واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: وقتی بابام کوچیک بود، صبح یه روز زمستون و تعطیل بود. بابام صورت جوجهشو شسته بود و داشت جلوی آینه با یه مسواک نرم و کوچولو، کرکهای سر جوجهشو شونه میکرد. فرق سر جوجه کوچولو اول اینوری شد و بعدشم اون وری شد، اما دست آخر فرق وسط شد. بعدشم بابام جوجهشو گذاشت روی سرش و مثل بچه کانگورو پرید توی آشپزخونه و داد زد:«سلام!» مامانِ بابام یه جیغ کوچولو کشید و گفت: «درد بگیری بچه، یواش سلام کن.» بابام گفت: «خوب خودتون میگید که بچه سالم باید مثل بوق صداش در بیاد و سرحال باشه». مامان بابام گفت:«خیلی خوب حالا بدو برو شیر برنجت رو بخور که الان بابات میرسه.» بابام هم با نوک انگشتش دولونگی زد تو سر جوجه کوچولوش و گفت: «آخ جون شیر برنج، بیا بریم.» اما جوجه کوچولو که شوخی سرش نمیشد چشمهاشو ریز کرد و پرید توی بشقاب شیر برنج بابام و همة شیرهارو شالاپی پاشید به بابام و در رفت و پشت لیوان چایی مامانِ بابام قایم شد. بابام جیغ زد و گفت: «اوهوی!» که مامان بابام گفت:«چته بچه، برو با هم قد خودت شوخی کن.» بابام هم شروع کرد به خوردن شیر برنج و غرغر کردن، جوجه کوچولو هم که دید همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، رفت سراغ یه پیاز نصفه که روی میز افتاده بود و یه دل سیر پیاز خورد. بعدشم رفت و پرید روی شونه بابام که هنوز داشت شیر برنج میخورد، نشست، اما یک دفعه یه چیزی توی شیکمش قلوپ قلوپ کرد و اومد بالا . جوجه کوچولو هم دهنشو باز کرد و صدا داد. بابام گفت: «خجالت بکش. شدی امیر آقا نفتی. بوگندو، خوب کمتر بخور!» بعدشم یه تیکه شکلات کرد توی دهن جوجهش و گفت: «بیا آبروریزی، اینو بخور تا بوی گند پیازت بره.» اون وقت جوجه کوچولو رو گذاشت توی جیب پیرهنش و راه افتادن و رفتن توی کوچه. همة همسایهها شاد و شنگول بودن و میخندیدن که بابای بابام با یه اتوبوس اداري اومد و همه رو سوار کرد که ببره به پارک«ستون دوستی». توی اتوبوس قرار شد که همة بچهها به نوبت آواز بخونن، اما وقتی که نوبت به طفلکی بابام رسید، بابام گفت: «من نمیخونم.» همه گفتن: «چرا؟» بابام گفت: «آخه وقتی توی بالکن خونهمون آواز میخونم آقای همسایه پایینی بهم میگه تو رو خدا نخون بچه جون. تو صدات مثل سگی که رو به ماه زوزه میکشه، می مونه. تازه یه دفعه هم بهم گفت اگه تو بری توی مزرعه آواز بخونی همة کلاغها میرن و تا سال دیگه هم برنمیگردن و همة بلالها هم سالم میمونن.» که همه برگشتن و با اخم به آقای همسایه نگاه کردن. بعدشم به بابام گفتن:«عیب نداره پسر گل، تو بخون.» بابام هم یه کمی خودشو لوس کرد و بعدشم شلوارش رو کشید بالا و چشماشو بست و زد زیر آواز... اما بعد از دو دقیقه نمیدونم چرا همة آدم بزرگا گردنشونو داده بودن تو و گوشاشونم گرفته بودن. تصويرگري : لاله ضيايي خلاصه بعد از چند دقیقه اتوبوس به پارک رسید و همه پیاده شدن. اما بعضی بچهها رو که خواب بودن توی اتوبوس گذاشتن که بخوابن. بابام هم جوجه شو که روی صندلی و توی آفتاب، مثل برگه زرد آلو پهن شده بود و خوابیده بود، گذاشت و رفت پایین. آقای راننده هم در اتوبوس رو قفل کرد و رفت. همة آدم بزرگا شروع کردن به بردن وسایل به سمت رود خونه و بساط غذا و چایی و میوه و تاب و بازی رو بهراه انداختن. بعد از نیم ساعت دل بابا برای جوجه ش تنگ شد و رفت سراغ اتوبوس که جوجهش رو بیاره، اما آقا چشمت روز بد نبینه، بابام دید که اتوبوس یواش یواش داره حرکت میکنه و میره جلو و نزدیکه بیفته توی استخر بزرگ پارک و ممکنه همة بچهها و جوجهش غرق بشن. بابام شروع کرد به جیغ زدن و دور اتوبوس، دویدن اما اون نزدیکیها هیچ کس نبود که صدای بابای بیچارهم رو بشنوه و کمکش کنه. برای همینم بابام به خودش گفت: «بچه مگه بابات به تو نمیگه اول باید خودت آروم بشی تا بتونی مشکلت رو حل کنی، پس جیغ نزن!» اما جیغها خودشون میاومدن بیرون و دست بابام نبود که جیغ نزنه و بالا پایین نپره. برای همینم بابام همونطوری که میدوید و جیغ میزد چشمش افتاد به یه عالمه قلوه سنگ که مثل لوله بخاری روی هم چیده بودن و این لوله سنگی تا آسمون رفته بود. بابام که قدش نمیرسید از اون بالا سنگ برداره، یه تیکه چوب برداشت و کرد لای سنگها و هر چی زور داشت زد و یه قلوه سنگ بزرگ رو در آورد و با هزار زور و زحمت برد و انداخت جلوی اتوبوس اما اتوبوس که مثل یه اژدها گنده بود، یواش یواش از روی سنگ رد شد و به طرف استخر رفت. حالا دیگه هم، بچه های توی اتوبوس بیدار شده بودن و گریه میکردن و جوجه کوچولو هم هی روی صندلی بالا و پایین می پرید و سرش از پنجره دیده می شد و دل بابام رو می سوزند. واسه همین بابام فکر کرد بهتره سنگها رو بریزه جلوی استخر و راه اتوبوسو ببنده. بعدشم با چوب افتاد به جون سنگها و اونها رو تند و تند در آورد که یه دفعه لوله سنگی رفت عقب و اومد جلو و افتاد روی ماشین خانم مدیر پارک که تازه خریده بودو کلی هم باهاش پز ميداد و اونو داغون كرد. چشمای بابای بیچارهم از ترس گرد شده بود. نمی دونست به ماشین نگاه کنه یا به اتوبوس. . . که سنگها توی سرازیری قل خوردن و اومدن طرف بابام، حالا بابام بدو سنگها بدو تا بالاخره سنگها وایسادن و همه جا رو پر از سنگ کردن. بابام یه نفس راحتی کشید و شروع کرد به بردن سنگها و ریختن جلوی استخر. راه بسته شده بود که اتوبوس رسید و رفت روی سنگها و سنگها هم به زیر اتوبوس گیر کردن و اونو نگهداشتن. همة بچهها شروع کردن به خندیدن و شادی کردن. بابا مامانا که صدای ریختن ستون رو شنیده بودن، رسیدن و با ترس و وحشت به اتوبوس و سنگها و ماشین خانم مدیر و بابام که از خستگی و با دستهای تاول زده افتاده بود روی سنگها، نگاه کردن که یه دفعه مدیر پارک سر رسید و وقتی که ستون سنگی خراب شده و ماشین داغونشو دید، غش کرد وسط سنگها. آخه اون همه سنگ مال همون ستون سنگی بود که توی پنجاه و هفت سال هر گروهی که به اونجا اومده بود یه دونه قلوه سنگ روی اون گذاشته بود و برای همین هم اسمش پارک ستون دوستی شده بود. همة آدمای توی پارک شروع کردن دوباره ستون دوستی رو بسازن تا همه چیز به شکل اولش برگرده. تا غروب طول کشید كه همه سنگها رو به جای اولش برگردوندن و ستون رو ساختن. خانم مدیر درحالی که هنوز حالش بد بود با یه تابلوي بزرگ اومد و اونو روی ستون نصب کرد. روی تابلو عکس بابام رو با یه قلوه سنگ توی دستش انداخته بودن و زیرش هم نوشته بودن: «بهیاد قهرمان پارک ستون دوستی». اما وقتی دیدن بیچاره بابام از خستگی یه گوشه روی پتو خوابیده و با دهن باز داره خر خر میکنه، شروع کردن به خندیدن. منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 373]