تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نماز قلعه و دژ محکمی است که نمازگزار را از حملات شیطان نگاه می دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805614128




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانهاي دوباره زنده شدنها به صورت گل


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: داستان آدونیس

از این مرگ و میر ها و رستاخیزها یا دوباره زنده شدنها به صورت گل،مشهورترین و آشناترین آنها مرگ آدونیس بود.هر سال دختران یونانی برای او سوگواری می کردند و هر سال که گل او،یعنی گل سرخ شقایق نعمانی،یا گل باد،دوباره شکوفا می شد جشن و پایکوبی برگزار می کردند.آفرودیت او را دوست می داشت.الهه عشق که با نیزه‌اش دل آدمیان و خدایان را به یکسان سوراخ می کرد و بذر عشق در دلهایشان می کاشت،سرنوشت چنین خواست که او نیز به درد ناشی از شکسته شدن دل گرفتار آید.

آن جوان را هنگامی که زاده شد و پا به این دنیا نهاد،دید و درست از همان هنگام به عشق وی گرفتار آمد و در نتیجه عزم جزم کرد که او را تصاحب کند.بنابراین آن الهه عشق او را برداشت و با خود برد و او را به دست پرسفونه سپرد تا از وی نگهداری و پرستاری کند.امّا پرسفونه خود دلداده آن پسر شد و او را به آفرودیت پس نداد،حتی آن زمان که الهه به زیر زمین رفت تا او را پس بگیرد.چون این دو الهه حاضر نشدند با هم کنار بیایند،زئوس ناگزیر پادرمیانی کرد و بین آن دو به داوری نشست.زئوس حکم کرد که آدونیس هر نیم سال را با یکی از آن دو الهه بگذراند،پاییز و زمستان را نزد ملکه مردگان،و بهار و تابستان را نزد الهه عشق زیبایی ،آفرودیت سپری کند.

در آن هنگام که نزد آفرودیت می زیست،آن الهه سخت می کوشید او را شاد و خوشنود نگاه دارد.این پسر دونده‌ای بادپا بود و اهل شکار و اغلب آفرودیت کالسکه‌اش را که یک قو آن را می کشید و با آن در زمین سیروسفر می کرد،ترک می کرد وخود را به هیئت یک زن شکارچی در می آورد و در جنگلهای انبوه او را تعقیب می کرد.امّا در یک روز غم‌انگیز الهه نتوانست سر در پی وی بگذارد و او را تعقیب کند،و در آن روز آن جوان گرازی وحشی را دنبال می کرد.وی با سگان شکاری‌اش گراز را در بن‌بست قرار داد و نیزه‌اش را به سوی گراز انداخت،ولی فقط او را زخمی کرد،به طوری که گراز وحشی که از درد دیوانه شده بود،بی آنکه به آن جوان مهلت بدهد خود را از مهلکه برهاند،به سویش حمله‌ور شد و دندان بزرگ خود را در بدن جوان فرو کرد..

.(در سرگذشت اریمانتوس پسر آپولو آمده است که چون وی آفرودیت را با آدونیس یافت،آفرودیت او را نابینا کرد و به همین سبب آپولو برای کینه جویی خود را به صورت گراز درآورد و آدونیس را کشت)آفرودیت سوار برکالسکه‌اش بر فراز زمین می رفت که صدای ناله آدونیس را شنید و شتابان به سویش آمد.آدونیس اندک‌اندک از پای در می آمد و می مرد و خونی تیره‌رنگ از زیر پوست بدن چون برف سپیدش بیرون می ریخت،و چشمهایش پیوسته تار و سنگین می شد.آفرودیت او را بوسید و نمی دانست که وقتی او را بوسید او مرده بود.این زخم ژرف بر بدن آدونیس زخمی ژرفتر بر بدن آفرودیت گذاشت.آفرودیت با وی سخن‌ها گفت،هرچند که می دانست او مرده است و نمی شنود:


تو می‌میری،ای عزیزترین
و آرزوهای من چون رؤیا نابود شدند
کمربند زرّین زیباییِ من نیز با تو رفت
اما خودم که الهه هستم باید زنده بمانم
و نتوانم به دنبال تو بیایم

کوهساران همه بانگ برداشتند و درختان بلوط پاسخ گفتند
وای،وای از مرگ آدونیس،او مرده است.
و اِکو نیز در پاسخ بانگ بر آورد،وای از مرگ آدونیس
و عشقها همه به حالش گریستند،حتی موزها


امّا آدونیس که در دنیای زیرین،در دنیای مردگان بود نمی توانست صدای آنان را بشنود،و حتی نمی توانست آن گل سرخ‌رنگی را ببیند که از محل ریزش خون او بر زمین سر بر‌آورده بود.



...
..
.

هیاسنت(گل سنبل)



گل دیگری که پس از مرگ یک جوان زیباروی دیگر رویید،گل سوسن بود که هیچ شباهتی به گلی که اینک ما سوسن می گوییم نداشت،بلکه زنبق گونه بود و به رنگ ازغوانی تیره ،یا به گفته شماری دیگر به رنگ سرخ زیبا و دل انگیز.مرگ آن جوان نیز مرگی حزن انگیز بود که هرساله یاد آن را گرامی می داشتند زیرا جوان در:

جشن هیاسینتوس(سوسن)
که در طول شب آرام پایدار می ماند
در مسابقه‌ای با آپولو کشته شد.
در پرتاب دیسک به رقابت برخاستند
و دیسکی که آن خداوند به سرعت پرتاب کرد
از هدفی که وی در نظر داشت فراتر رفت


آن دیسک محکم بر پیشانی هیاسینتوس(هیاسینت)فرود آمد و زخمی هولناک به جای گذاشت.او از عزیز ترین همنشینان آپولو بود.در آن هنگام که کوشیدند ببینند چه‌کسی دیسکش را دورتر می اندازد،هیچ رقابت یا مسابقه‌ای بین آن دو نبود،بلکه می خواستند ورزش کنند.آپولو چون فوران خون از پیشانی آن جوان و افتادنش بر زمین را بدید،وحشتزده شد.وقتی که آن جوان را از زمین بلند کرد و در آغوش کشید و کوشید زخم را التیام بخشد،خود نیز رنگ باخت و چهره زرد کرد.امّا دیگر دیر شده بود.هنوز او را در آغوش گرفته بود که سرش عین گلی ساقه شکسته به عقب افتاد.او مرده بود و آپولو که در کنار جسد وی زانو زده بود به حالش گریست،زیرا در عنفوان جوانی و زیبایی مرده بود.آپولو خود او را کشته بود هرچند که تقصیری نداشت و او را به عمد نکشته بود.وی پیوسته می گریست و می گفت:”وای،کاش می توانستم جانم را فدای تو کنم،یا با تو بمیرم”در همان حال که اپولو زار می گریست و چنین ندبه‌های سوگوارانه می کرد،گیاه خون آلوده ای دوباره رشد کرد و چنان زیبا گل داد که تا بد نام آن جوان را بر خو نهاد:هیاسینتوس یا سنبل.آپولو خود بر گلبرگهای آن نوشت ،شماری می گویند حرف اوّل هیاسینتوس را بر آن نوشت و شماری دیگر بر این عقیده‌اند که دو حرف از یک کلمه یونانی نوشت که”افسوس” معنی می دهد،امّا در هر صورت هرچه که بود یادواره اندوه بزرگ آپولو بود.


داستان دیگری هم هست که می گویند زفیر،یعنی باد غرب ، او را کشت نا آپولو.آن باد هم آن جوان را که زیباترین جوانان دنیا بود دوست می داشت و چون خشم ناشی از حسد،که چرا آپولو او را بیش از زفیر دوست دارد،بر او چیره شد،بر آن دیسک وزید و سبب شد تا از مسیر خود منحرف شود و به هیاسنت برخورد کند.
چنین داستانهای زیبا و شایان توجهی که درباره جوانان زیباروی نوشته شده است که در عنفوان جوانی مرده‌اند و بعد آن گونه که سزاوار و شایسته بوده اند به گلهای بهاری بدل شده اند ،احتمالا پس زمینه های تیره ای دارد.در این داستانها به پلیدیها و به اهریمن صفتیهایی اشاره شده است که در گذشته های بسیار دور دیده شده است.دیربازی پیش از اینکه در سرزمین یونان داستانها و اشعاری که اینک به دست ما رسیده است گفته یا سروده شود،و شاید حتی پیش از آنکه داستانسرا یا شاعری وجود داشته باشد،چنین اتفاق افتاده استکه در کشتزارهایی نه چندان بارور اطراف یک روستا که حتی غله نیز در آن به عمل نمی آمده است،یک نفر از روستاییان زن یا مرد کشته می شده است و خون وی بر زمینهای بایر و بی‌باروبر می ریخته است.تاکنون هیچ کس اظهار عقیده نکرده است که خدایان نورانی ساکن کوه اولمپ از قرابانی کردن نفرت انگیز آدمی بدشان می آمده است.انسان این احساس تیره و مبهم را در زندگی داشته است که چون زندگی آدمیان اصولا به فصل بذر پاشی یا برداشت محصول استوار شده اس،بی تردید بین آنها و زمین پیوند ژرفی وجود دارد و خونشان که با غلّه پرورش می یابد به نوبه خود می تواند زمین را بهنگام ضرورت بارور کند.چه چیزی از این طبیعی تر که وقتی پسری جوان و زیباروی کشته می شده است،اندکی بعد در محل ریخته شدن خون،گل نرگس یا گل سوسنی که واقعا نفس همان جوان مرده بوده استمی روییده و شکوفه می داده است،گلهایی که به نوبه خود موجود جاندار دیگری می شده اند؟بنابراین آنها به یکدیگر می گفته اند که چه اتفاقی افتاده است،معجزه ای روی داده است که مرگ سنگدل کمتر ستمگر و سنگدل جلوه نماید

.بعد پس از گذشت اعصار و قرون متمادی،مردم باور کردند که زمین برای بارور کردن و محصول دادن به خون نیازی ندارد،بنابراین لازم آمد که بخشهای اندوهبار داستان را حذف کنند،که سرانجام همه به دست فراموشی سپرده شد.(اکنون)هیچ کس به یاد نمی آورد که زمانی چنین رویدادهای هراس‌انگیز و وحشتناکی روی می داده است.روایت کرده اند که هیاسینتوس به دست خویشان خود کشته نشد که با خون او غذا بیابند،بلکه فقط براثر یک رویداد کاملاً اتفاقی و غم‌انگیز مرد.



...
..
.

نارسیس یا نارسیسوس(گل نرگس)


داستان درباره آفرینش نارسیسوس(نارسیس) یا نرگس در یکی از سروده های بسیار باستانی هومری قرن هفتم یا هشتم پیش از میلاد سروده شده است

در یونان زیباترین گلها را می توان دید.این گلها در هر جا که باشند زیبا هستند،امّا یونان سرزمین غنی و باروری نیست که مرغزاری پهناور و کشتزارهای پربار و صحراهای خاص پرورش گل داشته باشد.یونان کشوری است کوهستانی با تپّه های سنگی و کوههای خشک و بی باروبر،و در چنین کشوری روییدن و شکفتن گلهای وحشی که:

شادمانی می آورند و
فرح انگیز و فوق العاده درخشان هستند

واقعا مایه شگفتی اند.قلّه های سرد و سر به فلک کشیده از رنگهای گوناگون و درخشان فرش شده است:هر شکاف و پرتگاه عبوس چهره و شوم از گل و گیاه و شکوفه پوشیده می شود.گدگونی و تباین این زیبایی خندان و با شکوه که با قد و قامت بلند و استوار و مهیبی که همه جا را احاطه کرده است در می آمیزد و توجه بیننده را سخت به خود جلب می کند.شاید در سرزمینهای دیگر گلهای وحشی توجه اندکی را به خود جلب کند ‌امّا در یونان هرگز.

این واقعیت هم در اعصار کهن و باستانی صادق بوده است و هم در این روز و روزگار.در اعصار بسیار دور که داستانهای اساطیری یونان شکل می گرفت،انسانها گلها و شکوفه هایِ فصل بهارِ یونان را شگفت انگیز و شادی آور می یافتند. آن انسانهایی که هزار سال پیش از ما می زیستند و برای ما تقریبا ناشناخته باقی مانده‌اند‌ همان احساسی را دشته‌اند که ما اکنون در برابر معجزه زیبایی،و گلهای بسیار ظریف و زیبا نشان می دهیم که مثل رنگین کمان سطح زمین را پوشانده‌اند.داستان سرایان نخستین یونان داستانهای بیشماری راجع به آنها گفته اند که این گلها چگونه آفریده شده‌اند و چرا تا این حدّ زیبا بوده اند.
بنابراین پیوند دادن این گلهای زیبا به خدایان کاملا طبیعی بوده است.تمامی اشیای موجود در ملکوت و افلاک و زمین به طرز واقعا اسرار آمیزی به قدرتهای خدایی و آسمانی پویند می یافتند،امّا تمامی چیزخهای زیبا بیش از هر چیز دیگربه خدایان نسبت داده می شدند.اغلب یک گل بسیار زیبا را دست آفرین مستقیم یک خدا می دانستند که آن را برای هدف و منظور ویژه خویش آفریده است.این موضوع درباره گل نرگس هم صدق می کرد که در آن اعصار به گل نرگسی که ما اکنون داریم و می‌شناسیم شباهتی نداشته است،بلکه گلی بوده است به رنگ ارغوانی و نقره‌ای درخشان.زئوس این گل را آفرید تا به برادرش که فرمانروای دنیای زیرین بود کمک کند و در آن هنگام قصد کرده بود دوشیزه مورد علاقه اش یعنی پرسفونه،دختر دمتر،را برباید.آن دختر در درّه اِنّا با دوستان و همسالان دیگرش در مرغزاری پر از گلو گیاه و پر از گل بنفشه و سوسن سرگرم چیدن گل بود.آن دختر ناگهان گلی را دید که برایش تازگی داشت و پیش از آن هیچگاه ندیده بود:گلی زیباتر از گلهای دیگر،زیبا و باشکوه،برای همه شگفت انگیز،هم برای خدایان و هم برای آدمیان.یکصد گل از یک ریشه روییده شده بودند و بوی عطرشان دل‌آویز بود.آسمان پهناور بالای سر،و حتی زمین نیز،از دیدن آن می خندید،حتی امواج شور دریا.

از میان دوشیزگان حاضر در آنجا،فقط پرسفونه آن را کشف کرد،زیرا دیگران در گوشه دیگر مرغزار گردش می کردند.پرسفونه دزدانه و با دلهره از تنهایی خویش ،ولی بی آنکه بتواند بر وسوسه چیدن . گذاشتن آن گل در سبدش پایداری کند،به سوی آن گل گام برداشت یعنی درست همانگونه که زئوس پیش بینی کرده بود که این دختر با دیدن آن گل پایداری از دست خواهد داد. آن دختر که هنوز شگفت زده بوددست دراز کرد آن گل را بچیند ،ولی هنوز آن را لمس نکرده بود که زمین شکافته شد و چند اسب چون قیر،سیاه از آن بیرون آمدند که ارّابه ای را به دنبال می کشیدند،و مردی هم آن ارّابه را می راند هاله ای از شکوه و ابهت شاهانه ولی تیره و شوم،که هم زیبا و هم هراس انگیز بود،چهره اش را در بر گرفته بود.او دختر را بربود و به سوی خود کشید و او را استوار و محکم نگه داشت.لحظه ای بعد دخترک از دنیای درخشان و روشنِ بهاری زمین گذشت و همراه شهریار و فرمانروای مردگان به سرزمین مردگان وارد شد..

این تنها داستانی نیست که درباره گل نرگس گفته اند.داستان دیگریی هم هست که به زیبایی آن یکی نیست.قهرمان آن داستان پسرکی بود زیباروی به نام نارسیسوس یا نارسیس.این پسر به حدّی زیبا بود که هر دختر او را می دید آرزو می کردکاش به همسری وی در می آمد،امّا پسرک هیچ یک از آنان را نمی پسندید و نمی خواست.او با بی قیدی و بی اعتنایی کامل از کنارشان می گذشت.او برای دوشیزگان دل‌شکسته هیچ اهمّیّتی قایل نبود حتی سرگذشت اندوهبار زیباترین پریان،یعنی اِکو نیز نتوانست او را تحت تأثیر قرار بدهد.این دوشیزه نورچشمی و مورد علاقه خاصّ آرتمیس،الهه جنگل و وحوش بود ولی این پری مورد نفرت و انزجار نیرومندترین الهه ها قرار گرفت،یعنی هرا که مثل همیشه سرگرم کشف اسرار ماجراهای عاشقانه زئوس بود.هرا بدگمان شده بود که زئوس با یکی از پریان یا نیمف ها سروسرّی دارد.از این رو به دیدار پریان رفته بود تا ببیند زئوس با کدام یک از آنها ارتباط دارد.امّا باوجود این صحبت های دلنشین و شادی آور اِکو او را از پی گرفتن ماجراهای عشقی زئوس بازداشت.او در حالی که سراپا گوش شده بود،پریان فرصت یافتند و از آنجا رفتند و در نتیجه هرا درنیافت که زئوس دلداده کدام پری است.هرا با همان سنگدلی همیشگی به دشمنی با اِکو برخاست.آن پری نیز در خیل دخترانی قرار گرفت که از سوی هرا به کیفر می رسیدند.هرا گفت:”تو همیشه آخرین نفری خواهی بود که سخن خواهد گفت،هرگز قدرت و توان این را نخواهی داشت که پیش از همه سخن بگویی”

شرایط دشواری بود ،ولی دشوارتر از آن زمانی فرارسید که اکو نیز مانند دیگر دشمنان دلداده، دل در گرو عشق نارسیس گذاشت.وی آن جوان را همیشه دنبال می کرد،امّا نمی توانست با او سخن بگوید.پس با این حال و روزی که داشت چگونه می توانست نظر جوانی را به خود جلب کند که به هیچ دختری اعتنا نمی کرد؟امّا یک روز متوجه شد که بخت با او یار است و فرصتی پیش پایش نهاده است.آن جوان داشت به همراهانش می گفت:”کسی اینجاست؟”و دختر با صدای مقطّع پاسخ داد:”اینجا-اینجا”دختر هنوز پشت درختان پنهان شده بود و آن جوان اوئ را نمی دید و پیوسته بانگ بر می داشت:”بیا” و این کلمه درست همان کلمه ای بود که دختر می خواست به او بگوید.دختر با خوشحالی به او گفت:”بیا”و از پشت درختان بیرون آمد.امّا جوان خشمگین شد و روی از او برتافت و گفت:”نمی خواهم بهتر است بمیرم و نگذارم که تو بر اراده من پیروز شوی”امّا دختر ملتمسانه گفت:”من می گذارم تو بر من چیره شوی”امّا جوان از آنجا رفته بود.دختر شرمسار و با چهره‌ای برافروخته به درون یک غار متروک و دورافتاده پناه برد،و از آن پس هیچ تسلّی خاطر نیافت.هنوز هم در جاهای پرت و متروک زندگی می کند و می گویند که عشق طوری او را از پای انداخته که فقط می تواند صحبت کند
.
بدین سان نارسیس به شیوه سنگدلانه و ستمگرانه‌اش که تحقیر عشق بود ادامه داد.امّا سرانجام دعای یکی از دلباختگان دلریش نزد خدایان برآورده شد:”ایکاش می شد این جوان که دیگران را دوست نمی دارد حدّاقل خود را دوست بدارد

نمسیس،الهه بزرگ،که خشم واقعی معنی می دهد،عهد بست که این دعا را مستجاب کند.چون نارسیس بر آب زلال یک آبگیر خم شد تا آب بنوشد،تصویر خود را در آب دید و بی درنگ دلباخته خود شد.وی بانگ برآورد:”اکنون می دانم که دیگران چه رنجی به خاطر عشق من برده‌اند،زیرا من خود در آتش خود‌شیفتگی می سوزم.با وجود این من چگونه می توانم به آن زیبایی که در آب دیده‌ام دست یابم؟امّا نمی توانم آن را رها کنم و فقط مرگ می تواند مرا برهاند”و چنین اتفاقی نیز روی داد.نارسیس پیوسته لاغر می شد و رو به کاستی می نهاد و همیشه بر آبگیر خم می شد و تا مدتها به زیبایی خویش خیره می شد.اکو نزدیک وی بود امّا نمی توانست کاری بکند و گرهی از کارش بگشاید.امّا در آن هنگام که نارسیس جوان در حال مرگ بود به تصویر خود نگریست و به آن گفت”خداحافظ-خداحافظ” و دختر نیز این سخن را به عنوان آخرین وداع با وی تکرار کرد. می گویند که چون روح نارسیس از رودخانه‌ای که دریای مردگان را دور می زند عبود کرد،بر لبه قایق خم شد تا خود را برای آخرین بار ببیند.

تمامی آن پریانی را که آزرده و به ایشان ستم روا داشته بود به هنگام مرگ با وی مهربانی کردند و گشتند تا جسدش را بیابند و آن را به خاک بسپارند،ولی آن را نیافتند.در جایی که جسدش رها شده بود گلی نو و زیبا شکوفه می شد که آن را به نام و یاد وی نارسیس یا نرگس نامیدند.




...
...
.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 590]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن