واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: مهران مديري در سال 1340 در ميدان بروجردي در سرآسياب دولاب منطقهاي در جنوب تهران به دنيا آمد، او سه برادر دارد و ثمره ازدواجش دو فرزند به نامهاي فرهاد و شهرزاد است، فعاليتهاي هنري خود را از نوجواني آغاز كرد و تا قبل از ورود به دانشگاه در رشته تئاتر، در چندين اثر نمايشي بازي كرد، اما تحصيلات آكادميك او در رشته تئاتر به دليل حضور در جبهههاي جنگ ناتمام ماند. اما عشقش به هنر، او را بار ديگر به تئاتر و سپس به راديو كشاند، به طور حتم از فعاليتهاي مديري در سالهاي اخير اطلاعات كاملي داريد، همچنين از آلبومي كه در سال 79 منتشر و كنسرتي هم در بهمنماه 83 در تهران برگزار كرد، براي شما از زندگي اين هنرمند مطرح ايران، مطالبي را جمعآوري كردهايم كه خواندنش هيجان زيادي در شما به وجود ميآورد... علاقه به زيستشناسي «دوست داشتم زيستشناس شوم، هنوز هم دوست دارم، در كودكي كتابهاي برادر بزرگم كه زيستشناسي خوانده بود را مطالعه ميكردم، شايد بهترين آرزويم اين بود كه كارهاي تحقيقي درباره زندگي حيوانات داشته باشم. هنوز هم علاقهمندم، بيشتر فيلمهاي مورد علاقهام، همين فيلمهاي مستند است.» مهران مديري سال 65 به دانشگاه رفت، اما حضور در جبهههاي جنگ باعث شد كه درس را نيمهتمام رها كند، ميگويد: «در خيلي از جبههها بودم، مرصاد، حلبچه و...» تقديم به محمد نوري «آلبوم موسيقيام را به «محمد نوري» تقديم كردم، چون عاشق صداي او بودم، شعرها و آهنگهايم خيلي نزديك به صداي نوري بود.» مهران مديري يك كنسرت هم در سال 79 در دبي اجرا كرد. برادر موسيقيدان برادربزرگم، همان كه زيستشناسي خواند، پيانيست بود، هميشه موسيقي كلاسيك در خانه، شنيده ميشد، صداي قطعات موسيقي باخ، صداي روياي دوران كودكيام است. تاثير باخ تا به امروز هم پايانناپذير و بينهايت است. كودكي من كودكي من برايم از پنج سالگي قابل يادآوري است، پيش از آن را به ياد ندارم، آن چيزهايي كه در ذهنم به صورت يك لكه مانده، يك خانه دو طبقه كوچك و معمولي، طبقه پايين زندگي ميكرديم و طبقه بالا اتاق پذيرايي بود، مهمترين وسيله در آن اتاق، يك پيانو بود، تعداد زيادي موسيقي كلاسيك و مقدار زيادي كتاب، كودكي من شبيه ديگر بچهها نبود، دوست داشتم توي اتاق بنشينم و كتابهاي برادرم را ورق بزنم و اسمهايشان را حفظ كنم، يك روز يكي از دوستان برادرم به من گفت: اسم اين كتاب چيه؟ گفتم: فلسفه هگل، تعجب كرد، من هم شروع كردم به صورت طوطيوار چيزهايي كه در ذهنم اندوخته بودم را براي او تعريف كردم. اما درباره برادرم... صداي همسايهها در آمده بود، صبح تا شب از خانه ما صداي پيانو درميآمد، به خصوص اينكه او هميشه يا شوپن يا باخ يا راخمانينف ميزد... براي همين وقتي من تو كوچه با بچهها تيلهبازي و لاستيكبازي ميكردم، مثل بقيه بودم، اما وقتي به مهمانخانه يا همان پذيرايي ميرفتم، وارد دنياي دوستداشتني خودم ميشدم، احساس تنهايي ميكردم، چون دوستانم اين چيزها را متوجه نميشدند. مديري ميگويد: «من هنوز كارنامهها يا پروندههاي دوران مدرسهام را دارم، توي تمام آنها نوشته شده: فعال است، باهوش و مدير است.» اهل شوخي نيستم در جمع آدم جدي است، ميگويد: تا دوره نوجواني فكر ميكردم، شاد بودن، آواز خواندن و هر كاري كه انسان را سرخوش نشان دهد، كاري است به شدت جلف، به نظرم هيچ چيز بهتر از متانت نبود، حالا هم تفكرم عوض نشده، تنها شكلش عوض شده، حالا به اين نتيجه رسيدم كه شادي اساس يك چيز دروني است، ميتوان متين بود و در عين حال از درون هم شاد بود و احساس خوشبختي كرد. از رياضي متنفرم من در دبيرستان دلگشا، درس خواندم، در دوران تحصيل شاگرد خيلي خوبي بودم، برادر بزرگترم در ايران است و سالها در ادبيات و موسيقي فعاليت ميكند، دو برادر ديگرم در سوئد زندگي ميكنند. هميشه نمرات ادبيات و زيستشناسيام عالي بود، يادم ميآيد كه گاهي اوقات معلم ادبيات كلاس را در اختيار من ميگذاشت و ميرفت. در رياضيات ضعيف بودم، من هنوز كه هنوز است علت رياضيات در جهان را نميدانم، يعني به نظرم بيهودهترين و پوچترين درس است و هيچ وقت نمره خوبي از آن درس نگرفتم. من درس رياضي را به جز جمع و تفريق درك نميكردم. گرفتاريهاي شهرت گرفتاريهاي شهرت باعث آزار او ميشود، «تو ديگر زندگي شخصي نداري، آزاد و راحت نيستي و محدود ميشوي و همراهانت را هم محدود ميكني، شهرت مثل سرطان است، وقتي هر روز در تلويزيون نشان داده ميشوي، طبيعي است كه مشهور ميشوي. اما آن چيزي كه تو را از ديگران متفاوت ميكند، آگاهي و تفكر پشت قضيه است و كسي كه متفكرانه نگاه ميكند، ديگر شهرت برايش مهم نيست.» مدير بودم بچه كه بودم مثل نام خانوادگيام، هميشه مدير بودم، يعني هميشه من بودم كه ميگفتم چي بازي كنيم و يا چه جوري بازي كنيم، رييس پليسها يا رييس دزدها، من بودم، اغلب مواقع هم گناهها را خودم به گردن ميگرفتم، خيلي از موارد وقتي يكي «لو» ميرفت، من همه چيز را قبول ميكردم و ميگفتم گناهكار من هستم. اين حس هنوز هم در من مانده و هيچ وقت عادت ندارم كه راز كسي را فاش كنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 222]