تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):در راه خدا از ملامت و نكوهش ملامتگران نترس.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827942404




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آنها كه دوباره زنده شدند!


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستاني كه مي‌خوانيد واقعي و بر پايه حقيقت است. فقط خدا مي‌داند چرا اين اتفاق براي من افتاد و چرا من انتخاب شدم تا شاهد لطف و عشق خدا باشم. من در كانادا متولد شدم. در كودكي پدر و مادرم را از دست دادم و از آن پس دايي و زن دايي‌ام مرا مثل فرزندان خودشان بزرگ كردند. آنها همسايه‌اي به نام خانم و آقاي بروك داشتند. چند سال بعد خانم بروك به شدت بيمار شد و پزشكان توصيه كردند تغيير آب‌ و هوا براي او خوب است. به همين خاطر آنها جلاي وطن كردند و به پورتلند در ايالت اورگون رفتند. مدتي بعد شنيديم كه آنها افراد مومني شده‌اند و هر شب به كليسا مي‌روند چون خانم بروك به خاطر نذر و نياز درمان شده بود. كنجكاو شده بودم. من چندان تمايلات مذهبي نداشتم به همين خاطر يك روز تصميم گرفتم پيش آنها بروم و ببينم چه خبر شده است. فكر مي‌كنم اين خدا بود كه مي‌خواست راه درست را به من نشان دهد و مرا در اين مسير قرار داد. خانم و آقاي بروك خيلي چيزها برايم تعريف كردند ولي من قانع نشدم اما ناگهان همان‌جا كاري برايم پيدا شد و من به عنوان دستيار مهندس در يك آسياب آبي مشغول به كار شدم. روز اول جولاي سال 1924 اولين روز كاري من بود. ساعت، يك و نيم بعدازظهر را نشان مي‌داد. ما داشتيم چند ميله آسياب را اره مي‌كرديم. اين ميله‌ها در فاصله هفده هجده متري بر فراز رودخانه بودند و كمي پايين‌تر، رودخانه به يك درياچه منتهي مي‌شد. ناگهان من از بالاي آسياب افتادم. در مسير سقوط، بدنم با چندين ميله برخورد كرد و در انتها به رودخانه افتادم و آب مرا به درياچه برد. وقتي سرانجام كارگران مرا پيدا كردند چهل و پنج دقيقه از سقوط من گذشته بود اتفاقاتي كه مي‌خوانيد در همان چهل و پنج دقيقه افتاد. من در اين دنيا مردم ولي در دنياي ديگري زنده بودم. هيچ زماني هدر نرفت و من در آن چهل و پنج دقيقه بيشتر از تمام عمرم در اين دنيا آموختم. يادم مي‌آيد كه از داربست پايين افتادم و بعد... در برابر اقيانوسي از آتش ايستاده بودم. اين وحشتناك‌ترين و مهيب‌ترين تصويري است كه هركس ممكن است به چشم ببيند. در كنار آن آتش آبي‌سوزان كه زبانه مي‌كشيد و مي‌چرخيد ايستاده بودم. تا چشم كار مي‌كرد همان بود. درياچه‌اي از آتش. هيچ‌كس در آن نبود. افرادي را كه مي‌شناختم و مي‌دانستم مرده‌اند در آن جا ديدم. يكي عمويم بود كه وقتي سيزده سال داشتم از مصرف بيش از حد مواد مرد. ديگري پسري بود كه در دوران مدرسه در اثر سرطان آرواره از دنيا رفت. او دو سال از من بزرگ‌تر بود. ما يكديگر را شناختيم ولي با هم حرف نزديم. آنها هم مثل من مبهوت آن آتش عظيم شده بودند. مثل اين‌كه نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. چهره‌هايشان حكايت از گيجي و سردرگمي داشت. آن صحنه اصلا با كلمات زميني قابل توصيف نيست تنها چيزي كه مي‌توانم بگويم اين است كه ما شاهد عيني روز قيامت بوديم. راهي براي فرار نبود. زنداني بود كه اميدي براي خروج از آن نداشتيم مگر اين‌كه نيرويي الهي پادرمياني مي‌كرد. با خود گفتم: «اگر مي‌دانستم چنين روزي هست هر كاري مي‌كردم كه از آن خلاص شوم ولي حيف...» در همان وقت فرشته‌اي را ديدم كه به سوي ما مي‌آمد. فورا او را شناختم. او چهره اي محكم، مهربان و پرعطوفت داشت. از هيچ چيز نمي‌ترسيد. اميد بزرگي در دلم رخنه كرد. دانستم او تنها كسي است كه مي‌تواند منجي من باشد. با خود گفتم: «اگر فقط به سوي من بيايد و نگاهي به من بيندازد، مرا رها خواهد ساخت. او مي‌داند چه كار كند.» او به جلو قدم برمي‌داشت ولي به من نگاه نمي‌كرد. ناگهان درست قبل از آن‌كه از كنارم بگذرد برگشت و نگاه عميقي به من افكند و همان يك نگاه كافي بود. يك ثانيه بعد من برگشته بودم. روحم وارد بدنم شد. مي‌توانستم صداي دعاهاي خانم بروك را بشنوم و بالاخره چشمانم را باز كردم. پم و تجربه‌اي رويايي داستان زير در شماره ماه آگوست سال 2003 در نشريه «ريدرز دايجست» به چاپ رسيد. مورد «پم» موردي است كه تمام قوانين را كنار مي‌زند و نشان مي‌دهد دلايل شيميايي و فيزيكي هميشه هم قطعي عمل نمي‌كنند. هر انسان متفكري با خواندن داستان پم و داستان‌هايي از اين قبيل به اين نكته مي‌رسد كه روح «شناختي» است و حتي مرگ هم پايان راه آن نيست. «پم رينولدز» 35 ساله و مادر سه فرزند در تابستان سال 1991 به خاطر تورم خطرناكي در مغز روي تخت جراحي دراز كشيده بود. دكتر «رابرت اسپتزلر» رييس «انستيتوي اعصاب بارو در «فونيكس» روي مغز او كار مي‌كرد و چندين دستگاه حساس، علائم حياتي او را كنترل مي‌كردند. چشمان پم با چسب بسته شده و او كاملا بي‌هوش بود. كمي بعد از اين‌كه دكتر «اسپتزلر» اره جراحي را روشن كرد تا جمجمه او را سوراخ كند، پم خود را خارج از جسمش و بر فراز تخت، شناور يافت. او از بالاي شانه‌هاي جراح تمام مدت بدن بي‌حركت خود را مي‌ديد. پم از همان بالا مي‌ديد كه دكتر جراح با اره‌اي كه او فكر مي‌كرد مسواك برقي است روي جمجمه‌اش كار مي‌كند و بعدها تمام آن اتفاقات و گفتگوهاي داخل اتاق عمل را موبه‌مو تعريف كرد. كمي پس از آغاز عمل جراحي، دكتر «اسپتزلر» گفت كه خون بدن پم كم شده است و وضعيت او بحراني و خطرناك است. همان وقت بود كه تمام دستگاه‌ها اعلام كردند پم مرده است و هيچ علائم حياتي ندارد. پم از اتاق جراحي خارج شد و خود را در آستانه تونلي مشاهده كرد كه انتهاي آن مي‌درخشيد. در پايان اين تونل پم فاميل‌ها و دوستانش را ديد كه در انتظار او هستند. تمام آنها را مي‌شناخت همان عزيزاني بودند كه زماني تك تك آنها را از دست داده بود و در فراق آنها گريسته بود. در ميان اين دوستان و آشنايان مادربزرگش را ديد. مادربزرگي كه او را مي‌پرستيد و مرگ او برايش از همه سخت‌تر بود. از ديدن آنها از شادي لبريز شد. مادربزرگ چهره بشاشي داشت. انگار جوان شده بود. تمام نگراني‌ها و ناراحتي‌ها از جان پم رخت بربستند و او يك آن آرامش غيرمنتظره‌اي را تجربه ‌كرد. دوست داشت تا ابد در آن‌جا بماند. عمويش را ديد. عمو به طرف پم آمد و در نگاه عميقش به او فهماند كه بايد برگردد. پم علاقه‌اي به اين كار نداشت. از بودن در ميان آنها لذت مي‌برد ولي ‌گويي چاره‌اي نبود. بايد برمي‌گشت و برگشت. بازگشت دوباره براي پم احساسي خاص و دردآلود به همراه داشت. انگار ناگهان او را به استخري از يخ انداخته باشند.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 594]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن