واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: با كاروان عشق (17)
(پس از پنجاه سال، پژوهشی تازه پیرامون قیام امام حسین علیهالسلام)مقالات گذشته را از اینجا مشاهده نمایید خطّ الموت علی ابن آدم مخطّ القلادة علی جید الفتاة(حسین بن علی(ع) (1)... چه وقت و در کجا حسین ابن علی از کشته شدن مسلم خبر شد: طبری در یکی از روایات خود نوشته است: «در سه میلی قادسیه حر با دسته ی تحت فرماندهی خود سر راه را بر او گرفت و گفت کجا می روی؟»- به کوفه!- برگرد! چه من در آنجا امید خیری برای تو نمی بینم!سپس او را از کشته شدن مسلم خبر داد. حسین خواست برگردد ولی برادران مسلم نپذیرفتند، و گفتند ما باید خون برادر خود را بگیریم. حسین نیز گفت: «پس از شما نیز زندگی لذتی ندارد.»(2)پیداست که یکی از راویان این مورخ چند گزارش را با یکدیگر در هم ریخته است. آنچه درست تر به نظر می رسد این است که خبر کشته شدن مسلم به امام روزها پیش از برخورد او با حر به وی رسیده باشد. و نیز آنچه مسلم است اینکه حر مأمور بوده سر راه را بر او بگیرد و مراقبی باشد تا دستور بعدی پسر زیاد بدو رسد و اینکه پسر زیاد هنگام شنیدن وصیت مسلم از عمر ابن سعد گفت: «اگر حسین با ما کاری نداشته باشد ما با او کاری نداریم.» یا نقلی است که به دروغ به پسر زیاد بسته اند، و یا سخنی است که او مطابق مصلحت روز گفته است. وقتی یکی از یاران امام و در واپسین لحظات جنگ از مردمی که این هزار تن هم جزء آنان بودند و چند نوبت با همین امام به جماعت نماز خوانده بودند لختی مهلت می خواهد. تا با امام خود آخرین نماز را بخوانند بانگها بر می خیزد که: «نماز شما مقبول درگاه خدا نیست. پناه بر خدا! چگونه هوی نفس چشم و گوش را می بندد، و حقیقت را وارونه جلوه می دهدما عبیدالله را خوب می شناسیم و دشمنی او و پدرش را با خاندان علی نیک می دانیم. زیاد در خالفت علی(ع) چندی عامل او بود و مأموریت خود را هم خوب انجام می داد، لیکن پس از آنکه خود را در اختیار معاویه گذاشت و بخصوص پس از آنکه بشرف برادر خواندگی او (از راه ارتباط نامشروع ابوسفیان با مادرش) مشرف شد!، فکر و اندیشه و قدرت خود را در طبق اخلاص گذاشت و به معاویه تقدیم کرد. عبیدالله پسر چنین پدری است. او می خواست رفتاری را که پدرش با شیعیان علی کرد، تقلید کند. او ممکن نبود حسین را رها کند تا به هر جا می خواهد برود. بنابراین آنچه طبری از زبان حر نوشته است که: «برگرد زیرا در کوفه امید خیری برای تو نمی بینم.» گزارشی است که چند تن بین راه به حسین دادند و او را از کشته شدن مسلم آگاه ساختند، و آنچه روایات دیگر گفته اند که پسر زیاد سراسر راه کوفه و شام و حجاز را تحت نظر گرفته بود، و به دستور وی آینده و رونده را بازرسی می کردند درست تر می نماید. همچنین بعید و بلکه ناممکن بنظر می رسد که محمد اشعث و یا عمربن سعد وصیت مسلم را انجام داده و نامه ای به حسین نوشته و کشته شدن مسلم را به او اطلاع داده باشند. چه محمد اشعث چنانکه گفتیم بدون رخصت پسر زیاد چنین نامه ای را نمی نوشت و پسر زیاد هم خود را ملزم به چنین تکلیفی نمی دید.هر چه بوده است، همین که حسین(ع) از کشته شدن مسلم و هانی و نیز قتل دو پیکی که به کوفه فرستاده بود تا رسیدن خود را اعلام کند، مطلع گشت، همراهان خود را فراهم ساخت در آن انجمن کاری کرد که از آزاده ای چون او انتظار می رفت. او می دانست بعضی از آنان که از حجاز با وی همراه شده و یا در راه به او پیوسته اند، این سفر را برای رضای خدا انتخاب نکرده اند. خواست تا خاطرشان را آسوده کند. چنانکه مکرر در فصلهای این کتاب گفته ایم، وقتی مسلمانان با امام بعیت کردند تعهدی سپرده اند که باید تا آخرین لحظه آن را اجرا کنند. امام خواست ذمه ی این مردم را از این تعهد آزاد سازد. به آنان گفت: «خبر جانگدازی به من رسیده است. مسم و هانی کشته شده اند، شیعیان ما را رها کرده اند. حالا خود می دانید هر که نمی خواهد تا پایان با ما باشد بهتر است راه خود را بگیردو برود.» گروهی رفتند این گروه نامردمی بودند که دنیا را می خواستند گروهی هم ماندند و آنان مسلمانان راستین بودند.در منزل شراف کاروان پس از استراحت مقداری آب برداشت، و تا نزدیک نیم روز راه پیمود، ناگاه یکی از کاروانیان تکبیر گفت حسین پرسید: «بردن نام خدا به هر حال خوب است اما موجب این تکبر گفتن چه بود؟» گفت: «نخلستانی نبده است آنچه می بینی باید چیز دیگری باشد. همین که پیش رفتند و بهتر دیدند، یکی گفت: آنچه می بینیم سرنیزه ها و گوش اسبهاست. پس آنچه نخلستان می پنداشتند طلیعه ی سپاهیان دشمن بود. مردمی که باید شادی کنان و تکبیر گویان به استقبال میهمان عزیز خود بیایند، سلاح پوشیده پذیره ی جنگ او شده اند، چه شگفت دنیایی! و چه سست پیمان مردمی!درست است که مورخان نوشته اند چون حسین دعوت نامه های مردم کوفه را به حر نشان داد وی گفت من از این نامه ها خبری ندارم، اما آیا می توان باور کرد که صدهزار و یا بیست هزار مردم شهری در عرض یک هفته برای یاری مردی آماده شوند و خبر این حادثه بزرگ در آن شهر به کوی و برزن و مسجد و محله نرسد و همه یا بیشتر مردم آگاه نشوند؟ گیریم که شخص حر از ماجرا خبر نداشت آیا از آن هزار تن هم که همراه او بودند، هیچ کس آنچه را در چند هفته ی پیش گذشته بود نمی دانست؟ مگر کوفه چقدر جمعیت داشت؟ مگر مردان جنگی در میان آن جمعیت به چند تن می رسیدند که بگوییم هیچ یک از این هزار تن جزء آن مردم نبودند؟ چنین فرضی را بسختی می توان باور کرد.به هر حال فاجعه از این ملاقات آغاز شد. حر سر راه را بر کاروان سالار گرفت. اما گفت: «این مردم مرا به سرزمین خود خوانده اند تا با یاری آنان بدعتهایی را که در دین خدا پدید آمده است بزدایم. این هم نامه های آنهاست. حالا اگر پشیمان اند بر می گردم.» حر گفت: «من از جمله ی نامه نگاران نیستم و از این نامه ها هم خبری ندارم امیر من، مرا مأمور کرده است، هر جا تو را دیدم سر راه را بر تو بگیریم و تو را نزد او ببرم.» بدیهی است که امام حسین (ع) پیشنهاد وی را نمی پذیرد و او هم امام را رها نمی کند تا به حجاز برگردد و حتی به او اجازت نمی دهد که در منزلی آباد و پر آب و علف فرود آید. اما از آ«چه در آن ملاقات و گفت گوها روی داده یک نکته ی جالب می توان دید. نکته ای که علمای اخلاق اسلامی پیوسته آن را تذکر داده و مسلمانان را از آن ترسانده اند. قرآن نیز در چند جا بدان اشاراتی دارد. هر انسانی در هر مرحله از عمر خود دستخوش پیروی از هوی نفس و شکستن قانون می گردد. در آغاز که گناهی مرتکب می شود تا مدتی گرفتار سرزنش وجدان است. دل او را حجابی تیره می گیرد نه چندان سیاه و تاریک که دیگر سخن حق بگوش او فرود نرود. می گویند در چنین حالت دل انسان از دیدار حقیقت محجوب، اما اعتقاد او سالم است. اگر از گناه برگردد این تیرگی بتدریج برطرف می شود. اما اگر در گناه اصرار ورزد کار او بجایی خواهد کشید که نه تنها دیگر وجدان وی از گناه ناآرام نخواهد شد، بلکه ازگناه لذت خواهد برد. در این برخورد، امیر لشکر و سپاهیان او با آنکه از یک سو سر راه بر امام گرفتند، و با او چون دستگیر شده ای رفتار می کردند، از سوی دیگر همین که وقت نماز می رسید او را امام مسلمانان می خواندند. و به او اقتدا می کردند. معنی آن این است که او نه تنها از دین بیرون نرفته، نه تنها مسلمان است، بلکه برای اقامه ی نماز جماعت از فرستاده ی حاکم قانونی سزاوارتر است. اینکه پسر زیاد هنگام شنیدن وصیت مسلم از عمر ابن سعد گفت: «اگر حسین با ما کاری نداشته باشد ما با او کاری نداریم.» یا نقلی است که به دروغ به پسر زیاد بسته اند، و یا سخنی است که او مطابق مصلحت روز گفته است. چند روزی بر این ماجرا نمی گذرد که این مردم اندک اندک بر شکستن حکم خدا چیره و چیره تر می شوند، و هر چه در این راه بیشتر پیش می روند بیشتر از خدا دور می گردند. به تدریج دل آنان تاریک تر و سخت تر می شود. پرده ای دل را می پوشاند که دیگر نور ایمان بر آن نمی تابد و قرآن درباره ی این پرده می گوید: کلاّ بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون. کلاّ انهم عن ربهم یومئذ لمحجوبون(3) هیچ سخن حق بدان فرو نمی رود. وقتی یکی از یاران امام و در واپسین لحظات جنگ از مردمی که این هزار تن هم جزء آنان بودند و چند نوبت با همین امام به جماعت نماز خوانده بودند لختی مهلت می خواهد. تا با امام خود آخرین نماز را بخوانند بانگها بر می خیزد که: «نماز شما مقبول درگاه خدا نیست. پناه بر خدا! چگونه هوی نفس چشم و گوش را می بندد، و حقیقت را وارونه جلوه می دهد...در قصر بنی مقاتل، حسین(ع) سراپرده ای دید. پرسید: «این سراپرده از کیست؟» گفتند از عبیدالله پسر حرجعفی، حسین کسی را به طلب او فرستاد، اما او نپذیرفت و نیامد و گفت من از کوفه بیرون آمدم تا در این درگیری شریک نباشم، چه می دانستم پایان کار چه خواهد بود. حسین خود بدیدن او رفت و از وی خواست که در این سفر با او همراه باشد ولی او قبول نکردو در عوض از امام خواست تا اسب و شمشیر او را از وی بپذیرد. حسین دیگر به او اعتنایی نکرد. مورخان نوشته اند، عبیدالله پس از حادثه ی عاشورا پیوسته دریغ می خورد که چرا چنان توفیق بزرگی را از دست داد، و شعرهایی هم در این باره به او نسبت داده اند...ادامه دارد ...پینوشت ها:1- مرگ بر فرزند آدم اثر نهاده است آنچنانکه گردن بند بر گردن دخترک جوان.2- طبری ج 7: ص 281.3- نه چنین است، بلکه چیره شد بر دل آنان آنچه ورزیدند (گناهان). نه چنین است همانا آنان از پروردگار خود در حجابند (مطففین، 14-15).منبع:پس از پنجاه سال، دكتر سید جعفر شهیدی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]