واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: چهرههاي خاص جنگ خاطرات سرلشكر صفوي
امام خميني(ره)ما فرمانده گرداني در لشكر 33 المهدي داشتيم كه اسمش مرتضي جاويدي بود كه در عمليات والفجر 2 با گردانش يك هفته در محاصره عراقيها گرفتار شده بود اما بعد از يك هفته، حلقه محاصره را شكست و نيروهايش را نجات داد. بعد از آن ايشان را برديم جماران، خدمت امام. امام وقتي ايشان را ديدند، بلند شدند و پيشاني آقاي جاويدي را بوسيدند. در همان لحظه مرتضي جاويدي هم پيشاني امام را بوسيد. من خودم آنجا بودم. در چشم امام، عشق و محبت را ديدم.حجتالاسلام والمسلمين سيدحسن خميني ايشان هنگام عمليات والفجر 10 به منطقه حلبچه آمده بود و در لشکر 17 عليابنابيطالب(ع) حضور داشت. آن موقع آقا سيدحسن17-16 سالش بود. خودش تعريف ميكرد كه عيد نتوانسته بود به تهران برود. ميگفت كه من زنگ زدم به مادرم، كمي با ايشان صحبت كردم كه ايشان گفتند آقا (يعني امام) ميخواهند با شما صحبت كنند. ايشان ميگويد تا امام آمدند صحبت كنند من بياختيار بلند شدم و سرپا ايستادم.آقا مصطفي خامنهاي (پسر بزرگ مقام معظم رهبري) در عمليات بدر كنار دجله، من فرزند بزرگ مقام معظم رهبري، آقا مصطفي خامنهاي را ديدم، آن هم در خط مقدم جبهه. خيلي تعجب كرده بودم. رفتم جلو و گفتم آقا مصطفي، چرا در خط مقدم هستي؟ اينجا، هم احتمال اسارت و هم احتمال شهادت شما زياد است. اگر شما را خداي نكرده اسير كنند، دشمنان همهجا ميگويند ما پسر رييسجمهور (آن موقع آيتالله خامنهاي رييسجمهور بودند) ايران را اسير كردهايم. ولي خب، همه جوانها وقتي اين صحنهها را ميديدند كه فرزندان بزرگان كشور به خط مقدم آمدهاند و مانند آنها ميجنگند، خيلي روحيه ميگرفتند.شهيد سردار مهدي باكري آقا مهدي باكري يك روز خودش پشت يكي از تويوتاهاي وانت نشسته بود و ميخواست بيايد اهواز. آمد تعميرگاه لشكر عاشورا تا روغن ماشيناش را عوض كند. آن تعميركار گفت: «برو آقا، روز جمعه است، ميخواهيم استراحت كنيم. مگر نميبيني دارم لباس ميشورم؟» چون آقا مهدي هميشه لباس بسيجي ميپوشيد، آن تعميركار ايشان را نشناخته بود. آقا مهدي هم در آن لحظه گفت: «باشد برادر، بيا تو روغن ماشين من را عوض كن، من هم لباسهاي تو را ميشورم» و آقا مهدي نشست و تمام لباسهاي روغني آن تعميركار را شست.محمدباقر قاليباف دكتر قاليباف 17-16 سالش بود كه به جبهه آمده بود. من آن موقع 2دفعه به ايشان گفتم كه پسرجان، براي چي آمدهاي جبهه؟ (ميخندد) آن وقت دكتر قاليباف مثل الان يك هيكل ورزشكاري و تپل نداشت، ريش سيبيلي هم نداشت؛ اما با آن سن كم به عنوان يك رزمنده در لشكر 5 نصر خراسان بود و مدتي بعد شد فرمانده گروهان، فرمانده گردان و فرمانده لشگر 5خراسان و واقعا در طول جنگ نبوغ و استعداد بسياري از خود نشان داد.شهيد سيدمحسن صفوي (برادر سرلشكر یحیی"رحیم" صفوي) من شبي خواب برادر شهيدم را ديدم كه فرمانده قرارگاه مهندسي جنگ بود. در خواب به ايشان گفتم شما آنجا چه كار ميكنيد؟ آقا محسن گفت: «داداش، فكر ميكني ما اينجا بيكاريم؟ ما داريم اينجا مسجد ميسازيم» و بعد من را برد كنار پنجره مسجد و گفت: «داداش، اين مسجد ما كنار نجف است. ببين، از اينجا حرم اميرالمومنين(ع) ديده ميشود». سایت شخصی یحیی (رحیم) صفوی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 683]