تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند اِبا دارد از اين كه باطلى را حق معرفى نمايد، خداوند اِبا دارد از اين كه حق...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1844359163




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چشم‌بندی


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: چشم‌بندی مروری بر یک پرونده هوا تازه تاریک شده بود که مرد وارد مغازه طلا‌فروشی شد. داخل مغازه دو نفر مشتری مشغول صحبت کردن با یکی از فروشندگان بودند و فروشنده دیگر نیز در حال مرتب کردن طلاهای داخل ویترین بود. مرد تازه‌وارد که بسیار شیک‌پوش و خوش‌لباس بود و کیف سامسونتی نیز در دست داشت، جلو رفت و ضمن سلام کردن مشغول تماشای جواهرات چیده شده در داخل ویترین شد. فروشنده جواب سلام مرد را داد و پس از اینکه جعبه انگشتری‌ها را در جای خود قرار داد با خوشرویی لبخندی به مرد زد و گفت: بفرمایید قربان، چه فرمایشی داشتید؟ مرد نگاهش را از روی جواهرات داخل ویترین برداشت و در حالی که او نیز لبخندی به لب آورده بود، پاسخ داد: می‌خواستم برای جشن تولد همسرم کادویی برای او تهیه کنم اما حالا بین انتخاب انگشتری یا گردنبند قدری مردد هستم و نمی‌دانم کدام‌یکی مناسب‌تر است. فروشنده با همان خوشرویی سوال کرد: ببخشید، فکر می‌کنید خانمتان از کدام یکی بیشتر خوشحال خواهد شد؟ مرد پاسخ داد: البته خانم‌ها اصولا از هر نوع طلاجاتی خوششان می‌آید ولی اینکه آیا انگشتری را بیشتر ترجیح می‌دهند یا گردنبند، زیاد تجربه‌ای ندارم. از صحبت‌های مرد خریدار و فروشنده،‌دو نفر مشتری دیگر که خانم و آقایی بودند توجه‌شان به آنها جلب شد و نیم‌نگاهی به مرد انداختند. فروشنده که مرد را در انتخاب مردد می‌دید فرصت بیشتری را برای فکر کردن و تصمیم‌ گرفتن به او داده و با درآوردن جعبه انگشتری‌ها و گذاشتن آن روی میز، سعی کرد به نوعی مرد را کمک فکری کرده باشد. مرد پس از چند دقیقه که با نگاهی خریدارانه یکی‌یکی انگشتری‌های داخل جعبه روی میز را ورانداز کرد از فروشنده خواست که یکی از گردنبندهایی را که در ویترین قرار داشت را نیز به او نشان بدهد. فروشنده نیز گردنبند را بیرون آورد و به دست مشتری داد. مرد در حالی که گردنبند را با دست سنگین و سبک می‌کرد سوال کرد: به نظر سنگین می‌آید، قیمت این گردنبند چقدر است؟ فروشنده پاسخ داد: اگر اجازه بفرمایید آن را وزن کرده و قیمتش را خدمتتان عرض کنم. مرد گردنبند را به دست طلا فروش داد و او مشغول توزین آن شد، سپس با ماشین‌حساب روی میز قیمت آن را محاسبه کرد و گفت: یک میلیون و 700 هزار تومان می‌شود. سپس گردنبند را در کنار جعبه انگشتری روی میز قرار داده و به صورت مشتری خیره شد. مرد که نشان می‌داد در حال فکر کردن است با دست صورت خود را خارانده و با انگشتری‌های درشت و قیمتی که در دست داشت نظر فروشنده را به خود جلب کرد. از ظاهر مشتری براحتی می‌شد فهمید که او مردی پولدار و مرفه است. دو نفر مشتری دیگر، پس از انجام خرید خود و خداحافظی از مغازه خارج شدند. مرد که فضا را برای صحبت کردن مناسب می‌دید، اظهار داشت: بهترین کار را این آقا کرد که خانمش را همراه آورده بود تا به سلیقه خود خانم کادویی را برایش بخرد. خرید برای خانم‌ها بسیار مشکل است و حتما باید سلیقه شخصی را که می‌خواهی برایش خرید کنی بدانی و الا باید مثل این آقا خودش را بیاوری که انتخاب کرده و اما و اگری در آینده نباشد. فروشنده دیگر که تازه از صحبت با مشتریانش فارغ شده بود، جواب داد: اتفاقا این خانم و آقا کادو را برای شخص دیگری می‌خواستند؛ برای خواهر مرد که به تازگی ازدواج کرده، در این جور مواقع خانم‌ها سعی می‌کنند ارزان‌ترین طلا را انتخاب کنند و مرد هم که از ابتدا قصد داشت هدیه مناسبی برای خواهرش بخرد،‌ بالاخره تسلیم خواسته و انتخاب همسرش شد و چه بسا آرزو می‌کرد که مثل شما به تنهایی برای خرید آمده بود تا آن چیزی را که دلش می‌خواست برای خواهرش خریداری کند. مرد که به سخنان فروشنده گوش می‌داد سری تکان داده و گفت: ای بابا، مثل اینکه واقعا نمی‌شود به ظاهر چیزهایی که انسان می‌بیند قضاوت و داوری کرد،‌ به هرحال از آنجایی که بنده سلیقه خوبی در انتخاب کادو برای خانم‌ها ندارم تصور می‌کنم که به همفکری و راهنمایی شما نیازمند باشم. راستش را بخواهید به علت نوع شغل بنده که مجبور هستم در روز با ده‌ها مهندس طراح و مکانیک جلسه داشته و سرو کله بزنم دیگر فرصتی برای دانستن اینکه خانم‌ها از چه نوع طلا و جواهراتی بیشتر خوششان می‌آید، باقی نمی‌ماند، اما تا دلتان بخواهد در ارتباط با مهندسی خودرو اطلاعات و تجربه دارم. سپس دست در جیب کتش کرده و در حالی که کارت ویزیت طلایی رنگی را بیرون آورده و به دست فروشنده می‌داد، ادامه داد: بنده مدیر کارخانه خودروسازی ... هستم. فروشنده که کارت ویزیت را از مرد گرفته و مشغول خواندن آن بود با خوشحالی پاسخ داد: قربان از زیارت شما بسیار خوشوقتم، راستش را بخواهید من از اول که شما را دیدم حدس زدم که قیافه شما باید آشنا باشد. مرد با خنده جواب داد: بله، از آنجایی‌که هرچند وقت یکبار در روزنامه‌ها عکس بنده را در مصاحباتی که انجام می‌دهم چاپ می‌کنند و بعضا در اخبار یا مصاحبه‌های تلویزیونی هم بنده را نشان می‌دهند،‌ اغلب مردم حداقل یکبار هم که شده چهره بنده را قبلا در تلویزیون یا روزنامه دیده و با قیافه من آشنایی دارند. فروشنده که اصلا تا آن لحظه قیافه مرد را در جایی ندیده بود صرفا با خواندن عنوان مدیرعاملی او که روی کارت ویزیت چاپ شده بود با چرب‌زبانی جواب داد: درست می‌فرمایید، تازه یادم آمد که قبلا شما را در اخبار تلویزیون چند باری زیارت کرده بودم. اگر اشتباه نکنم خبرنگار درباره خودروهای ساخته شده توسط کارخانه شما انتقاداتی داشت و از کیفیت پایین آنها صحبت می‌کرد، راستی نظر خود جنابعالی در این‌باره چیست؟ آنچه واقعیت دارد اتومبیل‌هایی که مربوط به سال‌های دور هستند به علت اینکه تمام وسایل آنها خارجی بود از کیفیتی بهتر برخوردار بودند، این‌طور نیست؟ مرد با قیافه حق‌به جانب پاسخ داد: البته اگر توجه فرموده باشید در همان مصاحبه تلویزیونی، بنده دلایل این کار را توضیح دادم ولی واقعیت امر این است که قطعه‌سازان ما در ابتدای راه این صنعت هستند و ما خودروسازان هم ناچاریم برای حمایت از صنعتکاران داخلی از وارد کردن قطعات خارجی که مسلما کیفیت بهتری نسبت به قطعات دست‌ساز داخلی خودمان دارند، خودداری کرده و نتیجه این می‌شود که خودروهای ساخت 10 سال پیش که تمام قطعات آن خارجی بوده از لحاظ کیفیت موتور و اتاق به مراتب از خودروهای صفر بهتر باشد، البته هرچه که پیش می‌رویم وضع بهتر می‌شود ولی درحال حاضر خود ما هم به پایین بودن کیفیت محصولاتمان معترفیم، اما اگر شما قصد داشتید از خودروهای کارخانه ما خریداری کنید قبلا با بنده تماس بگیرید تا ترتیبی بدهم که اولا خارج از نوبت بتوانید اتومبیل را تحویل بگیرید و ثانیا شما را به مسؤول فنی کارخانه معرفی کنم تا اتومبیلی را به شما بدهند که واقعا مشکل زیادی نداشته باشد. فروشندگان که می‌دیدند با یکی از مدیران بزرگ‌ترین کارخانه خودروسازی آشنا شده‌اند و احیانا می‌توانند در آینده از نفوذ و سفارش او بهره‌مند شوند با خوشحالی تمام شروع به تعارف کرده و باوجود اینکه هیچ‌کدام از آنها قبلا چهره این مشتری را در جایی ندیده بودند ولی برای خوشایند او چنین وانمود می‌کردند که همیشه علاقه‌مند بوده‌اند که از نزدیک با ایشان آشنا شوند. بالاخره پس از کلی تعارفات و صحبت‌های دوستانه،‌ با راهنمایی فروشندگان مرد یک حلقه انگشتری بسیار زیبا و گرانقیمت را انتخاب کرده و در حالی که کیف سامسونت خود را روی میز قرار می‌داد در آن را باز کرده و با بیرون آوردن یک جعبه کوچک خاتم‌کاری، آن را به یکی از فروشندگان داد و خواهش کرد که انگشتری را داخل آن قرار دهند. فروشنده که قصد داشت انگشتری را در جعبه‌ای مقوایی کادوپیچی کند، جعبه خاتم‌کاری را از مرد گرفته و با تحسین نگاهی به آن انداخت و شروع به تعریف از زیبایی آن کرد. مرد ضمن تشکر اظهار داشت: این جعبه یادگاری است،‌ اول ازدواجمان آن را برای همسرم خریدم و حالا قصد دارم با قرار دادن کادویی که برای او تهیه کرده‌ام در این جعبه خاطرات گذشته را زنده کنم. سپس از داخل کیف یک برگ کوچک کاغذ کادویی صورتی رنگ را بیرون آورده و از فروشنده خواهش کرد جعبه را با این کاغذ که مورد علاقه همسرش است کادوپیچی کند. فروشنده با خوشرویی تمام کاغذ کادو را گرفت و پس از قراردادن انگشتری در داخل جعبه مشغول کادوپیچی آن شد. پس از خاتمه کارش جعبه کادوپیچی شده را به دست مرد داده و او نیز جعبه را داخل کیف سامسونت خود قرار داده و پاکتی را که حاوی چند چک پول بود از داخل کیف برداشته و از فروشندگان سوال کرد چقدر باید پرداخت کند. باوجود تعارفات زیاد فروشندگان،‌ بالاخره قیمت انگشتری به مرد گفته شد و او در حالی که در پاکت را باز کرده و چند چک پول را بیرون می‌آورد به ناگاه آهی از تاسف کشیده و اظهار داشت: ای بابا، اصلا حواسم نبود که از داخل گاوصندوق پول بیشتری بردارم و متاسفم که کمتر از نصف قیمت انگشتری پول همراهم است. فروشندگان که در وضعیت بدی قرار گرفته بودند باز هم شروع به تعارف کردند و خود مرد هم که نشان می‌داد از این وضع پیش آمده شدیدا ناراحت است مجددا دست در کیف سامسونت کرده و جعبه کادوپیچی شده را بیرون آورده و روی میز گذاشت و سپس اظهار داشت: شما محبت دارید، ولی بنده نمی‌خواهم از حسن نیت شما سوءاستفاده کنم، ضمنا چون انگشتری را برای فردا شب که جشن تولد همسرم است نیاز دارم بنابراین زیاد فرقی نمی‌کند که امشب آن را ببرم یا فردا شب، استدعا می‌کنم این جعبه را پیش خودتان نگه دارید تا من فردا عصر مجددا خدمت برسم و پس از تسویه حساب آن را ببرم. با اصرار مرد باوجود تعارفات، فروشندگان بالاخره قبول کردند که جعبه کادوپیچی شده را در گاوصندوق گذاشته و فردا به مرد تحویل بدهند. پس از قدری صحبت و عذرخواهی مجدد، مرد از فروشندگان خداحافظی کرده و از مغازه خارج شد. یکی از فروشندگان در حالی که جعبه را برداشته و داخل گاوصندوق قرار می‌داد به فروشنده دیگر گفت: نزدیک بود فکر کنم که این بابا کلک می‌زند و قصد دارد ما را در حالتی قرار دهد که راضی شویم او انگشتری را برده و بقیه پول را فردا برای ما بیاورد ولی وقتی دیدم بنده خدا خودش جعبه انگشتری را پس داد، خیالم راحت شد که کلکی در کار نیست. فردا شب پس از اینکه مرد برای بردن جعبه انگشتری به طلافروشی مراجعه نکرد یکی از فروشندگان با شماره تلفن روی کارت ویزیت که مرد به آنها داده بود تماس گرفته تا از مرد سوال کند برای بردن جعبه کادوپیچی شده مراجعه می‌کند یا اینکه قصد دیگری دارد، ولی شخصی که تلفن را جواب داد ضمن اینکه اصلا از موضوع بی‌اطلاع بود اظهار داشت که حتما کسی قصد شوخی با شما را داشته و شماره تلفن بنده را به شما داده است. فروشندگان که دچار تردید و سوءظن شده بودند بلافاصله به سراغ جعبه انگشتری رفته و پس از باز کردن کاغذ کادوی روی آن با خوشحالی جعبه خاتم‌کاری کوچک را مشاهده کردند ولی زمانی که در جعبه را باز کردند آه از نهادشان برخاست؛ جعبه خالی بود و از انگشتری گرانقیمت اثری دیده نمی‌شد. بیشتر به چشم‌بندی شبیه بود، انگشتری چگونه از داخل جعبه‌ای که خود فروشنده آن را کادوپیچی کرده و چسب زده بود به سرقت رفته بود! شاید اگر آنها بیشتر فکر می‌کردند متوجه می‌شدند که مرد قبلا جعبه‌ای مشابه که با همان کاغذ کادو پوشانده شده را داخل کیف داشته است و زمانی که جعبه محتوای انگشتری را از فروشنده گرفته و داخل کیف گذاشته در مرتبه دوم برای برگرداندن جعبه، در حقیقت جعبه مشابهی را که در کنار آن بوده است به فروشندگان تحویل داده و جعبه محتوای انگشتر را به سرقت برده است. هشدارهای انتظامی - اشخاص کلاهبردار و سارق با ظاهری موجه و فریب‌دهنده و نسبت دادن خود به مقامات و اشخاص معروف طعمه خود را تحت تاثیر قرار داده و با برانگیختن حس طمع و زیاده‌خواهی، آنان را اغفال و فریب می‌دهند، مراقب این قبیل افراد بوده و فریب وعده‌های آنان را نخورید.   منبع: وطن امروز  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 439]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن