واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ميخواهي از او بگويي، از او بنويسي... ميخواهي فرياد بزني و او را به همه بنماياني تا بدانند کيست آن که دزديده چون جان ميرود، اندر ميان جان تو...اما نميتواني... گويي تمام قفلهاي دنيا بر زبانت سنگيني ميکنند... اصلا مگر ميتوان او را تعريف کرد؟ چه خيال عبثي... به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در وبلاگي به نشاني http://nargesi.blogfa.com آمده است: او بيتعريف و توصيف است و تو آن گنگ خواب ديدهاي که ميخواهي براي عالمي کر و ناشنوا از او بگويي... تو عاجزي ز گفتن و خلق از شنيدنش... ذهنت به عبث چيزهايي را دربارهي ذات او ميبافد... غافل از اينکه ناتوانتر از آن است که بتواند عظمتش را تعبير و تفسير کند و به تصوير بکشد... با خود زمزمه ميکني: هرچه گويي اي دم هستي از آن * پردهاي ديگر بر او بستي؛ بدان او در ظرف كلمات نميگنجد و تو جز واژهها چه در دست داري؟ واژههايي كه همه، خود حجابند بر معنا... معنايي چنين سترگ... دلت ميخواهد او را بارها و بارها تجربه كني... دلت ميخواهد فرياد از دل برآوري و چيزي بگويي... اما نه فلسفه قادر به بيان اوست... نه عقل عليل و ناتوان... و نه اين واژههاي گنگ... چراكه او جانِ جان است... او عين "هست" است... او خود هستي ست خاموش ميشوي... دستانت را در دستان گرم و شفيق او ميگذاري ناگاه... ناگاه براي لحظهاي نفخهاي از نفس دوست بر تو ميوزد... آن دم را چون جان شيرين غنيمت ميداني درنگ نميكني برميخيزي پنجره را باز ميكني فارغ از همه چيز، چشمان خيست را ميبندي و نفسي عميق ميكشي به وسعت عشقت، بازو ميگشايي... انگار ميخواهي جانِ جان را در آغوش بگيري ميداني كه هر لحظه از زندگيات را كه بي او سپري كردهاي، بطالت محض بوده و لحظاتي را كه با او گذراندهاي؛ زنده بودهاي و به حساب زندگيات خواهند گذاشت... باقي همه بيهودگيست... اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت / باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود عاشق و خاضع و خاشع در پيشگاهش ميايستي اينجاست كه "هست" ميشوي هست ميشوي و در اين هستي جان ميدهي جان ميدهي و هست ميشوي و در خلسهاي شيرين به آسودگي ميرسي انگار براي لحظاتي قلبت از تپش ميايستد... آرام، آرام و آرامتر ميشوي چشمهاي ناگهان در تو ميجوشد و حقيقت در تو رخ ميدهد... گويي از خوابي عميق بيدار شدهاي... خوب ميداني كه اولين شرط عاشقي، بيداري ست در ساحت دلت حاضر ميشوي و"ديدار" ميسر ميشود يار، تو را به مهر در بر ميگيرد و در رداي لطفش ميپيچد تو عاشقي يا او؟... نميداني... عاشق و معشوق نميماند...عشق است كه جلوهگري ميكند و ترس و اندوه و بي اويي همه چون برگهاي پاييزي، يكي يكي فرو ميريزد... انتهاي پيام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]