تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):چیزى را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827899538




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ژن‌هاي شكمو


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: فهيمه ايستاده بالاي سر مامان كه پهن شده وسط آشپزخانه و نعره مي‌كشد. با اشاره مي‌پرسم چي شده. شانه بالا مي‌اندازد. به طرفش، تا كمر، خم مي‌شوم. نگاه‌مان در هم قفل مي‌شود و با نعره‌اش پا روي زمين مي‌كشد. مثل جيرجيركي وحشت‌زده مي‌پرم عقب و با نگاهم از فهيمه مي‌پرسم چي شده؟ از نو، شانه‌اش بالا مي‌رود. گيج و ويج، نمي‌دانم چه بكنم. جرأتش را ندارم از خودش بپرسم. يكهو، تصميمي مي‌گيرم. مي‌روم طرف تلفن و شماره بابا را مي‌گيرم. صدايم را كه مي‌شنود عصباني مي‌گويد: «چند بار بگويم اينجا اداره‌س و من كار دارم. حالا زود حرفت را بزن و قطعش كن.» بي‌هوا مي‌گويم: «موضوع مرگ و زندگيه!» با صدايي خفه مي‌پرسد: «اتفاقي براي مادرت افتاده؟» نفس تازه مي‌كنم و مي‌گويم: «نشسته توي آشپزخانه و زارزار گريه مي‌كند.» مي‌گويد: «گوشي را بده دستش ببينم. باز چي شده؟» برمي‌گردم به آشپزخانه و گوشي را به طرف مامان دراز مي‌كنم: «بيا بابا كارت دارد.» نگاه مشكوكي بهم مي‌اندازد و دماغش را بالا مي‌كشد: «لازم نيست، نمي‌خوام باهاش حرف بزنم.» و بلافاصله پشيمان مي‌شود: «بهش بگو مامان گفت داشتم توي آينه خودم را نگاه مي‌كردم، يهو ديدم از دو طرف آينه زدم بيرون.» يادم مي‌افتد سر يك چيزي با هم قهرند و حرف نمي‌زنند. گوشي را كه وسط زمين وهوا آويزان است به گوشم نزديك مي‌كنم. بابا مي‌گويد: «خودم شنيدم. صداش تا آسمان هفتم مي‌رسه. بگو بره عقب وايسه، يا بره جلوي يه آينه بزرگ‌تر.» مي‌گويم و يواش‌ يواش متوجه موضوع مي‌شوم و به فهيمه نگاه مي‌كنم. پنجه‌اش را گذاشته جلوي دهانش و ريزريز مي‌خندد. بهش چشم غره‌اي مي‌روم. بابا صدايش را مي‌كشاند توي گوشي: «خانم دم به ساعت كلسترول و كالري مي‌اندازه بالا، حالا حساب جيب من به كنار، آن وقت انتظار داره شونصد هوا چاق‌تر نشه.» و داد مي‌كشد:«فرامرز، فرامرز، گوشت با منه؟» گوشي را به گوشم مي‌چسبانم: «البته كه گوشم با شماست.» مي‌گويد: «بهش بگو يه سر بره پيش دكتر تغذيه تا شب خودم بيام ببينم توي اين دو روز چند كيلو اضافه كرده و من چه خاكي بايد توي سرم بريزم.» و عصباني گوشي را مي‌كوبد. من و من مي‌كنم: «بابا گفت برو خودت رو به يه دكتر تغذيه نشان بده تا معلوم بشود از ديروز چند كيلو وزن اضافه كردي.» پر اخم‌وتخم نگاهم مي‌كند و يكهو دوباره از گريه مي‌تركد. تصويرگري: ليدا معتمد ساعتي بعد، زن‌هاي ساختمان، تك‌تك يا چند نفر با هم، براي عيادت و سر سلامتي مامان در خانه جمع شده‌اند. من و فهيمه هم مي‌شويم ميزبان و پيشخدمت، من بشقاب و استكان را مي‌شورم و چايي دم مي‌كنم و فهميه پذيرايي مي‌كند. هر كدام‌شان براي مامان نسخه‌اي جداگانه مي‌پيچد. يكي مي‌گويد قرص لاغري بخورد، يكي مي‌گويد ورزش كند، يكي ديگر رژيم لاغري و جوشانده اسطوخودوس را پيشنهاد مي‌دهد، شمسي‌خانم مي‌گويد برو پيش دعانويس و يك نفر دعانويس معتبر بهش معرفي مي‌كند. اما جالب‌تر از همه پيشنهاد اكرم خانم است كه پيشنهاد كمربند لرزان لاغري را به مامان مي‌دهد. با شنيدن آن دو نفري مي‌افتيم به خنده كه بي‌هوا استكاني از دست فهيمه سر مي‌خورد و خرد مي‌شود. مامان، هن‌و هن‌كنان سروكله‌اش پيدا مي‌شود و با چشم‌هاي از حدقه درآمده فرياد مي زند: «ذليل مرده‌ها! چتونه؟ نمي‌توانيد دو دقيقه آرام از ميهمان‌هاي من پذيرايي كنيد؟» ما سرمان را پايين مي‌اندازيم و بقيه خنده‌هايمان را قورت مي‌دهيم. تا چند ساعت همين‌طوري نظرات روشنگرانه كارشناسان تغذيه است كه توي هوا مي‌چرخد و به گوش ما فرو مي‌رود. عاقبت مامان، خودش بحث‌ها را جمع‌بندي مي‌كند و در حالي كه چين به پيشاني انداخته خطاب به حاضران مي‌گويد: «مطمئن باشيد راه من از ميان سبزيجات و صيفي‌جات مي‌گذرد و تا چند روز ديگر با چشم‌هاي خودتان مي‌بينيد چه قلمي شده ام.» شب، بابا با يك ترازوي عقربه‌اي كادو پيچي شده مي‌آيد. مامان، با ديدن كادو آشتي مي‌كند و وقتي كاغذش را پاره مي‌كند، در يك چشم به هم زدن مي‌پرد روي ترازو. ناگهان فهيمه جيغ مي‌كشد: «عقربه هشت دور چرخيد، هنوزم مي‌چرخه!» مامان اخم مي‌كند: «خفقان بگير، خفقان گرفته!» و چشم‌هايش را براي بابا مي‌دراند: «مي‌مردي يه ترازوي ديجيتالي مي‌خريدي تا وزن واقعي منو به اين بچه‌ها نشان بده.» بابا در يك عقب‌نشيني آشكار حرف را عوض مي‌كند: «ببينم رفتي پيش دكتر تغذيه؟» فهيمه مي‌گويد: «مامان تصميمش را گرفته.» من توضيح بيشتري مي‌دهم و جمع‌بندي مامان را به اطلاع بابا مي‌رسانم. بابا، با اخمي ساختگي، رو به ما مي‌گويد: «نگفتم اين‌قدر هله‌هوله نخوريد، نگفتم چاقي و مرض قند و مرض كبد و مرض اثني‌عشر و بصل‌النخاع مي‌آورد!» مامان اعتراض مي‌كند: «وا! ما ژنتيك‌مان همين است. توي فاميل ما هرچي زن و دختره يا چاقند يا تپل.» فهيمه دوباره وحشت مي‌كند: «منم كه به تو رفتم چاق و گامبو مي‌شوم؟» مامان مي‌كوبد پشت شانه‌اش: «خناق بگيري دختر، من گفتم ژنتيك‌مان اينه و با يك رژيم ساده غذايي برمي‌گرديم جاي اولمان.» فهيمه زبان درازي مي‌كند: «پس چرا تو برنگشتي؟» من نفس راحتي مي‌كشم: «خدا را شكر كه من پسرم و ژنتيكم به بابا رفته.» بابا كه مي‌بيند كار دارد بالا مي‌گيرد حرف را عوض مي‌كند: «حالا تكليف ما چيه؟» مامان خيلي بي‌خيال جواب مي‌دهد: «شماها تكليفي ندارين، هر چي من كردم شماها هم مي‌كنين، هرچي من خوردم شما هم مي‌خورين.» و دستش را مشت مي‌كند: «همه براي يكي،‌ يكي براي همه.» من و فهيمه و بابا، ناباورانه و مات و مبهوت به هم نگاه مي‌كنيم. *** زندگي بدمزه‌اي را مي‌گذرانيم. صبحانه، نهار و شاممان شده كدوي آب‌پز، هويج، خيار، كلم و سبزيجات و صيفي‌جات. ديگر حتي از شنيدن اسم غذاهاي مخصوص رژيم لاغري كم كالري كه مامان از روي جدولي در مي‌آورد و جلويش مي‌گذارد حال‌مان بد مي‌شود. فهيمه با دلخوري مي‌گويد: «مجبوريم به پاي چاقي مامان بسوزيم و بسازيم» و مامان كه با اراده‌اي آهنين مشغول آب كردن چربي‌هاي فت و فراوانش است،‌از قار و قور و آه و ناله شكم‌هاي زبان بسته ما ككش هم نمي‌گزد و با شنيدن كوچك‌ترين اعتراضي چوب نصيحتش را بالا مي‌برد: «از امكانات چاقي غافل مشو!» و گاهي كه جرأت مي‌كنيم صداي اعتراض‌مان را به گوشش برسانيم تهديدآميز مي‌گويد: «چند وقتي چلو و پلو و گوشت و برنج نخوريد آسمان به زمين نمي‌رسه. اين همه من برايتان پختم و شستم و روفتم. چند روزي شما جلوي شكمتان را بگيريد.» *** گوشه‌اي نيمه تاريك، دور از چشم مامان، من و بابا و فهيمه، براي رسيدگي به وضع نابسامان شكم‌هايمان جلسه‌اي خانوادگي تشكيل داده‌ايم. بابا سرش را مي‌آورد جلو و با صداي خفه‌اي مي‌گويد: «فهيمه و فرامرز، شما دو تا شاهد باشين مادرتان چه به روز من مي‌آورد. من بايد دردم را به كي بگويم؟» و چند ضربه كوتاه مي‌زند به شكم بزرگش كه كمي از آن از زير لباس خانه‌اش زده بيرون و با همان صدا ادامه مي‌دهد: «به جان شما شكمم پاك از قوام و دوام افتاد، دلم لك زده واسه يك ذره ويتامين گ گوشت و ويتامين پ پروتئين. من يكي كه از دستش خيلي شكارم.» مي‌گويم: «شكم من و فهيمه هم نشست داشته. ما داريم خودمان را فداي مامان مي‌كنيم.» و رو به فهيمه مي‌پرسم:«آره؟» چيزي نمانده اشك فهيمه سرازير بشود. صورتش حالت گريه دارد: «گناه ما چيه عينهو گاو و گوسفند و بزغاله، صبحانه و نهار و شام علف و سبزي مي‌خوريم. تابستانمان مزه پياز و سير گرفته.» و در حالي كه آب دهانش را قورت مي‌دهد يواش‌تر مي‌گويد:«دلم لك زده واسه يك تكه گوشت يا نصف ران مرغ.» و سر بابا غر مي‌زند: «ناسلامتي شما بزرگ خانه‌ايد. به دادمان برسيد.» بابا طوري سرش را تكان مي‌دهد انگار خيلي درمانده است و از دستش كاري برنمي‌آيد. فهيمه مشت‌هاي گره كرده‌اش را در هوا تكان مي‌دهد و التماس مي‌كند: «بابا!» يكهو بابا شق ورق مي‌نشيند و با ترحم نگاهمان مي‌كند. بعد، كم‌كم، وا مي‌رود و آه بلندي مي‌كشد. چند ثانيه بعد، عبور برقي را در چشمانش تشخيص مي‌دهم اما سكوتش مرا متوجه اشتباهم مي‌كند. جلسه خانوادگي بي‌نتيجه و شكست خورده تمام مي‌شود. موقع بلند شدن صداي خش و خشي را از پشت سرم مي‌شنوم. سرم را كه برمي‌گردانم سايه‌اي سريع از پشت سرم رد مي‌شود. *** مثل چند شب گذشته، شام، غذاي خرگوش‌ها را خورده‌ايم. شلغم و هويج پخته و مقداري سبزيجات متنوع. من كه از زيرش در رفتم و با شكم خالي وارد رختخوابم شدم. شكم گرسنه كاملاً ضدخواب است. تا نيمه‌هاي شب توي جايم از اين دنده به آن دنده مي‌شوم و نمي‌دانم كي خوابم مي‌برد. تازه چشم‌هايم گرم شده‌اند كه يكي شانه‌هايم را شديد تكان مي‌دهد. پلك‌هايم را كه باز مي‌كنم دماغ درازي مي‌بينم. بعد كه صورتش عقب مي‌رود بابا را مي‌شناسم. آرام مي‌گويد: «بلندشو، شانست گفته.» و دستم را مي‌كشد و بلندم مي‌كند. با چشم‌هاي نيمه بسته دنبالش كشيده مي‌شوم. هرچه جلوتر مي‌روم بوهاي عجيب و غريبي، سلول‌هاي گيرنده سوراخ‌هاي دماغم را تحريك مي‌كنند. بابا، با مهارت، تا آشپزخانه راهنمايي‌ام مي‌كند. آنجا، كاملاً چشم‌هايم باز مي‌شوند و خواب از سرم مي‌پرد. باوركردني نيست! فهيمه پشت ميز ناهارخوري نشسته و زير نور شمع‌ها پيتزايش را مي‌خورد. مرا كه مي‌بيند با لپ پر، اشاره مي‌كند بنشينم. دو تا پيتزاي آماده و در بسته، آماده خوردن اند، يكي براي من، يكي براي بابا. بابا مي‌زند سرشانه‌ام: «چرا ماتت برده، اين پيتزاها را طي يك عمليات شبانه و پيچيده از پيتزافروشي‌ تا اينجا رساندم. حالا زود باش بخور كه اگر مامانت بو ببره روزگارمان را سياه مي‌كند.» معطلش نمي‌كنم و مي‌روم جلو. چه پيتزايي! آي مي‌چسبد، آي مي‌چسبد! بس كه بي‌غذا مانده بوديم نمي‌دانيم پيتزا را دهانمان كنيم يا دماغمان. در آن سكوت شبانگاهي تنها صداي ملچ و ملوچ دهان‌هايمان است كه در فضاي آشپزخانه مي‌پيچد و هوا را پيتزاآگين مي‌كند. بابا، سنگ تمام گذاشته و سه تا دوغ يك نفره گازدار كنار پيتزاها چيده تا بعد از خوردن پيتزا با نوشيدن دوغ چيزي ته حلقمان نماند. خوردنمان كه تمام مي‌شود بابا شمع جلوي فهيمه را فوت مي‌كند و مي‌گويد: «قبل از اين كه برويد بخوابيد بايد برايتان يه اعترافي بكنم.» كنجكاوانه زل مي‌زنيم به صورتش. انگار خيلي پشيمان است چون سرش را پايين مي‌اندازد و مشغول بازي با انگشت‌هايش مي‌شود: «من نتوانستم جلوي شكمم را بگيرم و در تمام اين مدت، يواشكي، يك ته‌بند‌ي گوشتي و پروتئيني داشتم و از بابت تنهاخوري نمي‌توانم خودم را ببخشم و سخت احساس گناه مي‌كنم.» من كه لال شده ام و هاج و واج نگاهش مي‌كنم اما فهيمه مي‌گويد: «حالا كه به خطاي خودت اعتراف كردي ما هم تو رو مي‌بخشيم و از گناهت مي‌گذريم، مگه نه فرامرز؟» صداي بابا را مي‌شنوم: « حرفم تمام نشده. من به مامانتان هم خيانت كردم و فكر مي‌كنم يك خائن به تمام معنا هستم.» صداي فهيمه را مي‌شنوم: «در اين مورد هم بايد خود مامان نظرش را بدهد.» بابا دستش را روي شكمش مي‌‌گذارد و مثل آدم‌هاي گناهكاري كه از كارشان به شدت پشيمان اند زير لبي زمزمه مي‌كند: «من بهش قول داده بودم هرچي بگويد بخورم، هرچي بخواهد بپوشم، هر كجا گفت بروم و حالا زير قولم زدم و بعد از خوردن اين پيتزاي خوشمزه بيشتر احساس گناه مي‌كنم.» ناگهان چراغ‌هاي آشپزخانه روشن مي‌شوند و آشپزخانه زير نور مي‌رود. سر برمي‌گردانيم. مامان با موهاي ژوليده، دست‌هاي به كمر زده و چشم‌هاي دريده آمده مقابل بابا ايستاده و زهرناك نگاهش مي‌كند. ما، آرام‌آرام از جايمان بلند مي‌شويم و با نفس‌هاي حبس در سينه فرار مي‌كنيم و آنها را با هم تنها مي‌گذاريم. خدا به داد بابا برسد! منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن