تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 30 دی 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):حد توکل چیست؟ حضرت فرمودند: اینکه با وجود خدا از هیچ کس نترسی
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1854683739




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

قصه چوپان زاده


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: قصه چوپان زاده



در زمان قدیم مرد گله داری بود که همیشه توی بیابان زندگی میکرد و با گاو و گوسفند سر و کار داشت. روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببینم و بدانم آدمهای شهری چه جوری زندگی میکنند.
پدر گفت: پسر جان همین زندگی ما خیلی بهتر از زندگی شهر است. اینجا راحت هستیم و زندگیمان هم از راه کشاورزی و چوپانی است. پسر اصرار کرد که حتماً باید به شهر بروم. پدرش گفت برو ولی زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد. نزدیکی شهر به یک باغ رسید توی باغ یک دختری بود که مثل خورشید میدرخشید. چوپان زاده وقتی دختر را دید مدتی ایستاد و او را تماشا کرد. دختر هم چوپان زاده را دید. پسر بی اختیار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه یک درخت تکیه داد.
دختر گفت تو کی هستی که بدون اجازه وارد باغ حاکم شدی؟ پسر از شنیدن نام حاکم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو کرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فریاد زد. کشیک هائی که توی باغ بودند پسر را گرفتند و پیش حاکم بردند. حاکم پرسید: تو کی هستی؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائین آن کوه است.
حاکم گفت: شنیده ام گفته ای دختر مرا دوست داری. پسر گفت وقتی دخترت را دیدم عاشق بیقرار او شدم. در همین موقع وزیر بلند شد و گفت حاکم اجازه بدهید تا گردنش را بزنیم. حاکم قبول نکرد و بعد رو کرد به پسر و گفت من با یک شرط دخترم را به تو میدهم. پسر از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت: چه شرطی؟ حاکم گفت: باید به زیر دریا بروی و به زندگی آدمهای دریائی وارد شوی و رمز جادوی آنها را یاد بگیری، چون شنیده ام آدمهای دریائی با جادو خودشان را بهر شکل که بخواهند در میآورند. وقتی خبر آنها را برایم آوردی و خودت توانستی جادو کنی دخترم را به تو میدهم.

پسر رفت و رفت تا به صحرائی رسید. درختی را دید و رفت در سایۀ آن نشست تا خستگیش در برود. کبوتری را دید که روی شاخۀ همان درخت نشسته است. کبوتر گفت: ای جوان دلم به حالت میسوزد. من ترا راهنمائی میکنم. برو نزدیک فلان دریا در گوشه ای یک درخت پیر و خشکیده ای است. پهلوی آن درخت راه باریکی است که به سوی یک غار بسیار بزرگ و عمیق میرود وقتی به ته دریا رسیدی آدمهای آبی را می بینی که در آنجا زندگی می کنند پیرزنی در آنجا هست که در یک کلبه زندگی می کند او موقعی انسان بود ولی رفت و مثل آدمهای آبی شد. برو پیش آن پیرزن و همه چیز را برایش تعریف کن او راهنمائیت میکند. کبوتر پرواز کرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه که کبوتر گفته بود انجام داد تا به پیرزن رسید. پیرزن گفت تو انسان هستی؟ گفت بله من انسانم و برای گفتن مطلبی پیش شما آمدم. پیرزن گفت چه کاری از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن دستش را گرفت و به مکتب خانه برد او را گذاشت پیش استاد تا درس جادوئی یاد بگیرد. البته شاگردهای دیگری هم آنجا بوند که درس میخواندند. هر کس زودتر درس را یاد میگرفت او را زجر و عذاب میدادند و هر کس درس را از یاد میبرد و نمیتوانست جواب بدهد تشویقش میکردند. تا مدت زیادی شاگردان مشغول درس خواندن بوند که روز امتحان رسید. چوپان زاده همه چیز را یاد گرفت تا خودش یک استاد شد ولی از ترس کشته شدن و عذاب دیدن ساکت بود، رفت پیش پیرزن و گفت امروز روز امتحان است من باید چکار کنم؟ پیرزن گفت ای پسر اگر من ترا از این کار آگاه کنم و راهش را نشانت بدهم نباید از طرف من چیزی بگوئی. پسر گفت نه و پیرزن گفت وقتی که ترا عذاب میدهند و در زیرزمینی زندانیت میکنند و خیلی کتکت میزنند، بگو من اصلا درس یاد نگرفتم. بعد تصمیم میگیرند ترا بکشند اما من کاه و علف میآورم و در آن اتاقی که غول هفت پیکر هست دود میکنم تا چشماش نبیند که شمشیرش را بردارد. آنوقت تو فرار کن.
پیرزن بعد در همان اتاقی که غول هفت پیکر بود دود کرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب میریخت و جائی را نمیدید. چوپان زاده فرار کرد و خودش را به شکل اسب در آورد غول هم به شکل قاطر درآمد و توی یک بیراهه اسب را گرفت. البته یادتان باشد وقتی که اسب دستگیر شد غول به شکل اصلیش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شکل الاغ در آورد و بعد پیرزن را صدا کرد و گفت: افسار این الاغ را بگیر تا من بروم شمشیر بیاورم. پیرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پیشش دور شد در گوش الاغ که همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول میگویم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار کرد و به شکل کبوتر در آمد پرواز کرد و به سوی جنگل رفت. پیرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار کرد غول به شکل لک لک در آمد و دنبال کبوتر رفت. کبوتر خسته شد و خودش را به دریا رساند و به شکل ماهی درآمد و رفت ته دریا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شکل سوزن درآمد و به ته دریا فرو رفت. غول سوزن را پیدا کرد و به یقه پیراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمین افتاد و وقتی غول به خانه رسید خواست سوزن را به تنور اندازد دید سوزن نیست از راهی که آمده بود برگشت تا اینکه جای پای آهوئی به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسید به یک کوه بلند که شکافی در آن بود. آهو توی شکاف خوابیده بود. بوی غول که به دماغش خورد از جا پرید یک دفعه پلنگی را جلو خود دید. فوری به شکل گنجشک در آمد و غول هم هدهد شد تا رسیدند به قصر حاکمی که چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شکل تاج زرین درآمد و رفت به سر حاکم نشست. غول هم یک پیرمرد شد و با رختهای خیلی کهنه آمد خدمت حاکم و گفت من آمده ام برای تاجت. حاکم دستش را به سرش گذاشت دید راست میگوید تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش کرد تاج به شکل انار درآمد پیرمرد هم به شکل خروس. خروس دانه های انار را جمع میکرد که یک دفعه انار به شکل یک روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سینه اش گذاشت و با یک حرکت سرش را از بدنش جدا کرد و باز همان چوپان زاده قبلی شد و حاکم هم دخترش را به او داد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 306]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن