورد و با سينه اش كه شكافته بود، خونين به پاي آن گل سرخ افتاد. نوروز ديد كه خاك ره ياربودن ، خون جگر می‌خواهد و آن بلبل از او، استادتر بود و با حالي گرفته، خار از سينه ي بلبل به در كشيد و با گلبرگ غنچه اي كه او چيده بود، در خاك اش كرد.
اما بشنويم از بارگاه " جلال شاه " و لشكري گران كه محمود پاشاي استانبولي ، آنها را از برّ و بحر گذرانده و به خواستگاري قنداب آمده است. هشدار هم داده كه يا بايد به اين وصال تن دردهند و يا كه ميدان جنگ خواهد آراست.جلال شاه هم جواب رد داده و میدان رزم بر پا شده است. هر پهلوانی نیز که از مصر به مصاف حریف می‌رفت مغلوب شده و در خاک و خون می‌غلطید.
جلال شاه و وزیران و وکیلان، ملول این واقعه تفرجی می‌کردند که دیدند بوی بره آهویی بریان در دشت پیچیده و دودی پیداست و از اینکه بر شکارگاه سلطان غریبه ای پا نهاده ، سپاهیانی فرستاد که آن گستاخ را ادب کنند. اما نوروز به یک ضربت همه را بر زمین انداخت و تا به خود آیند همه را بر درختان، طناب پیچ کرد. جلال شاه و یاران دیدند که از سپاهیان خبری نشد و رفتند ببینند که چه خبر است. تا رسیدند همه را در بند دیدند و چشمشان به دلیر مردی افتاد با سبیل‌های چخماقی و گرزو سپر و شمشیر و هیبتی از کوه آهن !
از او گویای اسرار شدند و وقتی نوروز از رویایش گفت جلال شاه قول داد که اگر کلّه ی محمود پاشا را بریده و خونین به زیر پاهایش بیندازد، او نیز قنداب را به او خواهد داد.
نوروز در سحر گاه فردا، چون اژدهایی غران سوار بر مرکب به میدان رفت و به هنگامه ی کارزار بند دست " محمود استانبولی " را میان زمین و هوا چنان گرفت و فشار داد که قطره‌های خون از نوک انگشتان اش فواره زد و در یک چشم به هم زدن، تیغی گران فروآورده و تا سر از پیکرش برچید، جنگ مغلوبه گردیده و طبل ظفر نواخته شد.
نوروز را با سرورو شادی به بارگاه جلال شاه بردند و وقتی نوروز دگرباره از عشق اش به قنداب گفت، جلال شاه بر آشفته و جلادان، شمشیران آخته بر گردن وی نزدیک کردند.
فرزانه ی پیری در دربار بود و حرمت کلام اش، حکم آخرین بود و او این کار را در شأن پادشاه ندید و گفت :
" از خونش بگذر و در زندانش افکن و او را به دست تقدیر بسپار!"
نوروز در مقابل دیدگان " قنداب " ، زنجیری سیاهچالها شد و " قنداب " هم در هجر او، نالان و گریان به بستربیماری افتاد و هیچ طبیبی، علاج درد او نفهمید.
روزی مادرش دید که دخترش در خواب به هذیان سخن از نوروز می‌گوید و چون هنگامه ی بهار بود به کنیزان گفت :
" دخترم هوای گل ِ نوروز کرده و به دشت و دمن رفته و با آغوشی از گل‌های نوروز برگردید !"
قنداب را ندیمی‌مهرورزو درد آشنا بود که به مادر وی گفت :
" بی خود همه را اسیر دشت و بیابان نکن که درد قنداب، درد عشق است و مفتون همان جوانیست که محمود پاشا را کشت و اکنون در سیاهچالهای قصر، محبوس است. "
مادرش چون چنین دید به فکر تدبیری شد که شاید بتواند آن دو دلداده را به وصال هم برساند و در این میان فکرش رفت سراغ وزیر که شاید او کمک اش کند.
حالا بیا بشنو از جلال شاه که در قصر زرین اش، بلبلی شیدا در قفس داشت و هر روزه چند چاکردربار، در خدمت و تیمار آن مرغ غزلخوان بودند.شبی اما سلطان خوابی دید و عقابی که بر قفس یورش آورد و در تند باد حادثه، بلبل را به خون اش کشید و در سیاهیها گم شد.
جلال شاه را خوف اين كابوس بر جان افتاد و فرصتي چهل روزه به وزير داد تا تعبير اين خواب را بيابد.روزي وزير به جستن ِ احوال قنداب و ديدار شهبانو، به قصر شاهدخت رفته بود كه از اين رويا سخن رفت و شهزاده گفت :
"به زير بيدي مجنوني دربيرون قصر درويشي نشسته كه ديروز سيبي سرخ هديه ي من كرد و كمی‌آرام گرفتم. برو پيش او كه تا رقص سماعش شروع نشده، تعبير خواب سلطان را بپرسي!"
وزير در رفتن شتاب كرده و آن درويش پشمينه پوش را با خويشتن به قصر سلطان برد و درويش در تعبير خواب او چنين گفت :
" آن شمع واژگون، تاج و تخت توست كه با آه مظلومان در هم خواهد ريخت و آن گل پژمرده، شاهدخت مصر است كه ديوانه ي عشق است و از دوري نوروز، در تب و تاب.آن بلبل مرده هم، نوروز است كه سر پنجه‌هاي خونريز تو قصد جان ِ او كرده است."
سلطان را اين سخنان گران آمد و از شدت خشم و غضب، با شمشيري به سويش هجوم برد و اما درويش، رنگين كماني شد و از اسمان آويخت.
سلطان در بهت و حيرت فرو رفت و از وزير، تدبير خواست. وزيرگفت :
"ار آنجا كه كار سياست، حفظ كيان قدرت است و آرام كردن مردم به هر قيمتي، پس سوگند شما هم براي هدفي بود و مصلحتي كه براي امور ملك، لازم و ضروري به نظر می‌رسيد. اما اينجا حكايت عشق است و ندايي غيبي و انساني كه سزاوار چنان كيفري نبود. براي خاموشي اين فتنه نيز چاره اي جز آزادي مشروط نوروز از بند نيست. من می‌گويم او را امتحان كنيم و اگر روسفيد در آمد پس " خنياگر حق " است و بايد با او به عدالت رفتار شود. "
نوروز را با نقابي بر چهره به قصر آوردند و ساز اَش را به او باز داده و گفتند :
" نازنينان به گردِ تو در قصند و بازار غمزه و كرشمه به پا ست و تو اگر از ميانشان قنداب را باز شناسي، گناهت را می‌بخشيم و غزال بختت را به تو پس می‌دهيم."
طنين ساز و نواي نوروز، سرودي خوش شده و دختران چرخ زنان به ميدان آمدند و نوروز از ميان چهل ناز خوشخرام، از رايحه ي زلف يار، او را با چشمان بسته باز شناخت و اين آزمون تا هفت بار تكرار شد و در هر نوبت نيزموفق به شناخت قنداب شد.
به امر سلطان نقاب از چهره ي نوروز بر افكندند و تا دو دلداده همديگر را فرا روي هم ديدند هر دو مدهوش گشتند. پس از آن همگان رفتند و خلوت انس عاشقان، همچنان برجا ماند. جشن شد و چهل شبانه روز، شبهاي مصر مثل روزهايش روشن شد و صداي پاكوبي و شادي، از هر كوي و برزني به گوش رسيد.
روزي نوروز از جلال شاه اذن سفر خواست و اينكه پدر و مادرش چشم انتظارند و بايد برگردد. شاه خواست سپاه و قافله حاضر كند كه نوروز گفت :
" هيچ نگران نباشيد كه حق نگه دار ماست و فقط دعاي خيرتان كافيست !"
قنداب از شكوه قصرش فاصله گرفت و به دنبال تقديري روان شد كه فرجامش هرچه بود بخت و نصيب اش از دنيا نيز آن بود.
نوروز و قنداب چون جان شيريني كه دريك پيكر باشند دوشادوش هم می‌رفتند كه " گلشن " را نيز برداشته و راهي ديار بكر گردند. راه درازي آمده بودند و وقتي چمنزاري پر از سوسن و سنبل ديدند، از اسب به زير آمده و در رود روان، غبار از تن بشستند. بعد از خورد و خوراك دمی‌آسودند و خواب، آنها را ربود. اما نگو كه آنجا سرزمين غول تك چشم است و قلعه اي دارد استوار كه به جاي سنگ و ساروج، از جمجمه و استخوان آدميان بنا شده است. غول تك چشم هيبتي پر هراس داشت و جز سرش كه عجيب می‌نمود عينهو آدمی‌بود بلند قد وبزرگ جثه كه كارش چپاول و غارت كاروانيان بود و در جمجمجه ي كشتگان شراب نوشيدن و عيش و معاشقه با زناني كه اسيرش بودند.
غول تك چشم تا از فراز حصار آنها راديد سريع و چابك به زيرآمده و با نعره اي بلند خوابشان را برآشفت. قنداب ترسيد و اما نوروز او را دلداري داده و گفت :
" ترسي به دلت راه نده و مطمئن باش كه گردنش را می‌شكنم."
غول تك چشم هم كه قنداب را چون حور بهشتي می‌ديد با ديده ي معشوقه بازش، هوس او كرد و با شمشيري بران در آمد كه نوروز را چون قالب پنير دونيم اش كند. اما نوروز، همچون پلنگي سهمناك با سپري كه از پوست كرگدن بود، شمشير او را درهم شكست و چنان عمودي بر پيشاني اش كوفت كه يگانه چشم غول، كاسه ي خون شد و تا بجنبد، نوروز چست و چابك با تيغي از پولاد آبدار، سر از پيكر غول جدا كرد. نوروز و قنداب از آن چمنزار راز اگين، به سوي قلعه رفتند و چون وارد شدند دختري ديدند عريان و از سقف آويزان و لبهايش همه كبود و خونين. نوروز دست و پاي او را بازكرد و دختر كه نام اش " شهر ناز" بود فوري خود را در حريري پيچيد و گفت :
" زود باشيد كه الآن غول نابكار می‌رسد و طعمه ي ضيافتش می‌شويم ! "
نوروز كه خونسرد می‌نمود گفت :
" فعلا كه از عطش دارم می‌ميرم و دست در خورجين كن كه هندوانه اي رسيده و درشت آنجاست. باهم می‌خوريم و چون دلمان خنك شد راه می‌افتيم. "
شهرناز به هواي هندوانه دست در خورجين می‌بُرد كه ناگهان چشم اش به كلّه ي غول افتاد و از ترس عقب نشست. آنها در اين فرصت اتاق‌هاي قلعه را يك به يك گشتند و ديدند كه غير از شهر ناز چهل زن زيبا نيز در انجا اسير بوده كه همه را آزادكردند و از لعل و طلا و گوهر و جواهر هرچه پيدا شد بين آنها تقسيم نمود و خواست كه هركسي دنبال سرنوشت خويش برود. اما حساب شهر ناز جدا بود و راهشان به راه هم می‌خورد. شهرناز را همين ديشب آن غول تك چشم از حجله ي عروسي ربوده بود و نوروز تصميم داشت كه هر طور شده او را ساق و سالم تحويل خانواده اش بدهد.
چنين نيز شد و بعد از ضيافتي با شكوه دوباره براي شهرناز و نامزدش جشن گرفتند و نوروز و قنداب هم در آن شركت كردند. بعدِ چند روز بود كه دوباره راه افتادند و تا خود را در كاشانه ي " گلشن " يافتند و خستگي راه از تنشان به در شد در ساعتي سعد بعد از روبوسي و وداع با " احمد غوّاص"، سوار كشتي شده و بعد از طي طريق و قطع منازل، گام به " ديار بكر" گذاشتند. خبر به پدرش كريم پاشا رسيد و وقتي همه جا طبل و دهل نواخته شد و دهها غلام و كنيز كجاوه‌هاي زرين برداشته و به استقبال آنها رفتند، قنداب و گلشن تازه فهميدند كه نوروز، شاهزاده ي ديار بكر است و در حقيقت آنها نيز عروس پادشاه اند.
كريم پاشا، عروسي مفصلي تدارك ديد و نوروز با دو نو عروس، به حجله ي بخت رفت و زندگي با شادي‌ها و غمهايش همچنان ادامه يافت. اما چرخ و فلك، به آنها نيز رحمی‌نكرد و مثل همه ديرو زود در خاك شدند.
داستان عاميانه‌ي آذربايجان



- مهر ماه 1384
نسخه قابل چاپ
شناسه : AM2683
تاريخ ارسال : شنبه 22 اسفند 1388
دیباچه






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 296]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن