واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آقاي خنده
داستاني از هانريش بلموقعي که از من راجع به شغلم مي پرسند، شرمنده مي شوم. صورتم قرمز مي شود و خجل مي شوم. اون هم من، که معمولاً انساني هستم با اعتماد به نفس. من به آنهائي حسادت مي کنم ، که مي توانند بگويند من بنا يا آرايشگر هستم. به حسابدار يا نويسنده هم حسادت مي کنم . زيرا که به سادگي مي توانند شغلشان را بيان کنند. همة اين مشاغل را مي شود از نام و عنوانشان فهميد و احتياجي به توضيح و تفصيل نيست. ولي من بايد راجع به شغلم به همه توضيح بدهم. من آقاي خنده هستم . شغل من خنديدن است. اگر چنين اعترافي بكنم، بايد اعتراف ديگري را هم به آن اضافه کنم. اگر از من سؤال شود ، که آيا از اين طريق امرار معاش مي کنم، بايد بگويم بله. چون اين حرف مطابق با حقيقت است. من واقعاً از طريق خنديدن امرار معاش و زندگي مي کنم و خوب هم زندگي ميکنم. زيرا که اين شغل، اگر از زاوية اقتصادي به آن بنگريم ، طرفداران زيادي دارد. من خوب مي خندم و اين حرفه را آموخته ام. هيچ کس ديگري نمي تواند مثل من بخندد و هيچ کس هم مثل من به فوت و فن اين هنر آگاهي ندارد. من مدتها خودم را هنرپيشه مي ناميدم تا مجبور به توضيح نباشم. ولي هنر سخن گفتن و ادا درآوردن در من بقدري ضعيف است که ديدم عنوان هنرپيشه با حقيقت مطابقت ندارد. من حقيقت را دوست دارم و حقيقت اين است که شغل من خنديدن است. من نه دلقك هستم و من مضحك. من مردم را به خنديدن وادار نمي کنم بلكه خنديدن را نشان مي دهم. من مي توانم مانند يك امپراتور رومي بخندم ، يا مانند يك شاگرد مدرسة حساس. من خنديدن در قرن هفدهم را به همان خوبي مي دانم که خنديدن در قرن نوزدهم را. اگر لا زم باشد مي توانم خنديدن در تمام قرون و اعصار را نشان بدهم يا خنديدن تمام طبقات جامعه يا تمام افراد را از لحاظ سني نشان بدهم. من اين حرفه را آموخته ام، همانطور که يك کفاش مي آموزد، که چگونه کفش بدوزد. خندة آمريكا در درون سينه ام محفوظ است. همينطور خندة آفريقا. خندة سفيد، خندة سرخ، خندة زرد. اگر حق زحمت مرا بدهند، آنطور که کارگردان بخواهد، خواهم خنديد. من قابل اغماض نيستم . خندة من روي نوار و صفحه ضبط مي شود. کارگردانهاي راديو مرا با سلا م و صلوات تحويل مي گيرند. من مي توانم سنگين بخندم يا ملا يم. من مي توانم جنون آور بخندم. من مي توانم مانند يك مأمور قطار بخندم يا مانند يك شاگرد بقال. خندة صبح يا خندة عصر، خندة شب يا خندة غروب. خلا صه کنم: هر موقع يا هر طور که شما بخواهيد، مي توانم بخندم. باور کنيد که اين شغل بسيار خسته کننده است. من مي توانم با خنديدنم مردم را به خنده وادارم. بدين ترتيب من به آدمي تبديل شده ام که اگر نباشم ، ديگران کارشان پيش نمي رود. حتي کمدينهاي درجه سه و چهار هم از وجود من استفاده مي کنند و اينها کمدينهائي هستند که در کارشان زياد موفق نيستند و من هر شب در واريته ها نشسته ام و به طور پنهاني در جاهاي ضعيف طوري مي خندم که ديگر تماشاچيان را وادار به خنديدن مي کنم . البته اينطور خنديدن هم حساب و کتاب دارد. بايد به موقع بخندم، نه زودتر، و نه ديرتر . بلكه به موفع. در اين مواقع من مي زنم زير خنده و روده بر مي شوم و ديگر تماشاچيان را هم بدين ترتيب وادار به خنديدن مي کنم و کمدين مزبور را نجات مي دهم . بعد از خنديدن و اتمام برنامه به پشت صحنه مي روم و پالتويم را با رضايت تمام مي پوشم و محل کارم را ترك مي کنم. در خانه معمولاً چند تلگرام انتظارم را مي کشند که روي آنها نوشته شده است: به خندة شما نياز داريم، روز سه شنبه. و چند ساعت بعد من در يك قطار نشسته ام و از بي برنامگي خودم نا راضي هستم. هر کسي مي داند که بعد از کار يا در ايام تعطيلا ت من تمايلي به خنديدن ندارم. مانند کسي که شير ميدوشد يا مانند يك بنا . که شيردوش بعد از دوشيدن گاو ديگر نمي خواهد گاوش را ببيند يا بنا بعد از اتمام کارش ديگر نمي خواهد سيمان را ببيند. يا نجار در خانه اش دري دارد که خوب باز و بسته نميشود يا کشوي ميزي که گير مي کند . قناد معمولاً خيار شور را دوست دارد، قصاب شكلا ت را و نانوا هم کالباس را به نان ترجيح ميدهد. گاوبازان معمولاً کبوتر بازند. اگر از دماغ بچهي يك مشتزن خون جاري شود، رنگ مشت زن مي پرد . من همة اين ها را خوب مي دانم و به همين علت هم بعد از اتمام کارم ديگر نمي خندم . مردم شايد حق داشته باشند که فكر کنند من آدم بدبيني هستم. در سالهاي اول زندگي مشترکمان ، يك روز خانمم به من گفت : کمي بخند. ولي حالا مي فهمد که من از پس اين خواهش او برنمي آيم. من خوشحال مي شوم اگر بتوانم ماهيچه هاي صورتم را خسته نكنم.بله ، حا لا ديگر خنديدن ديگران مرا عصبي مي کند. براي اينكه شغل و حرفة خودم را به من يادآوري مي کند . بدين ترتيب ما زندگي آرام و با صفائي داريم ، چونكه خانم من هم ديگر خنديدن را فراموش کرده است. هر از چندي - به ندرت - لبخند مليحي مي زند و من هم جوابش را مي دهم. ما به آرامي با هم صحبت مي کنيم زيرا که من از سروصداي واريته ها متنفرم . از سروصدائي که هنگام ضبط برنامه در استوديوها حكمفرماست ، تنفر دارم.کساني که مرا نمي شناسند ، فكر مي کنند من آدم ترش روئي هستم . شايد هم باشم ، براي اينكه من بايد همه روزه دهانم را براي خنديدن بازکنم . با قيافه اي جدي ، زندگيم را مي کنم و هر از گاهي لبخند کوچكي بر لبم مي نشيند. گاهي از خودم مي پرسم که آيا من تا کنون خنديده ام؟ خودم معتقدم که نه ، نخنديده ام . خواهران و برادرانم مي گويند که توهميشه جدي بودي. بدين ترتيب من به طرق مختلفي مي توانم بخندم ، ولي خندة واقعي خودم را نمي شناسم. به نقل از سايت کانون ادبيات ايران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 400]