واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: يك فداكارى مادرانه مهدا جهانگير سارا وكيل موفقى بود و درآمد خوبى داشت، اما كارش به حدى زياد بود كه به تعطيلات آخر هفته هم كشيده شد و مجبورش كرد ۱۶ شب در يك ماه را بى خوابى بكشد تا به زندگى اش سر و سامان دهد. «فشارها روى من زياد بود. اول تصميم گرفتم نيمه وقت كار كنم. اما بعد فهميدم كه بين بچه ها و كارم بايد يكى را انتخاب كنم.» گرچه او از نظر مالى مشكل آنچنانى ندارد: «شوهرم حسابدار يك شركت بسيار معتبر است و درآمد خوبى دارد. ما واقعاً مشكل مالى نداريم و خوشبختيم.» تعداد خانمهايى كه به خاطر نگهدارى كودكانشان دست از كار مى كشند، روز به روز زيادتر مى شود و هر كدام از آنها دليل خود را دارند. بسيارى از همكاران سارا او را سرزنش مى كنند. از نظر آنها، او فرصتهاى طلايى زندگى را از دست مى دهد. اما سارا نگاه ديگرى به زندگى دارد: «من يك كارمند تمام وقت هستم. يك مادر كه به خاطر تربيت بچه هايش در خانه مانده است، بدون هيچ نوع احساس شكست. اينجا كار زياد است. شوهر خوبى دارم و زندگى ام تأمين است. از اينكه در كنار بچه هايم باشم، با آنها بازى كنم و در جشن تولد بچه ها شركت كنم، لذت مى برم و تا وقتى كه آنها قوانين اوليه زندگى را ياد بگيرند، با آنها خواهم بود.» او مى داند كه روزى به كار سابقش باز خواهد گشت. هدف اين است كه دنياى اطرافش را به مكانى بهتر و زيباتر تبديل كند و او اين كار را با كودكانش آغاز كرده است. * * * «درآمد من كفاف هزينه نگهدارى كودكم را نمى داد. مهد كودكها و مدارس پيش دبستانى خصوصى، هزينه بالايى دارند. من نمى توانستم آن هزينه ها را بپردازم.» مريم صندوقدار يكى از فروشگاههاى زنجيره اى بود، اما حالا به خاطر نگهدارى فرزندش كار را كنار گذاشته است: «همسرم تكنيسين برق است و در يك كارخانه كار مى كند. حقوقش ماهى چهارصد هزار تومان است و زندگيمان را تأمين نمى كند، اما چاره ديگرى نداريم. هزينه مهد كودك خيلى زياد بود.» مريم آدمى فعال و پرانرژى است و اين زندگى جديد، او را كسل و سرخورد كرده است. ارتباط اجتماعى با آدمهاى ديگر براى خانمهاى خانه دار محدود است و بيرون رفتن با بچه هم دلچسب نيست. بزرگ شدن بچه هم خرج دارد: «من از آينده مى ترسم. ما پول كافى براى مخارج بيشتر از اين نداريم. من از تماشاى بازى دخترم لذت مى برم.» او تصميم ندارد دوباره صندوقدار باشد. «تصميم دارم آرايشگرى ياد بگيرم. وقتى دخترم مدرسه رفت، مى توانم يك آرايشگاه در خانه باز كنم و درآمد مناسبى داشته باشم.» * * * «من ۴ فرزند دارم. دو تايشان دوقلو هستند و يكى ۲ ساله است، يكى ۴ ساله.» مرضيه، در يك عكاسى كار مى كرد، عكاسى از مجالس و عروسيها. پيش از اين مراقبت از بچه ها به عهده مادربزرگشان بود. اما دورى بچه ها از مرضيه او را نگران مى كرد: «بچه ها به مادربزرگشان بيشتر از من نزديك بودند و اين موضوع ما را نگران مى كرد. وقتى بعد از كار دنبالشان مى رفتم تا با هم به خانه برويم، دوست داشتند خانه مادربزرگ بمانند و حتى از دورى مادربزرگشان گريه هم مى كردند.» مرضيه بيشتر روزها خسته تر از آن بود كه با بچه ها بازى كند. به همين دليل كارش را ول كرد تا به بچه ها برسد و اين كار پيامدهاى ديگرى داشت: «من افسرده شدم. وقتى سر كار مى رفتم، هر روز با مردم زيادى ملاقات مى كردم و روحيه ام خيلى خوب بود، اما بعد از ول كردن كارم، ارتباط با ديگران را از دست دادم. به همين دليل دوباره شروع به كار كردم و اين بار در خانه.» او پانزده ساعت در خانه كار تايپ و ويراستارى انجام مى دهد، اما مشكل ارتباط با آدمها همچنان باقى است. گرچه حالا تحمل خيلى چيزها آسان تر شده است. شيرينى زندگى با بچه ها به همه چيز مى ارزد: «تصميم دارم در آينده نزديك كار نويسندگى را شروع كنم. اميدوارم به هدفم برسم. تا آن موقع بچه ها بزرگتر شده اند، اما حالا خوشحالم كه بچه هايم مال من هستند.» * * * «پسر بزرگم كلاس دوم ابتدايى بود و پسر كوچكم ۲ ساله. همان موقع بود كه فهميدم باردار شده ام.» ساناز منشى مديرعامل در يك كمپانى بزرگ بود و ساعتهاى زيادى را سر كار مى گذراند. روزى رسيد كه او فهميد بيشتر از چهل و پنج دقيقه در شبانه روز براى بچه هايش وقت نمى گذارد. ابتدا كارش را كم كرد و در آخر امر به اين نتيجه رسيد كه بايد دل از كار كردن بكند. شوهرش ماهى پانصد و پنجاه هزار تومان درآمد دارد و نجار است. «نمى دانستم كه چطور توى شهر بزرگ و پرهزينه اى مثل تهران، بدون درآمد من، مى توانيم زندگى كنيم. ما صرفه جويى كرديم و تحمل. هنوز هم صرفه جويى مى كنيم. چاره ديگرى نيست.» حالا ساناز از نزديك بر تربيت سه فرزندش نظارت دارد، اما احساس مى كند نظم زندگى اش وقتى كار مى كرد، بيشتر بود: «روزهاى من برنامه ريزى شده بود. مى دانستم يك ساعت بعد كجا هستم و چكار مى كنم. ارتباط مردمى زيادى داشتم. شركت، ديسيپلين خاصى براى منشى ها در نظر گرفته بود تا وظيفه شناس تر باشند.» ساناز به اين نتيجه رسيده است كه خوشحالى واقعى با پول به دست نمى آيد: «من وقتى مى شنوم مردم مى گويند چه بچه هاى باتربيتى دارى، عميقاً خوشحال مى شوم. زندگى با وجود مادر در خانه آرامش بيشترى دارد. برنامه خاصى براى آينده ام ندارم. مى خواهم فقط روى تربيت بچه هايم تمركز كنم.» * * * «من وقتى پسرم ۱۸ ماهه بود، كارم را ول كردم. به اين دليل كه پيدا كردن مهد كودك مناسب، خيلى دشوار بود. قبل از آن براى پسرم پرستار گرفته بودم، ولى پرستار اصلاً از بچه مراقبت نمى كرد و پسرم بيمارى معده گرفت. نمى خواستم كودكم دوباره مريض شود. بنابراين در خانه ماندم و خانه دار شدم.» آرزو معلم بود و حالا علاوه بر پسر سه ساله اش، دخترى يك ساله هم دارد. شوهرش مهندس يك كارخانه بزرگ است و بيش از ۷۵۰ هزار تومان در ماه درآمد داشت. حالا او مى تواند زمان بيشترى را سر كار باشد و درآمدش دوبرابر شده است، اما مشكل ارتباط با ديگران همچنان سر جايش باقى است: «هيچ كدام از دوستان من خانه دار نيستند. همه كار مى كنند و سرزنش ام مى كنند كه چرا كارم را ول كرده ام يا كى سر كارم بر مى گردم. از اينكه دليلم را بارها و بارها توضيح دهم، خسته شده ام. چطور به آنها ثابت كنم كه دوست ندارم بچه ام را يكى ديگر بزرگ كند؟» بچه ها حالا با مادرشان ارتباط خوبى دارند. آرزو تربيت بچه هايش را به بهترين نحو انجام مى دهد و سعى مى كند ساعتهاى بيشترى از شبانه روز را با آنها باشد. شايد در آينده دوباره به كار معلمى مشغول شود، اما وقتى كه بچه ها بزرگتر شده باشند: «من عاشق تدريس هستم. رؤياى من در زندگى برگشتن به كلاس و مدرسه است، اما بيشتر از آن دوست دارم زندگى كنم، مادر باشم تا معلم.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 388]