تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):به راستى كه دانش، مايه حيات دل‏ها، روشن كننده ديدگان كور و نيروبخش بدن‏هاى ناتوان ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837266573




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

غرور و تعصب‌ ، از سري‌ ماجراهاي‌ واقعي‌


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: منبع : مجله راه زندگی نوشته‌: حميد بهاري‌ بار ديگر تنه‌اي‌ سخت‌ خوردم‌ و رهگذري‌ بابي‌احتياطي‌ آرنج‌ به‌ پهلويم‌ كوبيد. به‌ زحمت‌ ازلابلاي‌ جمعيت‌ راه‌ مي‌جستم‌. اكنون‌ اين‌ همه‌جمعيت‌، اين‌ همه‌ مرد و زن‌ و بچه‌ و اين‌ همه‌ شورو درهم‌ فشردگي‌ در آن‌ خيابان‌ تنگ‌ براي‌ چه‌بود و من‌ آنجا چه‌ مي‌كردم‌؟... دردي‌ حسرت‌آلوددر قلبم‌ پيچيده‌ و ابر سياه‌ يأس‌ روحم‌ را تيره‌كرده‌ بود. لازم‌ نبود دست‌ در جيب‌هاي‌ خود فروبرم‌ تا بدانم‌ چه‌ بي‌حاصل‌ ميان‌ سيل‌خريدكنندگان‌ شب‌ عيد راه‌ مي‌روم‌ و بي‌جهت‌راهشان‌ را تنگ‌ مي‌كنم‌... گر چه‌ هدفم‌ با آنهايكسان‌ بود و آرزويي‌ نداشتم‌ جز اينكه‌ بادستهاي‌ پرقدم‌ به‌ درون‌ خانه‌ گذارم‌ و قلب‌هاي‌كوچك‌ و منتظري‌ را سرشار از خوشي‌ و لذت‌كنم‌... هوا تاريك‌ شده‌ بود اما فروشندگان‌ سياربا چراغهاي‌ توري‌ و با فرياد و هياهوي‌ سرسام‌آورخود به‌ خاطر جلب‌ مشتري‌ با مغازه‌داران‌ كه‌اعلان‌ حراج‌ به‌ ويترين‌هاي‌ خود چسبانده‌ ونئون‌هاي‌ رنگارنگ‌ بر در مغازه‌هايشان‌ نصب‌كرده‌ بودند رقابت‌ مي‌كردند و دل‌ مرا از حسرت‌غصه‌دار مي‌نمودند... جلوي‌ فروشگاهي‌ بزرگ‌توقف‌ كردم‌ و از پشت‌ شيشه‌هاي‌ قدي‌ به‌لباسهاي‌ رنگارنگ‌ بچه‌گانه‌ و زنانه‌ خيره‌ شدم‌ ولحظه‌اي‌ بعد چشم‌انداز روشني‌ از تجسم‌ در برنمودن‌ اين‌ لباسها بر تن‌ زن‌ و بچه‌هايم‌ درخاطرم‌ نقش‌ بست‌... آه‌ كه‌ اگر مي‌توانستم‌ اينهارا برايشان‌ بخرم‌ و ببرم‌ چقدر خوشبخت‌ بودم‌...بي‌اختيار دستم‌ در جيب‌هايم‌ فرو رفت‌، اما چه‌ديوانه‌ بودم‌ كه‌ به‌ اميد يافتن‌ اسكناسي‌ درشت‌در ته‌ يكي‌ از جيب‌هايم‌ و به‌ اميد به‌ وقوع‌پيوستن‌ يك‌ معجزه‌ تكاپو مي‌كردم‌، راستي‌ كه‌چه‌ ديوانه‌ بودم‌؟... نمي‌دانم‌ چه‌ مدت‌ آنجاايستاده‌ بودم‌. مردم‌ در نظرم‌ محو شده‌ بودند.خيابان‌ و رفت‌ و آمد ديگران‌ را نمي‌ديدم‌ وهم‌چنان‌ خيره‌ و مشتاق‌ اشياء درون‌ ويترين‌ رامي‌نگريستم‌، يا بهتر بگويم‌ با نگاه‌ آنها رادزديده‌ و در قلب‌ خويش‌ پنهان‌ مي‌نمودم‌ تابراي‌ زن‌ و بچه‌هايم‌ ببرم‌ كه‌ ناگهان‌ صداي‌آشنايي‌ به‌ گوشم‌ گفت‌: رفيق‌، به‌ چه‌ چيز اينطورخيره‌ شده‌اي‌؟... براستي‌ چون‌ دزدي‌ كه‌ در حين‌ارتكاب‌ جرم‌ گرفتار شود به‌ شدت‌ از جا پريدم‌ وپس‌ از سالها دوري‌ دوست‌ قديمي‌ و همكلاسي‌دانشكده‌ام‌ سياوش‌ را روبروي‌ خود ديدم‌ و باخوشحالي‌ سلامش‌ كردم‌. سياوش‌ سلامم‌ را به‌گرمي‌ پاسخ‌ داد و از حال‌ و زندگيم‌ جويا شد.بي‌اختيار بار سنگين‌ غمم‌ را بر سرش‌ خالي‌كردم‌ و گفتم‌: چه‌ حال‌ و روزگاري‌؟ زندگي‌ سگ‌ برمن‌ برتري‌ دارد. مي‌بيني‌ كه‌ شب‌ عيد نزديك‌است‌ و پيش‌ عهد و عيال‌ رو سياه‌ مانده‌ام‌.طفلكيها اميد و انتظار دارند و نمي‌دانم‌ با چه‌رويي‌ مأيوسشان‌ كنم‌؟... با بي‌قيدي‌ خنده‌اي‌ كردو پرسيد: دردت‌ فقط همين‌ است‌؟ خوش‌ به‌سعادتت‌ رفيق‌... از اين‌ همه‌ بي‌قيدي‌ و سنگدلي‌برآشفتم‌ و با شور و حرارت‌ كسي‌ كه‌ مي‌خواهدمطلب‌ ساده‌اي‌ را براي‌ يك‌ آدم‌ زبان‌ نفهم‌ حالي‌كند جواب‌ دادم‌: حق‌ داري‌ درد مرا نفهمي‌، زيرامعني‌ و مفهوم‌ تنگدستي‌ را نمي‌داني‌ و هميشه‌در خوشي‌ و شادي‌ غرق‌ بوده‌اي‌. يادم‌ مي‌آيد آن‌وقت‌ها كه‌ با هم‌ به‌ دانشكده‌ مي‌رفتيم‌ تو دگمه‌سردست‌ طلا مي‌زدي‌ و اتومبيل‌ آخرين‌ سيستم‌زير پايت‌ مي‌انداختي‌، آن‌ وقت‌ به‌ ما كه‌ درتنگدستي‌ بسر مي‌برديم‌ مي‌خنديدي‌ وتمسخرمان‌ مي‌نمودي‌... آن‌ وقت‌ نگاهم‌ را به‌ سرو وضع‌ آراسته‌ و اعيانيش‌ گردانده‌ و افزودم‌: حالاهم‌ همينطوري‌، هيچ‌ مي‌داني‌ با پولي‌ كه‌ خرج‌ سرو پزت‌ كرده‌اي‌ من‌ مجبورم‌ زندگي‌ چند ماه‌خانواده‌ام‌ را بگردانم‌؟ آن‌ وقت‌ به‌ من‌ مي‌گويي‌خوش‌ به‌ سعادتت‌... غبار غم‌ و كدورت‌ چهره‌مردانه‌اش‌ را پوشانده‌ بود و لبهايش‌ را به‌ خاطرفرو بستن‌ از ملامت‌ يا شايد دشنام‌ به‌ هم‌مي‌فشرد، پس‌ از اندكي‌ تأمل‌ لبخند تلخي‌ زد وپرسيد: ميل‌ داري‌ برويم‌ يك‌ گوشه‌ بنيشينيم‌ وقهوه‌اي‌ با هم‌ بخوريم‌؟... خيلي‌ ميل‌ دارم‌ رفيق‌اما زنم‌ منتظر است‌ و بايد هر چه‌ زودتر به‌ خانه‌برگردم‌... دوباره‌ همان‌ خنده‌ بي‌قيدش‌ را سر دادو بازويم‌ را گرفته‌ و گفت‌: بيا برويم‌، برگشتن‌ به‌خانه‌ با دست‌ خالي‌ چه‌ لطفي‌ دارد؟ بگذار اقلاچند ساعت‌ بيشتر در اين‌ انتظار شيرين‌ باقي‌بمانند... تسليم‌ دلخواهش‌ شدم‌ و با هم‌ به‌مكاني‌ خلوت‌ رفته‌ كنج‌ دنجي‌ را انتخاب‌ كرده‌نشستيم‌ و سياوش‌ همچنانكه‌ قهوه‌اش‌ رامي‌نوشيد نگاهم‌ كرد و گفت‌: آورده‌امت‌ اينجا تامثل‌ گذشته‌ سنگ‌ صبورم‌ باشي‌ و بار غمهايم‌ رابه‌ دل‌ بگيري‌، مثل‌ آن‌ وقت‌ها كه‌ عزيزترين‌دوستم‌ بودي‌ و با وارستگي‌ خود به‌ غمهاي‌توخاليم‌ مي‌خنديدي‌ و آنها را به‌ هيچ‌مي‌شمردي‌... اكنون‌ لطف‌ و دوستي‌ گذشته‌ را درحقم‌ تجديد كن‌، بر غمي‌ كه‌ چون‌ سرطان‌ پنجه‌در قلبم‌ دوانده‌ بخند و سعي‌ كن‌ مرا هم‌بخنداني‌... گر چه‌ لبخند مي‌زد اما چشمهاي‌سياهش‌ بدون‌ قطره‌اي‌ اشك‌ زار مي‌گريست‌ وخاكستر زودرس‌ كه‌ بر گرد شقيقه‌هايش‌ نشسته‌بود از رنج‌ درونش‌ حكايت‌ مي‌كرد. درد بي‌پولي‌را فراموش‌ كردم‌ و از صميم‌ قلب‌ گفتم‌: من‌هميشه‌ تو را مرد خوشبختي‌ مي‌دانستم‌ و اكنون‌هم‌ جز سعادتت‌ آرزويي‌ ندارم‌. سرش‌ را باافسوس‌ تكان‌ داد و گفت‌: تا خوشبختي‌ را در چه‌بداني‌؟ در ظواهر زندگي‌ يا در معناي‌ آن‌... ما ازوقتي‌ دانشكده‌ را تمام‌ كرديم‌ يكديگر را خيلي‌كم‌ ديده‌ايم‌، درباره‌ تو همين‌ قدر مي‌دانستم‌ كه‌با دختر خاله‌ات‌ ازدواج‌ كرده‌اي‌ و در تلاش‌ روزي‌به‌ هر در ميزني‌، اما من‌ در تفنن‌ و سرگرمي‌ غرق‌بودم‌ و بدنبال‌ ايده‌آلي‌ ممتاز و دست‌ نيافتني‌دنيا را زير و رو مي‌كردم‌. ازدواج‌ ساده‌ و بدون‌شور و هيجان‌ تو روح‌ پرخواه‌ مرا اغناء نمي‌كرد وبه‌ حدود محدود آمال‌ و خواسته‌هاي‌ تو و امثال‌تو بديده‌ تحقير مي‌نگريستم‌... بهار آن‌ سال‌هوس‌ كردم‌ كه‌ به‌ يكي‌ از سواحل‌ گرم‌ و پرجمعيت‌جنوب‌ فرانسه‌ بروم‌ و خيلي‌ زود با اتومبيل‌قشنگ‌ و تازه‌ام‌ به‌ آن‌ شهر شلوغ‌ و اشرافي‌ واردشدم‌ و جلوي‌ مجلل‌ترين‌ هتلها توقف‌ كردم‌. بعداز مدتي‌ كه‌ از اقامتم‌ مي‌گذشت‌ با يك‌ بيوه‌ميليونر بنام‌ كارولين‌ ازدواج‌ نمودم‌. ازدواج‌ ماشيرين‌ و باشكوه‌ بود و ثروت‌ مشتركمان‌ زندگي‌پرتجمل‌ و آسوده‌اي‌ را نويد مي‌داد. اين‌ سعادت‌را پس‌ از دو سال‌ تولد دختركي‌ زيبا و ملوس‌تكميل‌ كرد و از آن‌ پس‌ همه‌ آمال‌ و آرزويم‌ دروجود او خلاصه‌ شد. در آن‌ هنگام‌ همه‌ چيزداشتم‌، همسري‌ بي‌نظير، فرزندي‌ دلبندآسايشي‌ وصف‌ناپذير و ثروتي‌ بيكران‌... اين‌ همه‌نعمت‌ و سعادت‌ چون‌ خواب‌ خوشي‌ بود كه‌بيداري‌ بدنبال‌ نداشت‌ اما سال‌ بعد پس‌ از اينكه‌همسرم‌ به‌ دنبال‌ يك‌ برنشيت‌ سخت‌ و ناگهاني‌چشم‌ از دنيا فروبست‌ با وضعي‌ دردناك‌ وغيرقابل‌ تحمل‌ از اين‌ خواب‌ خوش‌ بيدار شدم‌ تامدتها نمي‌توانستم‌ اين‌ مصيبت‌ وحشتناك‌ راباور كنم‌ و سرانجام‌ تنها راه‌ تسكين‌ دردم‌ رامراجعت‌ به‌ وطن‌ و زندگي‌ در كنار خانواده‌ خوديافتم‌... دختر ملوسم‌ بزودي‌ جاي‌ خود را درآغوش‌ پدر و مادرم‌ باز كرد و مرا با دل‌ افسردگي‌خويش‌ تنها گذاشت‌. ديگر از جهانگردي‌ وخوشگذراني‌ خسته‌ شده‌ بودم‌ اما پدر و مادرم‌اين‌ آسايش‌ و راحتي‌ را نتوانستند به‌ من‌ ببينندو مدتي‌ بعد اصرار و سماجتشان‌ براي‌ ازدواج‌مجدد آغاز گشت‌... براي‌ من‌ ديگر هيچ‌ زني‌نمي‌توانست‌ جاي‌ عشق‌ نخستينم‌ را بگيرد ولي‌مادر پير و آرزومندم‌ آنقدر التماس‌ كرد تا تسليم‌نظرش‌ شدم‌ و با دختر يكي‌ از متنفذين‌ شهر كه‌برايم‌ در نظر گرفته‌ بود ازدواج‌ كردم‌. ازدواجي‌خالي‌ از شور و اشتياق‌ و كاملا روي‌ حساب‌ ومنطق‌ كه‌ با روحيه‌ من‌ سازگار باشد، نبود... با اين‌همه‌ چون‌ مردي‌ كه‌ محكوم‌ به‌ وظيفه‌ بزرگ‌ ودشواريست‌ همسر جديدم‌ را پذيرفتم‌ ونگهداري‌ فرزندم‌ را به‌ عهده‌اش‌ گذاشتم‌. همسرجديدم‌ زني‌ سازگار و حقيقت‌بين‌ بود كه‌ حال‌ مرادرك‌ مي‌كرد و به‌ اميد مادر شدن‌ و روزهاي‌ بهترآينده‌ دم‌ نمي‌زد... اما مدتي‌ طولاني‌ به‌ انتظارمادري‌ نشست‌ و آرزويش‌ برآورده‌ نشد... ناچاربه‌ يك‌ پزشك‌ متخصص‌ مراجعه‌ كرد تا علت‌ نازابودنش‌ را دريابد و دكتر پس‌ از معاينه‌ به‌ وي‌اطمينان‌ داد كه‌ از هر جهت‌ سالم‌ است‌ و چه‌ بسااين‌ عيب‌ و نقص‌ از طرف‌ من‌ باشد... من‌ كه‌ يكبارپدر شده‌ بودم‌ و به‌ سلامتي‌ خود كمال‌ اطمينان‌را داشتم‌ مغرورانه‌ به‌ دكتر مراجعه‌ كردم‌ اما اوپس‌ از معاينه‌ دقيق‌ خبر وحشتناكي‌ به‌ من‌ دادكه‌ چون‌ ضربه‌اي‌ سهمناك‌ شيرازه‌ زندگيم‌ را ازهم‌ گسست‌... دكتر مدعي‌ بود كه‌ به‌ خاطر يك‌نقص‌ طبيعي‌ هرگز قدرت‌ پدر شدن‌ نخواهم‌داشت‌، چطور چنين‌ چيزي‌ امكان‌ داشت‌، پس‌دخترم‌، فرزند قشنگ‌ و نازنينم‌ چطور بوجودآمده‌ بود و چطور دكتر مي‌توانست‌ وجود او راانكار كند... با غرور و تعصب‌ فرزندم‌ را به‌ رخش‌كشيدم‌ و باز همان‌ ادعاي‌ عجيب‌ و باورنكردني‌ راشنيدم‌، من‌ هرگز پدر نشده‌ام‌ و قدرت‌ پدر شدن‌را نخواهم‌ داشت‌. داشتم‌ ديوانه‌ مي‌شدم‌، دلم‌مي‌خواست‌ برويش‌ بيفتم‌ و با دستهايم‌ خفه‌اش‌كنم‌. او يك‌ ظالم‌ بي‌رحم‌ و يك‌ حسود خودخواه‌بود. از مطبش‌ بيرون‌ دويدم‌ و به‌ يك‌ دكتر معروف‌ديگر مراجعه‌ كردم‌ و باز همان‌ ادعا را شنيدم‌،همان‌ ادعاي‌ پوچ‌ و وحشتناك‌... با شتابي‌ديوانه‌وار مجددا به‌ اروپا سفر كردم‌ و خود را به‌معروف‌ترين‌ دكترها نشان‌ دادم‌. جواب‌ همه‌يكسان‌ بود و با صراحتي‌ بي‌رحمانه‌ به‌ من‌اطمينان‌ مي‌دادند كه‌ هرگز پدر نشده‌ام‌ و دختري‌را كه‌ ادعا مي‌كنم‌ فرزند واقعي‌ من‌ نيست‌...شكست‌ خورده‌ و بدبخت‌ به‌ وطن‌ بازگشتم‌ و به‌خانه‌ پناه‌ بردم‌، خانه‌ايكه‌ براي‌ من‌ چون‌ جهنمي‌تاريك‌ شده‌ بود... دختريكه‌ روزگاري‌ از جان‌عزيزترش‌ داشتم‌ اكنون‌ براي‌ من‌ آئينه‌ دق‌ شده‌بود و تحمل‌ ديدنش‌ را نداشتم‌ و زنم‌... زني‌ كه‌ادعاي‌ عشق‌ و محبت‌ مي‌كرد با بي‌رحمي‌ روي‌ ازمن‌ برتافته‌ و طالب‌ جدايي‌ بود و باز چه‌ زن‌ پاك‌سرشت‌ و باوجداني‌ بود كه‌ با خيانت‌ و دروغ‌ مرانفريفت‌ و شرافتمندانه‌ طالب‌ جدايي‌ شد، زيرامن‌ هرگز قدرت‌ نداشتم‌ او را به‌ آرزويش‌ برسانم‌ وفرزندي‌ كنار قلبش‌ بنشانم‌ اكنون‌ باز تنهاي‌ تنهاشده‌ام‌، زنم‌ از من‌ طلاق‌ گرفت‌ و به‌ ديگري‌ شوهركرد و دخترم‌... را به‌ يكي‌ از مدارس‌ شبانه‌روزي‌اروپا گذاشته‌ام‌ تا براي‌ هميشه‌ از نظرم‌ دور باشد.او به‌ من‌ كه‌ پدرش‌ نيستم‌ احتياج‌ ندارد و باثروت‌ سرشاري‌ كه‌ از مادر به‌ ارث‌ برده‌خوشبخت‌ و آسوده‌ زندگي‌ خواهد كرد اكنون‌ دردمن‌ فقط به‌ خاطر تنهايي‌ و نقص‌ وجودم‌ نيست‌ وشك‌ و بدگماني‌ چون‌ سرطان‌ پنجه‌ در قلبم‌انداخته‌ است‌. نسبت‌ به‌ همه‌ دوستانم‌، نسبت‌ به‌تمام‌ آن‌ اشخاصي‌ كه‌ در آن‌ دوران‌ با ما معاشرت‌و دوستي‌ داشتند مظنون‌ شده‌ام‌ و هر لحظه‌چهره‌ يكي‌ از آنها جلوي‌ نظرم‌ نقش‌ مي‌بندد كه‌از وراي‌ ظاهر صميمي‌ و پرمحبت‌ خود به‌ حماقت‌و خوش‌ باوريم‌ مي‌خندد. دائم‌ از خود مي‌پرسم‌كداميك‌ از آنها بودند... كداميك‌... و حالا تو به‌خاطر اينكه‌ نتوانسته‌اي‌ لباس‌ عيد براي‌ زن‌ وبچه‌هايت‌ بخري‌ آه‌ و ناله‌ مي‌كني‌ و خودت‌ راموجود بدبختي‌ مي‌داني‌، تو رفيق‌ ساده‌دل‌ وگمراه‌ به‌ ظاهر پر جاه‌ و جلال‌ من‌ حسرت‌مي‌خوري‌؟... خبر نداري‌ كه‌ حاضرم‌ همه‌ ثروتم‌ رابدهم‌ و چون‌ تو از سعادت‌ واقعي‌ برخوردار باشم‌،حاضرم‌ نصف‌ عمرم‌ را فدا كنم‌ و در عوض‌ آن‌خائن‌ ترسو و بي‌وجداني‌ كه‌ اين‌ سرطان‌ را به‌جان‌ من‌ انداخته‌ است‌ بشناسم‌ و انتقامم‌ رابگيرم‌... او ديگر نتوانست‌ حرف‌ بزند، بغض‌گلويش‌ را فشرد و سرش‌ را روي‌ ميز گذاشت‌ و من‌مي‌ديدم‌ كه‌ هق‌ هق‌ گريه‌ شانه‌هايش‌ را به‌ سختي‌تكان‌ مي‌دهد...




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 232]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن