واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: خانم «نيکزاد» که وسط حال خانهاش ايستاده بود و بهسختي ميشد مرز ميان دست، گوشي تلفن و گوش او را مشخص کرد، چندبار گفت: «نه امکان نداره».. سرعت گردش اطلاعات و اخبار بين خانم «نيکزاد» و آشنايان و دوستانش، با انتقالات پرشتابترين شاهراههاي ارتباطي برابري ميکرد. اگر طراحان سيستمهاي ارتباطي، از حجم اطلاعات و سرعت جابهجايي آن در بين شبکهي آشنايان خانم «نيکزاد» خبردار ميشدند، ميتوانستند با الهام از آن براي بهبود کيفيت دستگاهها و برنامههاي خود استفاده کنند. اينکه چگونه اين شبکه ميتوانست در يک لحظه، هزاران بستهي اطلاعاتي را به اينسو و آنسو پراکنده کند، يکي از عجايب دنياي پيچيدهي ارتباطات بود که دستيابي به آن، از پيبردن به راز ارسال پيامهاي نهنگها و دلفينها هم مشکلتر بود. خانم «نيکزاد» که وسط حال خانهاش ايستاده بود و بهسختي ميشد مرز ميان دست، گوشي تلفن و گوش او را مشخص کرد، چندبار گفت: «نه امکان نداره»، چندبار هم گفت: «آه، خداي من» و چندبار هم صداهايي از خودش درآورد که راوي از آوانگاري آن ناتوان است. اما بهطور کلي ميتوان گفت که نشانهي تعجبي وصفناپذير بود. بدون تشخيص زمان پايان مکالمه، خانم «نيکزاد» گفتوگوي تازهاي را آغاز کرد که هرکس در آنجا بود، نميتوانست بفهمد او چگونه از مکالمهي اول به گفتوگوي دوم رسيد و دربارهي اين جابهجايي، فقط ميتوانست بگويد که شاهد يک برش سينمايي در دنياي واقعيت بوده است. خانم «نيکزاد» گفت: «منم اول باور نکردم اما تا الآن از چند نفر شنيدم که نميشه تو حرفشون شک کرد.» او چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: «قراره ساعت 9 شب اتفاق بيفته» و دوباره بعد از چند لحظه سکوت با دهان باز گفت: «حالا چرا اينقدر ناراحت شدي؟ اينکه نگراني نداره، من که خوشحالم.» خانم «نيکزاد» ناگهان چهره درهم کشيد و گفت: «چرا اين کارو ميکني، به نظر من که خيليم ماجراي بامزهايه، حيف نيس به خاطر همچين موضوع پيش پاافتادهاي، تلويزيونتو بشکني؟» از آنسوي گوشي داد و فريادي بلند شد که خانم «نيکزاد» مجبور شد فاصلهاي بين گوشي و گوشش ايجاد کند. با اين عمل، مشخص شد که گوش و گوشي، يک پديدهي واحد نيستند و ميشود آنها را از هم جدا کرد اما اين مسأله در برابر حادثهاي که قرار بود اتفاق بيفتد، چيزي نبود. خانم «نيکزاد» هنوز در آغاز تماس بعدي بود که زنگ خانه به صدا درآمد و او مجبور شد از شبکه خارج شود. خواهر خانم «نيکزاد» سراسيمه وارد شد و هياهوکنان گفت: «شنيدي قراره چي بشه؟» خانم «نيکزاد» که ماجرا را در روايتهاي گوناگون شنيده و با تحليلهاي مختلف آن آشنا بود، گفت: «يه چيزايي به گوشم خورده» خواهرش گفت: «ساعت 9، همهي تلويزيونا خودبهخود روشن ميشن و هر چيزي که جلوشون اتفاق افتاده بوده، نشون ميدن.» خانم «نيکزاد» گفت: «آخه اين چهطور ممکنه؟» خواهر گفت: «رئيس کارخونجات سازندگان تلويزيون اعلام کرده از روزي که اين دستگاه ساخته شده، گيرندهاي به شکل مخفيانه در آن قرارگرفته که به شکل خودکار، اتفاقهاي جلوي خودشو مثل چشم بزرگي ميبينه و در حافظهي قويش ضبط ميکنه. طراحاي اين برنامه گفتن که ميخوان بزرگترين غافلگيري زندگي انسانو انجام بدن، طبق برنامهي اونا ساعت 9 امشب با پخش امواجِ ماهوارهاي، محتويات اين حافظه، خودبهخود فعال ميشه و همهچيزو نشون ميده.» خانم «نيکزاد» با ذوقزدگي گفت: «چه عالي، من عاشق سورپرايزم.» خواهرش ناليد: «اينکه سورپرايز نيس اين رسوائيه، سرک کشيدن تو زندگي خصوصي مردمه.» نيکزاد گفت: «اوه توام چهقدر پيازداغشو زياد ميکني، قرار نيس که زندگي هرکس تو کوچه خيابون پخش بشه، هرکس ميتونه تو خونهي خودش زندگي گذشتهي خودشو ببينه.» خواهرش گفت: «و اگه يه نفر نخواست چي؟» نيکزاد گفت: «چه حرفا ميزني، تو دوس نداري جوونيتو به شوهرت نشون بدي و به اون بگي ببين چي بودمو به خاطر تو چي شدم؟» خواهرش آه بلندي کشيد و گفت: «خواهرجون تو مثل اينکه حاليت نيس (او به تلويزيون وسط حال اشاره کرد و ادامه داد) اين چشم لعنتي همهچيزارو ديده و همهچيزارو لو ميده.» نيکزاد گفت: «واه مگه تو خونمون آدم کشتيم که از لو رفتنش بترسيم؟» خواهر با عصبانيت توأم با احترام ساختگي گفت: «آبجيجون ببخشيد! اما هنوزم هوشت مثل دوران بچگيمون آدمو ديوونه ميکنه.» «نيکزاد» که گويا بهش برخورده بود، گفت: «حالا چرا اينقدر خودتو به آبوآتيش ميزني؟ اگه دلت نميخواد اين اتفاق بيفته، ميتوني تلويزيونتو از پنچره بندازي بيرون.» خواهر چند لحظهاي سکوت کرد، مثل اينکه به کشف بزرگي رسيده، گفت: «يعني بشکنمش؟» بعد مثل اينکه نوشدارو را بهموقع به سهراب رسونده، شاد و خوشحال، خواهرش را در آغوش کشيد و گفت: «تو باهوشترين خواهر روي زميني» و رفت. خانم «نيکزاد» روي مبل مقابل تلويزيون نشست و پيش خودش فکر کرد چه خوب شد که اجازه نداد شوهرش تلويزيون قديميشان را بفروشد و يکي از اين تلويزيونهاي سينمانما بخرد. حال او ميتوانست چهرهي زندهي جواني خودش را ببيند. چه روزها و شبهاي شيريني بودند وقتي او بزرگکردن نوزادي را که از پوست و گوشت خودش بود، تجربه ميکرد و بعد چه دلچسب بود بزرگشدن فرزند دومش. او به فکر ديدن گلهايي افتاد که روزهاي زندگي مشترکشان، هميشه شوهرش ميخريد و براي او روي ميز ميگذاشت و اصرار داشت هر دو در يک بشقاب غذا بخورند. حالا هر وقت از آن حرفي به ميان ميآمد، قوياً اين مسأله را تکذيب ميکرد. حالا او دستش پيش بچهها روميشد. خانم «نيکزاد» همينطور که در خاطراتش غرق بود، احساس کرد کمکم فشار خونش بالا ميرود، او ياد شبهايي افتاد که شوهرش بهخاطر شبنشيني با دوستانش، دير به خانه ميآمد و او مجبور بود ساعتها در انتظارش بماند و گاهي در اين لحظات گريه ميکرد و با صداي بلند، او و دوستانش را نفرين ميکرد و وقتي ديد که حريف شوهرش نميشود، شبکهي ارتباطي خود را تشکيل داد و ساعتها با دوستانش، پشتسر شوهرهايشان حرف ميزدند و با اين فکر، تصميم گرفت پيش از ساعت 9، تلويزيون را سربهنيست کند. پيش از ساعت 9، از در و بام و پنجرهي خانههاي محله و شهر و کشور و آنسوي مرزهاي خاکي و آبي، صداي شکستن بلند شد. اگر کسي در کرهي ماه، زمين را در آنشب رصد ميکرد، شاهد پديدهي جهاني «بشکنبشکنه» بود. از همان لحظههاي نخستين اين پديده، سازمانهاي جهاني، نهضت جمعآوري نخالههاي تلويزيوني را در راديوها اعلام کردند و با اتفاق مطلق آرا، منع توليد و توزيع هرگونه تلويزيون مجهز به چشم مخفي را به تصويب رساندند. - تو اين دنيا بعضيوقتها آدم از خودش بيشتر از هرکس ديگر ميترسد. - تو اين دنيا يک نظام مخفيکاري طبيعي وجود دارد که بايد قدرش را دانست. - تو اين دنيا ميشود با اطمينان، چشم مخفي تلويزيونها را نابود کرد اما آيا به همين اندازه ميشود مطمئن بود چشم ديگري ناظر ما نيست؟ منوچهر بشيريراد .funpatogh.com
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]