واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: آفتاب-بهتر است مطالب را از کت و شلوار خود آغاز کنم. آری همان کت و شلواری که از شدت تابش نور خورشید و البته یک کمی هم از شدت نگاههای خنده برانگیز هم محلیها و همسایگان؛ دیگر رنگ از رخسارش کوچ کرده است و البته با حضور هر نوروز هم ریش غم من غایب است. چرا که آن را در گرو همین کت و شلوار گذاشتهام. به یاد دارم، این کت و شلوار را من از همان بوتیک سر کوچه گرفتم و همانروز که من این کت و شلوار را خریداری کردم، مقارن بود با تولد پسر آقا رجب. آقا رجب صاحب مغازه میگفت که: فلانی پا قدم شما خیر بود، چراکه امروز بچهدار شدم. یک پسر به مانند یک دستهی گل، و من با لحنی به رنگ مزاح و شوخی گفتم: آقا رجب پا قدم من نیست. پا قدم مبارک کت و شلوار سرمهای خودتان است، که آدمش را پیدا کرده است. انشاءالله همیشه با فرزند باشید. دقیقا به یاد دارم که ۲۰سال از آن زمان تا کنون گذشته است و پسر آقارجب هم قد کشیده و ریش و سبیل درآورده است و البته حرفهای قلمبه و سلمبه هم میزند. یعنی برای خودش مردی شده است و آن طرف هم کت و شلوار من است که ۲۰ ساله است. یعنی دقیقا هم سن و سال پسر آقا رجب و مثل همان پسر آقا رجب، آن هم چندین پوست عوض کرده است. یعنی میخوام بگم که دیگر نیازی به خرید کت و شلوار جدید ندارم. چون جنس و پارچه که، صادراتی است و مشکل ما در خرید، بر سر رنگ آن است؛ که در انتخاب رنگ هم مشکل نداریم. به بیانی دیگر باید گفت که تنها سوژهی خیس زندگی من در همین کت و شلوار خلاصه نمیشود. چونکه وقتی به بقالی سر کوچه هم مراجعه میکنم و قصد گرفتن میوه قرضی را از آن دارم. بقالی فقط به ظاهر من نگاه میکند و با شوخی میگوید: آقای کت وشلواری، من با شما کاری ندارم، طرف حساب من کت و شلوار توست که قرض پیرارسال را هم نداده است. حالا توقع شما هم بیجاتر است. بقال فروش نمیداند که در واقع من هم بدنبال گرفتن میوه نیستم، و آنی که من در اصل بدنبالش هستم، یک دل ساده است. آری او بقول سهراب سپهری میخواهد کیلوئی برای من پرتقال و یا خربزه بکشد، و انتظار دارد که من هم حداقل دل ساده را سیری از او بپرسم. ولی حکایت همچنان باقی است. چون من آدم زمانهی خود هستم و در مسیر شرایط و ویژگیهای زمانهی خود حرکت میکنم. آخه نمیدونید، زمانه ما برعکس آن مراودهای است که بین بقال فروش و سهراب سپهری انجام میگرفت. چون آن زمان بقالی میوه را کیلوئی میکشید و بیخیال به مشتری میداد و اگر هم، کسی مانند سهراب سپهری دل ساده را سیری دنبال میکرد، شاید پیش اهلش پیدا میشد. ولی امروز چی؛ امروزی که بقالی از کشیدن سیری و یا خریدار از دادن پول یک سیر میوه هم در تلاطم و عذاب است. و البته خدا رحمت کند، دل ساده را که در زیر خروارها خاک نامش هویدا است، آری؛«همان تخم تعریف که در دل خاک جوانه میزند که ما زندهایم». آخه تنها کت و شلوار من نیست که گرفتار آمده در چشم ظاهرنگر عموم و یه جورایی به آن نگاه میکنند. چون به عینه دیدهام که طرف با بهترین لباس و بهترین ماشین و خانه و ملک و... در دید جامعه ظاهر میشود و چند ماهی از آن نمیگذرد که به حال و روز آن باید گریست، یعنی بسان کت و شلوار ژولیده و کرخت و بدقوارده من گرفتار میشود. این دیگر چه صیغهای است. آخه به قول بزرگترها، قبلاً هرکسی در جای خودش عزیز و محترم بود. یعنی بقال فروش احترام خودش را داشت و خبازی و خرازی هم همین جور. حتی کارگر و مهندس و دکتر و تهیدست و پردست هم هر کدام در جایگاه خودشان دارای قرب و هیمنهی خاصی بودند. گدا در بازار، کار خودش را انجام میداد و توانگر هم مشغول به کار خویش بود. اما در شگفتم که امروز مرزها شکستهاند، و بین گدا و توانگر و یا حتی یک آدم عادی حد و مرزی نیست. همه میدانیم که: «هرکسی را بهر کاری ساختهاند». پس نمیشود گفت که گرگ حیوانی درندهخو و یا بسیار باهوش و تیزبین و فرصت طلب نیست که اینها از ویژگیهای بارز گرگ هستند و یا نمیگوئیم: اسب حیوانی نجیب و دارای قوه ادراک و فهم نیست که در ذات آن این ویژگیها نهفته است و یا نمیگوئیم: کبوتر و عقاب با هوش و نامهرسان و بلندپرواز و تیزبین نیستند که بیشک اینها از صفات این دو بشمار میآیند. و یا نمیگوئیم: الاغ با اینکه یک حیوان است که از لحاظ عقل و شعور، کم دارد، اما از زحمات طاقتفرسا و بیبدیل آن هم نباید چشمپوشی کرد و یا پلنگ که تیزچنگ و بسیار پرتلاش و شجاع و با توان است، بطوری که وقتی میخواهد، جان دهد، چون لاشهخور نیست، خود را از نوک قله به پائین میاندازد، که تکه تکه شود و کسی از گوشت آن استفادهای نبرد. و یا نباید کتمان کرد که: شیر دارای صفاتی اعم از زورمندی و نمادی بنام سلطان جنگل بودن نیست، و از آن طرف هم چون لاشهخور نیست، لاشهی آن را لاش خوران نمیخورند که این صفات در ذات شیر هستند و یا نمیگوییم: شتر حیوانی پرطاقت نیست که این حیوان میتواند بمدت ۶ماه در کویر بدون آب و غذا زندگی کند و علاوه بر این از گوشت و شیر و توان آن نیز استفاده میشود و یا نمیگوئیم: گوسفند بسته را هرکس نمیتواند سر ببرد که میتواند، اما آنکه شیر را در بیشه کشد، صیاد است و البته همین گوسفند ساده و ناتوان و بیدفاع هم دارای محاسن و استفادههای بهینه و حیاتی است. آری اینها همه واقعیت است و واقعیت را هم نمیشود، انکار کرد. اما نکتهی مهم اینکه: هرکدام از این مخلوقات هم برای امرار معاش غذایی مخصوص دارند و باید به هر کسی غذای خویش خوراند و نه عکس آن. با این حال باز به شما پل امید را مژده میدهم که گرچه رودخانهی جدایی را روزگار در بین ما انداخته است، اما در هر زمانی طبیعی است و با وجود همین پل امید سخن از فاصله گفتن، بیمعناست و منطقی است که زندگی نقطهی مقابل ماست و در دایره آن خیلی چیزها اعم از پستی- بلندی، زشتی- زیبایی، سختی- آسانی، غم- شادی، امید- ناامیدی، بدی- خوبی، شکست- پیروزی، آرامش- بیقراری، خواب- بیداری، مریضی- سلامتی، دوستی- دشمنی، آزادی- جبر، نوازش، شلاق- محبت، ظلم، قدرت- عدالت، و هزاران فراز و فرود دیگر از خانوادهی همین زندگی است. ولی باید اذعان داشت که زندگی با آشتی همین تضادها که لازم و ملزوم همدیگر هستند، معنای واقعی به خود میگیرد و بدون یکی از این موارد آن دیگر عقیم و سقیم است. پس ما را با زمانه که با دست خود مسیرهای زندگی را ترسیم و جهت میدهد و با این کار دغدغههای فراوانی در دل زندگی نیز جوانه میزند، کاری نیست. ما باید با نگاهی واقعی و معقول به زندگی بنگریم. یعنی در اصل نگاهمان در حین زندگی به واقعیات باشد، و با سنجش و قیاس و سبک و سنگین کردن واقعیات زمانه، زندگی خود را پیریزی و گسترش دهیم. و درنظر این قلم، باید به ذهن بسپاریم که ما:«زیستن را با حرف اول زندگی آغاز کردهایم» و پایان آن هم به رنگ یاری است و دیگر این که: در آزاد راه پیروزی بیخیال نرانیم. چون شکست در کمین است. عابدین پاپی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 354]