واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک:
1 «سفر ناتمام من به سوى هيماليا» «با كوچكترين بهانه از كلاس خارج شو و يك درشكه كرايه كن و در كوچهاى بايست، طورى كه كسى نتواند از خانهى ما تو را ببيند». اين آخرين راهنمايىهاى من به آمارميتر دوست دبيرستانىام بود. او مىخواست همراه من به كوههاى هيماليا بيايد. ما روز بعد را براى سفر انتخاب كرده بوديم. احتياط لازم بود، زيرا برادرم آنانتا كاملاً مراقب بود. او به نقشههاى فرارى كه در ذهنم شكل گرفته بود پى برده و تصميم گرفته بود آنها را بىاثر كند. اميدوار بودم استادى كه صورت او را اغلب در رؤيا مىديدم در ميان برفهاى هيماليا بيابم. اكنون با خانوادهام در كلكته زندگى مىكردم، جايى كه پدرم براى هميشه به آن جا نقل مكان كرده بود، و با پيروى از رسم پدر سالارى هندى، آنانتا همسر خود را به منزل ما آورده بود تا با ما زندگى كند. من در اتاق كوچك زير شيروانى، به مراقبهى روزانهى خود مىپرداختم و ذهن خود را براى دريافتهاى معنوى آماده مىكردم. صبحى خاطرهانگيز با بارانى نامطلوب فرا رسيد. با شنيدن صداى چرخهاى درشكهى آمار در كوچه، با شتاب، يك پتو، يك جفت صندل، دو عدد بالاپوش، يك رشته تسبيح براى دعا، عكس لاهيرى ماهاسايا و يك جلد بهگوادگيتا را بستهبندى كرده، از پنجرهام در طبقهى سوم به بيرون پرتاب كردم. از پلهها پايين دويدم و از كنار عمويم كه جلوى در ورودى مشغول خريدن ماهى بود گذشتم. نگاه خيرهى او با تعجب روى من سرخورد و پرسيد: «چرا هيجانزدهاى؟» با ابهام لبخندى زدم و به طرف كوچه رفتم، بستهام را برداشتم و طبق برنامه، به آمار ملحق شدم. با درشكه به سمت "چاندى چاك" كه يك مركز تجارى بود، حركت كرديم. ماهها پول نهارمان را براى خريد لباسهاى انگليسى جمع كرده بوديم. براى اين كه برادر زرنگ و باهوش من نتواند به آسانى مثل يك كارآگاه از نقشهى فرار ما آگاهى پيدا كند، تصميم گرفته بوديم با پوشيدن لباس خارجى او را فريب دهيم. در بين راه تا ايستگاه قطار، به خاطر پسرعمويم "جوتين گاش" كه من او را جاتيندا صدا مىكردم، توقف كرديم. او تازه به اين راه علاقهمند شده بود و اشتياق فراوانى براى يافتن استادى در كوههاى هيماليا داشت. بلافاصله پس از آمدن او لباس جديدى را كه تهيه كرده بوديم، پوشيديم. اميدوار بوديم كه خود را خوب تغيير داده باشيم! شادى عميقى بر قلبهاى ما مستولى شد. در حالى كه همراهانم را به مغازهى كفاشى راهنمايى مىكردم، گفتم: «حالا تنها چيزى كه لازم داريم كفشهاى كتانى است، وسايل چرمى كه با كشتار حيوانات به دست مىآيد، نبايد در اين سفر مقدس همراه ما باشد». در خيابان توقف كردم تا جلد چرمى بهگوادگيتا و بندهاى چرمى كلاه انگليسىام را نيز درآورم. در ايستگاه به مقصد بوردوان بليط خريديم، جايى كه مىخواستيم سوار قطارى به مقصد هاردوار، در دامنهى كوههاى هيماليا شويم. به محض اين كه قطار، مانند ما سفر سريعالسير خود را آغاز كرد، بعضى از انتظارات باشكوه خود را اين چنين به آنها گفتم: «فقط تصور كنيد، زمانى كه استادان، ما را بشناسند و بتوانيم جذبهى آگاهى كيهانى را تجربه كنيم، جسم ما سرشار از جاذبههايى خواهد شد كه جانوران وحشى كوههاى هيماليا چون حيواناتى رام و اهلى نزديك ما مىآيند. ببرها مانند گربههاى خانگى از ما انتظار نوازش خواهند داشت! « اين سخن - كه به گونهاى هم مجازى و هم عينى بود - دورنمايى را به تصوير مىكشيد كه از ابتدا تصور مىكردم، و موجب شد تا لبخندى از سر وجد و سرور بر لبان آمار نقش ببندد. اما جاتيندا، نگاه خيرهى خود را از پنجره به سوى مناظرى كه به سرعت مىگريختند، دوخته بود. جاتيندا سكوتى طولانى را با اين پيشنهاد شكست: «بياييد پولها را سه قسمت كنيم، هر يك از ما بايد بليط را خودش در بوردوان بخرد. به اين ترتيب، كسى در ايستگاه به ما شك نخواهد برد كه با هم در حال فرار هستيم». بدون كوچكترين شكى پذيرفتم. هنگام غروب، قطار در بوردوان توقف كرد. جاتيندا به دفتر فروش بليط رفت. آمار و من روى سكو نشستيم. پانزده دقيقه منتظر شديم، از او خبرى نشد، پس از آن با وحشت شروع به پرس و جو و گشتن به دنبال او كرديم... در حالى كه همه جا را جست و جو مىكرديم، او در تاريكى مبهمى كه اطراف ايستگاه كوچك را فرا گرفته بود، ناپديد شده بود. از اين كه اين حادثهى نااميدكننده به خواست خداوند بود، كنترل اعصابم را از دست داده بودم. چنان شوكه شده بودم كه به حالت نيمهجان افتادم. آن فرصت رؤيايى مناسب در نخستين برنامهريزىام براى سفر به دنبال «او»، بىرحمانه از دست رفته بود. در حالى كه مثل كودكى مىگريستم گفتم: «آمار، ما بايد به خانه برگرديم، ترك سنگدلانهى جاتيندا نشانهى بدى است. اين سفر محكوم به شكست است». او گفت: «همهى عشق تو به خداوند همين بود؟ در برابر خيانت يك همراه، كه شايد آزمايشى براى تو باشد ايستادگى نمىكنى؟»... اين مطلب برگرفته از بخش 2، كتاب «شرح زندگي يك يوگي است» پاراماهانسا يوگاناندا، از همان دوران كودكى به دنبال هدايتكنندهاى بود كه عطش روحش را فرونشاند و به راه الهى رهنمونش شود، و در جستجوى خود از هيچ كار فروگذار نبود. در سن 12 سالگى همراه دو تن از دوستانش از خانه گريخت تا به كوههاى هيماليا، كه محل اقامت اساتيد كهن است، برود اما در راه توسط برادرش بازگردانده شد. با اين حال از پاى ننشست و در ادامهى جستجوى خود، از اساتيد بسيار ديدن كرد كه هر كدام ويژگى و روش خاص خود را داشتند، اما هيچ يك عطش وى را پاسخ نگفت، و او همچنان در پى استاد راستين خويش بود... - قديس عطرى - سوامى ببرافكن - تجربه آگاهى كيهانى - مردى كه كارهاى عجيب مىكرد - ظاهر شدن استادم در سرامپور - قوانين معجزات - باباجى، مسيح- يوگى هند نوين - قديسى ميان گلهاى رز و... از جمله وقايع و افرادي بودند كه او در سفر خود با آنها برخورد كرد و شاهد حوادث شگفت انگيزي از سوي آنها بود. اين مجموعه پر فروشترین و مشهورترین کتاب اوست که به بیش از 18 زبان زنده دنیا ترجمه شده است. کتابی که به گفته مؤسسات مطالعاتی مرتبط با عرفان و معنویت، برندگان جایزه نوبل و بسیاری از نشریات معتبر دنیا همچون نيويورك تايمز، یکی از آثار جاودانه و ژرف عرفان در جهان است. www.TaalimeHagh.Com 22848777: دفتر فروش 2 اين مجموعه شامل گفتارها، تمثيلها و اندرزهاى خردمندانهى پاراماهانسا يوگانانداست كه در كتاب سخنانى از پاراماهانسا يوگاناندا به چاپ رسيده است. اين كتاب بيش از 40 سال است كه به طور مداوم تجديد چاپ مىگردد. گزيده اي از سخنان پاراماهانسا براى يافتن خدا چه كنم؟ «در هر فرصت كوتاه، ذهنت را در انديشهى بىكران او غوطهور ساز. با او صميمانه صحبت كن. او نزديكترين نزديكها و عزيزترين عزيزهاست. او را همان گونه دوست بدار كه فردى تهيدست پول را، مردى مشتاق، محبوبش را و غريقى، نفس را، دوست دارد. وقتى به شدت مشتاق خداوند باشى، او بر تو آشكار خواهد شد».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 694]