- عليرضا ذيحق
روزي كريم پاشا در خلوت ِپندارِ خويش، غمگين و افسرده، چشم در چشمهي جوشاني داشت و به تاراج زمان میانديشيد. خاطرهها چون آهوان سبكپوي، در دشت خيالاش میتاختند و قطرههاي اشك به گلايه از بخت، تصوير پير او را در آب چشمه میلرزاندند.تا كه با آهي سوزان به كنجي خزيد و شبانگاهان با لباس مبدل، آشفته و پريشان از كوچههاي " ديار بكر " گذشت و با ياد جوانيها، زد ش زير آواز. آوازي كه در آن هزار زخمِ نهان بود و از آن لا اُباليها و رنديهاي ايام