واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: رسالت گل محمدی شکفتن است دفتر شعری برای گلبرگ های خوشبوی انقلاب عاشقانهحسن حسینیعاشقم بهار رارویش ستاره در كویر شام تار را
رهنورد دشتهای عاشقی!پر زبادهِ سپیده باد جام توای كه چون غزال تشنهآب تازه میخوردمزرع دلم زجاری كلام تودر غبار كام توچاره فسونگران و رهزنان در محاق مرگ رخ نهفتن استمن كه تشنهام زلالی از سپیده رامن كه جستجوگرمسرودههای ناشنیده راشعر من كه عاشقمهمیشه از تو گفتن استای كه در بهار سبز نام تورسالت گل محمدیشكفتن است! پیش از تو...سلمان هراتی پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت بسیار بود رود در آن برزخ كبود در آن كویر سوخته، آن خاك بیبهار گم بود در عمیق زمین شانهِ بهار دلها اگرچه صاف ولی از هراس سنگ چون عقدهای به بغض فرو بود حرف عشق شب مانده بود و جراءت فردا شدن نداشت اما دریغ، زهرهِ دریا شدن نداشت حتّی علف اجازهِ زیباشدن نداشت بیتو ولی زمینهِ پیدا شدن نداشت آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت این عقده تا همیشه سرِ واشدن نداشت به مردم فرداهوشنگ ابتهاج ه. ا. سایه زمانه قرعهِ نو میزند به نام شما درین هوا چه نفسها پر آتش است و خوش است تنور سینهِ سوزان ما به یاد آرید فروغ گوهری از گنجخانهِ شب ماست زصدق آینه كردار صبح خیزان بود زمان به دست شما میدهد زمام مراد همای اوج سعادت كه میگریخت زخاك به زیر ران طلب، زین كنید اسب مراد به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی خوشا شما كه جهان میرود به كام شما كه بوی عود دل ماست در مشام شما كز آتش دل ما پخته گشت خام شما چراغ صبح كه بر میدمد زبام شما كه نقش طلعت خورشید یافت شام شما از آنكه هست به دست خرد زمام شما شد از امان زمین دانه چین دام شما كه چون سمند زمین شد ستاره رام شما طرب كنید كه پرنوش باد جام شما عقاب غیرتعبدالجبار كاكایی در این تكاپو، بغیر مردن، اگر ره دیگری نماند نسیم غربت نورد عاشق! بگو به زاغان باغ غفلت چنین كه ریزد قدح قدح می از این رحیق آید آن زمانی گدازهِ شعله ریز ما خامشی نگیرد مگر زمانی چنین كه در آیههای آتش، تلاوت خون ماست جاری نشستگان زمانه درسی، اگر نگیرند از شهیدان به دیده گفتم، در این بیابان، پی مزار كسی نگردد چنان سر از فرط سرفرازی، فتد كه دیگر سری نماند عقاب غیرت چو اوج گیرد، به ابر، بال و پری نماند كه جز شهادت برای رفتن، دلیل محكمتری نماند كه در بیابان كینهورزی، چكاچاك خنجری نماند برای مرگ طلایهداران، سزاست گر بستری نماند برای برگشتن از تغافل، رسد كه دیگر دری نماند از آفتابی كه شعلهور شد، بغیر خاكستری نماند زندانی سیاسیبهمن صالحی، بهمن 1357 شیر مردا! به تو در بیشهِ آهن چه گذشت؟ پشت آن پنجرهِ منفعل از تابش ماه زیر آواز جنون آور شلاق و سكوت بر دلت؛ - روزنهِ عاشق خورشید بهار- برلبت؛ - در دل تاریكترین لحظه عشق - من چه گویم كه به مرغان هراسان دگر برق شمشیر پدر، صاعقه وحشت بود گرچه جامم به لب از خون جگر بود، دریغ بر تو - در حجم شب دشنه و دشمن - چه گذشت؟ بر تو ای اختر پاك شب میهن چه گذشت؟ چه به روح تو فرود آمد و بر تن چه گذشت؟ در سیه چال بدون در و روزن چه گذشت؟ جز پیام گل و آیندهِ روشن چه گذشت؟ بیتو در وسعت تنهایی گلشن چه گذشت؟ آه، بر خرمنت ای پور تهمتن چه گذشت؟ كس ندانست كه در سوگ تو بر من چه گذشت...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 536]