واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بابا تو عروسيم نبود
مصاحبه با خانواده شهيد تندگويان (قسمت دوم)براي مشاهده قسمت اول اينجا کليک کنيد.محمد مهدي تندگويان را اما در محل کارش ملاقات مي کنم. 7 ساله بوده که پدرش توسط عراقي ها ربوده مي شود. از پدرش يک چيزهايي را به ياد دارد. مثلا يادش مي آيد که در بحبوحه جنگ پدر چند بار به بازديد از پالايشگاه آبادان رفت و يکبار او را هم همراه خودش برد. با اين کارش خواست بگويد که من عزيزترين کسم را هم با خودم آورده ام. همه ما ، مرد و زن، کوچک و بزرگ بايد مقاومت کنيم.اينو که مي شنوم ، ياد ماجراي مباهله حضرت رسول مي افتم.سوال هميشگي را از او مي پرسم: چه حسي داشتيد وقتي بعد از 11 سال خبر شهادت پدرتان را آورند؟" پدرم اهل مبارزه بود اما هرگز از خانواده غافل نبود. رابطه ما عميق و پر از صفا و صميميت بود. در تمام آن 11 سال هيچ وقت فکر نکرديم که ممکن است برنگردد. گاهي هم خبر سلامتي او را مي آوردند. مطمئن بوديم که برمي گردد. اين حالت با شرايط کسي که پدرش يک روز شهيد مي شود و مي رود و قبل از آن هيچ انتظاري نبوده است خيلي فرق مي کند. ما 11 سال هر شب فکر مي کرديم نکند امشب شکنجه اش کنند. اين بود که وقتي خبر شهادتش را دادند تا با شرايط جديد خو بگيرم خيلي طول کشيد. خيلي بيشتر از وقتي که فرزندان شهداي ديگر خبر شهادت پدرشان را مي شنوند. هميشه دعا مي کردم هرچه خير است براي او و ما پيش بيايد اما اينها فقط دعاست. چه کسي دوست ندارد سايه پدر بالاي سرش باشد؟"
مي پرسم:" بعد از شنيدن خبر اسارتش چه کرديد؟"" بارها نامه نوشتيم و با مقامات ديدار کرديم. حتي با مادرم به ژنو رفتيم اما هيچ اثري نداشت."توي خانه شان تابلوي بزرگ عکس شهيد تندگويان به ديوار است. همسرش مي گويد: حتي نوه هاي کوچکم هم جلوي اين عکس مي ايستند و او را بابا صدا مي کنند. ما هنوز حضور او را در خانه داريم. وقتي روح از کالبد فيزيکي خارج شد مي تواند بيشتر با عزيرانش ارتباط بگيرد. يادم هست وقتي پيکر شهيد را آوردند من مدتها بود که از درد گردن رنج مي بردم. آن شب خانم خانه ما بود که خواب ديد شهيد دستش را روي گردنش گذاشته است. از فرداي آن روز درد گردن من خيلي کمتر شد. کاملا واضح بود که درد من به ايشان منتقل شده است. محمد مهدي تندگويان اما مي گويد که با پدرش ديالوگي عاشقانه دارد. ديالوگي نه فقط به دليل رابطه پدر و فرزندي بلکه به دليل شناخت او از شهيد به وجود آمده است:" من اگر پسر شهيد تندگويان هم نبودم اگر با زندگي و منش او آشنا مي شدم عاشقش مي شدم. ديگر زياد به اينکه فرزند او هستم فکر نمي کنم من عاشق اين شخصيتم. چون کارهايي انجام داده است که خاص خود اوست. دنياي خاصي با هم داريم. پدرم هميشه در کنارم بوده است. همه آن 11 سال و حتي الان. در همه کارهايم با او مشورت مي کنم. هر وقت دلم برايش تنگ مي شود مي روم بهشت زهرا به ديدنش، خواسته هايم را مي گويم و فهميده ام که خواسته هاي منطقي ام را هميشه اجابت مي کند. به خوابم هم مي آيد اما نشانه هايش قشنگ تر است. نشانه هايي که گاه بازدارنده اند و گاه شتاب دهنده."هاجر اما جور ديگري با پدر ارتباط دارد:" وقتي بچه بودم سعي مي کردم درسهايم را خوب بخوانم تا وقتي پدرم برگشت نمره هايم را به او نشان بدهم. اما بعد که خبر شهادتش را شنيدم سعي کردم به جاي واکنش هاي احساسي مثل پدرم عمل کنم. محکم و با اراده. 3 روز بعد از شنيدن خبر شهادتش به مدرسه رفتم و بيشتر از قبل درس خواندم. در دوران دانشکده هم سعي کردم بيشتر با افکار و عقايد پدرم آشنا بشوم. از نحوه مبارزاتش، کتاب هايي که مي خوانده و نحوه برخوردش در موقعيت هاي مختلف زندگي را بررسي کردم. هرگز هم احساس نگردم پدرم را از دست داده ام. حتي روز اول دانشگاه که همه با پدر و مادرهاي شان براي ثبت نام آمده بودند من تنها رفتم و هيچ هم احساس تنهايي نکردم. چون پدرم با من آمده بود. ولي وقتي خواستم ازدواج کنم خيلي دلم مي خواست پدرم زنده بود. هرچند شهيدان هميشه زنده اند اما دوست داشتم روز عروسي ام کنارم بود."
هاجر پزشک است. محمد مهدي مهندسي صنايع چوب و علوم سياسي خوانده است. مريم صنايع غذايي خوانده است و هدي هم ليسانس ادبيات دارد و حسابداري مي خواند. شهيد تندگويان 5 نوه هم دارد. يکي شان را مي بينيم. امير علي يکسال و نيمه که با شيطنت هايش يک لحظه مادرش را آرام نمي گذارد.از همسر شهيد مي پرسم:" در آن سالهاي اسارت چگونه از سلامتي ايشان خبر مي گرفتيد؟"" معمولا از طريق اسرا و کساني که او را ديده بودند. البته يک بار نامه اي از ايشان در همان اوائل به دستمان رسيد که نوشته بود: من محمد جواد تندگويان، وزير نفت جمهوري اسلامي ايران هستم و نمي خواهم با خانواده ام تماس بگيرم. به نظر مي رسيد شرايطي را پيش پاي ايشان گذاشته بودند که با قبول آنها بتواند با خانواده اش ملاقات کند و او اينطور برخورد کرده بود. اما در همان سالهاي اول توانستيم دوبار با هم مکاتبه داشته باشيم."مي پرسم: " نامه هاي شان را هنوز داريد؟"پا مي شود که آنها را بياورد. عکاس خواهش مي کند اگر عکسي هم از شهيد تندگويان با همسر و بچه هاي شان دارند براي مان بياورند.مي آورد. دو تا عکس از مراسم فارغ التحصيلي شهيد تندگويان از دوره فوق ليسانس است. در اولي همراه پدر و مادر و پسر کوچکش است و دومي شهيد تندگويان خوشحال و خندان محمد مهدي را روي دوشش سوار کرده است. با همان لباس و کلاه فارغ التحصيلي و مي خندد.دو تا نامه هم هست. هرکدام شامل نامه همسر شهيد و او به يکديگر است:" دستخط گرانقدرت رسيد و همگي از وصول آن خوشحال شديم. اميد است که به مبارکي قدوم سميه و پيمان و صدرا به ديدار همگي تان نائل گرديم. 4/5/60بتول برهان اشکوري- تهران خيابان خاني آباد. کوچه مدرس. پلاک 7از ديدن دستخط زيبايتان مسرور شديم. از دور روي سميه و پيمان و صدرا را مي بوسم. اگر براي نورسيده شناسنامه نگرفته اي نامش را هدي بگذار. انشالله که به مبارکي نام و قدومش همگي به دايت نائل شويم. به اميد ديدار همگي شما. از همه التماس دعا داريم. محمد جواد تند گويان 7/6/1360 عراق- بغداد"دومي مربوط به چند ماه بعدتر است:"جواد خوب سلام. بايد بگويم که زندگي بدون تو برايم نفس کشيدن در هواي بدون اکسيژن شده است. اميدوارم هرچه زودتر به ديدارت موفق شوم. قربانت نسرين (1+12) 13/8/60 هميشه دعا مي کردم هرچه خير است براي او و ما پيش بيايد اما اينها فقط دعاست. چه کسي دوست ندارد سايه پدر بالاي سرش باشد؟"بتول برهان اشکوري( نسرين) وزارت نفت جمهوري اسلامي ايراننسرين عزيز سلام. با خوشحالي از وصول دستخط تو و اظهار اينکه در سايه لطف خداوند متعال به حمدالله سلامتي حاصل است، اميدوارم حال تو و مهدي و هاجر و مريم و هدي و خانواده همه اسيران خوب باشد.اميد است که طول زمان فراق شما را از ديدار ما مايوس نکند. دعاي همه ما اسيران اين است که خداوند به خانواده هاي ما نصرت و صبر و سلامتي عنايت فرمايد. همسر خوبم من هم از دوري تو ناراحت هستم ولي به خاطر داشته باش که تو تنها زني نيستي که به انتظار شوهر اسيرش هست و شکر نعمتهاي خداوند کريم را به جاي آور. براي کاستن غم تنهايي خود با همسايه مهربان مان پري خانم رفت و آمد داشته باش تا حوصله ات سر نرود. به اميد ديدار همگي شما. والسلام عليکم وعلي عبادالله الصالحين 24/1/1361 محمد جواد تندگويان- بغداد"همين. ديگر هيچ نامه ي رد و بدل نشد تا 11 سال بعد که پيکر شهيد را آوردند. خداحافظي که مي کنيم همسر شهيد مي گويد: ميوه که نخورده ايد. با خودتان ببريد. مال خانه شهيد تبرک است. برمي داريم. من عزيزترين کسم را هم با خودم آورده ام. همه ما ، مرد و زن، کوچک و بزرگ بايد مقاومت کنيم.بيرون که مي آييم اول به اين فکر مي کنم که براي نوشتن حرفهاي خانواده اش از کجا شروع کنم. بي اختيار ياد اين شعر عبدالحميد رحمانيان مي افتم:آه، تندگويان! مرا ببخش! قلم بي رمق من کجا مي تواند حقيقت مظلوم تو را شرح دهد؟!اين کلمات، شايد فقط توانسته باشد حلقه اي ديگر از دوستي ناتمام ما را تشکيل دهد...!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 593]