واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستانهايي كه نوجوانان نوشتهاند و يادداشت جعفر توزندهجاني، مسئول بخش داستانهاي نوجوانان، درباره يكي از آنها.فرشته بازيگوش فرشته كوچولو، روي لبه ماه نشست و پاهايش را توي هوا تاب داد. البته مراقب بود دمپاييهاي ابرياش از پايش نيفتند. حوصلهاش سررفته بود. اين را از تمام كارهايي كه ميكرد، ميشد فهميد. مثلاً با موهايش بازي ميكرد، آه ميكشيد، هرازگاهي آواز ميخواند، اما زود ساكت ميشد و... امشب نوبت او بود كه مراقب دور و اطراف باشد. اما انگار هيچ خبري نبود. روي زمين را نگاه كرد. شهرها و روستاها در امن و امان بود. به تكتك درياهاي زمين نگاه كرد. با اين اميد كه دوستش پري دريايي را در يكي از درياها ببيند و با او حرف بزند. اما پري دريايي نبود. ناگهان چشمش به مرد ماهيگيري افتاد كه در دل تاريكي شب، قلاب ماهيگيرياش را در دست گرفته بود تا ماهي بگيرد. اما خوابش برده بود. فرشته كوچولو بالهايش را از هم باز كرد و تا نزديكي مرد ماهيگير پايين آمد. زير لب زمزمه كرد: «زود برش ميگردونم.» و به آرامي طوري كه چرت مرد ماهيگير پاره نشود، قلاب ماهيگيرياش را از دستش بيرون كشيد و با عجله بال زد و دوباره روي لبه ماه نشست. قلاب ماهيگيري را آنقدر پايين برد تا به زمين رسيد. يكي از ستارهها را برداشت و آن را توي دامن دختري گذاشت كه گلسرش را گم كرده بود و آنقدر گريه كرده بود تا خوابش برده بود. تصويرگري : فريبا ديندار ، تهران يكي از ماهيهاي كوچك رودخانه را برداشت و توي تنگ آب خالي پيرزن انداخت كه از تنهايي ناراحت بود و آخر سر چون از دير صبح شدن خسته شده بود، قلاب ماهيگيرياش را پشت كوه انداخت و با سختي خورشيد را از پشت آن بيرون كشيد. صبح شد. پيش از آن كه مرد ماهيگير از خواب بيدار شود، فرشته كوچولو قلاب را دوباره در دستانش گذاشته بود... مهجبين شيراوندي، خبرنگار افتخاري از اسلامشهر تخيل آنچه داستان را برجسته كرده، تخيل زيباي آن است. فرشته با نوع نشستنش بر لبه ماه و تكان دادن پاهايش، يادآور بچهاي بازيگوش است كه حوصلهاش سر رفته. اوج داستان آنجاست كه فرشته سراغ ماهيگير ميرود و قلابش را ميگيرد. قشنگترين لحظه هم هنگامي است كه نوك قلاب را به خورشيد مياندازد و آن را از پشت كوه بيرون ميكشد. با طلوع خورشيد فرشته هم ميرود و انگار همه اينها را ماهيگير در خواب ديده است. چترهاي باز از پنجره كوچك آپارتمان بيرون را نگاه ميكرد. انگار منتظر بود بيرون باران ببارد. از كنار پنجره تكان نميخورد.گاهي روي انگشتان پايش بلند ميشد تا بهتر بيرون را ببيند، اما تنها رفت و آمد چترهاي باز را ميديد. چندين قطره باران براي سلام كردن به دخترك به شيشه خوردند. خنديد، اما خندهاش در ميان انتظار گم شد. دائم با خود ميگفت: «دير كرده، دير كرده، چرا نميآيد.» نگران شد. اينبار پنجره را باز كرد و اميدوارانه او را صدا كرد و گفت: «كجايي رنگينكمان!» محسن بدري از كنگاور دندان درد بالش را با دندانهايم گاز ميگيرم تا صداي نالهام را كسي نشنود. بابا با نگراني از لاي در نگاهم ميكند. - اگر تابستون ميرفتي دكتر، الان وضعت اين نبود! همين كه ميگويد دكتر، ياد نرگس ميافتم: «خاله رفتي دتكر! خوب شدي؟» چهقدر شيرين ميگويد و من دوباره ازش ميپرسم: «كجا؟!» و دوباره ميگويد: «دتكر ديگه!» دوباره گرفت. چهقدر هم بد ميگيرد. ديگر نميتوانم تحمل كنم. بالش را مياندازم كنار و ميروم طرف آشپزخانه تا براي بار دهم نمك قرقره كنم. تا چند ثانيه دردش آرام ميشود، ولي دوباره آش همان آش و كاسه همان كاسه! تصويرگري: شادان تقي زاده ، خبرنگار افتخاري، تهران مامان ميآيد دنبالم تو آشپزخانه. - اينجوري كه تو داري درد ميكشي، حتماً پوسيدگي رسيده به عصب! فردا صبح به زور هم كه شده ميبرمت دندونپزشكي. از فكر كردن به دستهاي دندانپزشك و آن صداي جوشكاري دندانپزشكي و بوي سوختگي دندان، حالم بد ميشود. ميخواهم گريه كنم. نميدانم گريهام از درد دندان است يا صداي جوشكاري. ميروم طرف يخچال و كيسه قرصها را پيدا ميكنم. كپسول مسكن را با آب ميبلعم. صداي اعتراض مامان را ميشنوم: «چرا همين جوري قرص خوردي؟! معده درد ميگيري!» ميروم تو اتاق. چشمهايم ميسوزد. دلم ميخواهد بخوابم. تا سرم را ميگذارم روي بالش، تركشها شروع ميشود! بالش را مياندازم كنار. مچاله روي فرش ولو ميشوم. سرم را با زمين همسايه ميكنم. پرزهاي فرش لپم را نيشگون ميگيرند! چشمهايم را روي هم ميگذارم. آتشبس اعلام ميشود! آخيش! بالاخره عصبهايم با ميكروبها آشتي كردند! چشمهايم سنگين ميشود و همان جوري خوابم ميبرد! صبح با گردن درد از خواب بيدار ميشوم و صبحانه نخورده، تا كسي از خواب بيدار نشده از خانه ميزنم بيرون. اصلاً به روي خودم نميآورم كه ديشب چه مصيبتي كشيدم. فعلاً كه آتشبس اعلام شده. ياد جملهاي در فيلم درباره الي... ميافتم: «كدام بهتر است؟ يك تلخي بيپايان يا يك پايان تلخ؟!» سيده زهرا جمالي، خبرنگار جوان از تهران تنها در خيابان هر روز در راه بازگشت به خانه از كنار يكي از خيابانهاي پر تردد شهر ميگذشتم و با تعجب ميديدم مردي نابينا در كنار خيابان ايستاده است. روزي به او گفتم: «آقا چرا اينجا ميايستيد؟ ممكن است اتومبيلي با شما برخورد كند.» او گفت: «من تنها زندگي ميكنم، هر روز اينجا ميايستم، شايد كسي مرا به آن طرف خيابان ببرد تا بتوانم چند دقيقهاي با او حرف بزنم و درددل كنم.» يسنا ارشاد از كرج جور ديگر ديدن «بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم» يكي از كتابهاي 111 صفحهاي قفسه كتابهاي من است كه از نظر ظاهر تسليم كتابهاي قطور و پر حجم ميشود، ولي از نظر محتوا خيلي وسيع و زيباست. اين كتاب با نثري زيبا و دوستداشتني داستاني شاعرانه و عاطفي است كه دوم شخص آن را روايت ميكند. راوي داستان در صفحههاي كتاب با تو مخاطب درد دل ميكند و لابهلاي اين حرفها ميتوانيم زندگي، خاطرات و تلخي و شيرينيهاي روزهايش را حس كنيم. «اگر مادر بگذارد، بله. من يكشنبهها را خيلي دوست دارم. توي يك صندلي فرو ميرفتيم، شيشهها را كمي پايين ميكشيديم و دست نوازش باد بر گونههايمان كشيده ميشد...» بعضي داستانها با يك شعر تزيين ميشود: «من كه از درون ديوارهاي مشبك، شب را ديدهام و من كه روح را چون بلور بر سنگهاي ستم كوبيدهام من كه به فرسايش واژهها خو كردهام...» نثر داستان شاعرانه و لطيف و پر از آرايههايي است كه انتظار داريم آنها را در شعر ببينيم: «ما ميخنديم به شش ستاره كه از بالاي آسمان روي شانههاي يك مرد افتاده بود و برق ميزد.» «بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم» كتابي است كه به انسان فرصت ميدهد در اين دنياي پر از كليشه جور ديگري ببيند و احساسات شاعرانه وجودش تازه شود. اين كتاب را نادر ابراهيمي نوشته است و انتشارات روزبهان آن را در سال 1386 در هفدهمين چاپ به بازار كتاب عرضه كرده است. منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]