واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خودت را مهیا كن ای زینت
خودت را مهیا كن زینب كه حادثه دارد به اوج خودش نزدیك میشود.اكنون هنگامه وداع فرار رسیده است.اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از فراقی عظیم میدهد.خودت را مهیا كن زینب كه لحظه وداع فرا میرسد.همه تحملها كه تاكنون كرده ای، تمرین بوده است، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك این لحظه عظیم امتحان! نه آنچه كه از صبح تاكنون بر تو گذشته است، بل آنچه از ابتدای عمر تاكنون سپری كرده ای، همه برای همین لحظه بوده است.وقتی روح از تن پیامبر، مفارقت كرد و جای خالی نفسهای او رخ نشان داد، تو صیحه زدی، زار زار گریه كردی و خودت را به آغوش حسین انداختی و با نفسهای او آرام گرفتی. شش ساله بودی كه مزه مصیبتی را میچشیدی و طعم تسلی را تجربه میكردی.مادر از میان در و دیوار فریاد كشید كه “فضه(1) مرا دریاب!خون میچكید از میخهای پشت در و آتش ستم به آسمان شعله میكشید و دود غصب و تجاوز، تمام فضای مدینه را میانباشت.حسین اگر نبود و تو را در آغوش نمیگرفت و چشمهای اشكبار تو را به روی سینهاش نمیگذاشت، تو قالب تهی میكردی از دیدن این فاجعه هول انگیز.وقتی حسن، پدر را با فرق شكافته و خونین، آماده تغسیل كرد و بغض آلوده در گوش تو گفت: “زینب جان! بیاور آن كافور بهشتی را كه پدر برای این روز خود باقی گذاشته است، تو میدیدی كه چگونه ملائك دسته دسته از آسمان به زمین میآیند و بر بال خود آرامش و سكون را حمل میكنند كه مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمی در هم بپیچد و استواری خود را از كف بدهد. تو احساس میكردی كه انگار خدا به روی زمین آمده است، كنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است و فریاد میزند: الی، الی، فقد اشتاق الحبیب الی حبیبه. به سوی من بیاریدش، به سوی من، كه اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونی گرفته است.تو دیدی كه بر طبق وصیت پدر، حسن و حسین، تو انتهای جنازه را گرفته بودند و دو سوی پیشین جنازه بر دوش دیگری حمل میشد و پیكر پدر همان جایی فرود آمد كه آن دوش دیگر اراده كرده بود. و دیدی كه وقتی خاك روی قبر، كنار زده شد، سنگی پدید آمد كه روی آن نوشته بود: “این مقبره را نوح پیامبر كنده است برای امیر مؤ منان و وصی پیامبر آخرالزمان.ملائك، یك به یك آمدند، پیش تو زانو زدند و تو را در این عزای عظمای هستی، تسلیت گفتند. اینها اما هیچ كدام به اندازه سینه حسین، برای تو تسلی نشد. وقتی سرت را بر سینه حسین گذاشتی و عقدههای دلت را گشودی، احساس كردی كه زمین آرام گرفت و آفرینش از تلاطم ایستاد.آری، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است و آفرینش، شكیبایی را از قلب او وام گرفته است.حسن همیشه ملاحظه تو را میكرد.ابتدا وقتی نیش زهر بر جگرش فرو نشست، بی اختیار صدا زد: “زینب!جز تو چه كسی را داشت برای صدا زدن؟ نیش از مار خانگی خورده بود. به چه كسی میتوانست پناه ببرد. جز تو كه مهربانترین بودی و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود.اما وقتی خبر آمدنت را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان كنند تا تو نقش پارههای جگر را و خون دل سالهای محنت و شرر را در طشت نبینی.
غم تو را نمیتوانست ببیند و اندوه تو را نمیتوانست تاب آورد.چه میكرد اگر امروز اینجا بود و میدید كه تو كوه مصیبت را بر روی شانه هایت نشانده ای و لقب “ام المصائب (2)“ و “كعبة الرزایا(3)“ گرفتهای.چه میكرد اگر اینجا بود و میدید كه تو داری خودت را برای وداع با همه هستی ات مهیا میكنی.وداع با حسین، وداع با رسول الله است. وداع با علی مرتضی است.وداع با صدیقه كبری است. وداع با حسن مجتبی است.آنچه اكنون تو باید با آن واع كنی، حسین نیست. تجلی تمامی تعلقهاست. نقطه اتكأ همه سختیهاست، لنگر كشتی وجود در همه طوفانها و بلاهاست.انگار كه از ازل تاكنون هیچ مصیبتی نبوده است. چرا كه حسین بوده است و حسین كافی است تا همه خلأها و كاستیها را پركند.اما اكنون این حسین است كه آرام آرام به تو نزدیك میشود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله میگیرد. خدا كند كه او فقط سراغی از پیراهن كهنه نگیرد. پیراهنی كه زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن كه بنای غارت دارد، آن را به خاطر كهنگیاش جا بگذارد.پیراهنی كه مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است كه هرگاه حسین آن را از تو طلب كند، حضور مادیاش در این جهان، ساعتی بیشتر دوام نمیآورد و رخت به دار بقا میبرد.اگر از تو پیراهن خواست، پیراهنی دیگر برای او ببر. این پیراهن را كه رمز رفتن دارد و بوی شهادت در او پیچیده است، پیش خودت نگاه دار.البته او كسی نیست كه پیراهن را بازنشناسد. یعقوب، شاگرد كوچك دبستان او بوده است. ممكن است بگوید: “این، پیراهن عزت و شهادت نیست. تنگی میكند برای آن مقصود بزرگ. برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را بیاور، عزیز برادر!به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق میشود، اما همین قدر طولانیتر شدن زمان، همین رد و بدل شدن یكی دو نگاه بیشتر، همین دو كلام گفتگوی افزونتر، غنیمت است.این زمان، دیگر تكرارپذیر نیست.این لحظه ها، لحظاتی نیست كه باز هم به دست بیاید.همین یك نگاه، به دنیا میارزد.دنیا نباشد آن زمان كه تو نیستی حسین!پیراهن را كه میآوری، آن را پارهتر میكند كه كهنهتر بنماید. بندهای دل توست انگار كه پارهتر میشود و داغهای تو كه تازه تر.مگر دشمن چقدر بی حمیت است كه ممكن است چشم طمع از این لباس كهنه هم برندارد؟!ممكن؟!می بینی كه همین لباس را هم خونین و چاك چاك، از بدن تكه تكه برادرت درمی آورند و بر سر آن نزاع میكنند.پس خودت را مهیا كن زینب كه حادثه دارد به اوج خودش نزدیك میشود.این حسین است كه پسش روی تو و پیش روی همه اهل خیام ایستاده است و با نوایی صدا میزند: “ای زینب! ای امكلثوم! ای فاطمه! ای سكینه! سلام جاودانه من بر شما!از لحن كلام و سلام در مییابی كه این، مقدمه وداع با توست و كلامهای آخر با عزیزان دیگر:“خواهرم! عزیزان دیگرم! مهیا شوید برای نزول بلا و بدانید كه حافظ و حامی شما خداوند است. و هم اوست كه شما را از شر دشمنان، نجات میبخشد و عاقبت كارتان را به خیر میكند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار میسازد. و در ازأ این بلیه، انواع نعمتها و كرامتها را نثارتان میكند.
پس شكایت مكنید و به زبان چیزی میاورید كه از قدر و منزلتتان در نزد خدا بكاهد...سكینه هم به وضوح بوی فراق و شهادت را از این كلام استشمام میكند. اما نمیخواهد با پدر از پشت پرده اشك وداع كند. چرا كه جایگاه خویش را در قلب حسین میداند و میداند كه گریه او با دل حسین چه میكند.بغض، راه گلویش را بسته است و سیل اشك به پشت سد پلكها هجوم آورده است.اما بغضش را با زحمتی طاقت سوز در سینه فرو میبرد، به اسب سركش اشك مهار میزند و با صدای شكسته در گلو میگوید:“پدر جان! تسلیم مرگ شدی؟پیداست كه چنین آتشی پنهان كردنی نیست. با همین یك كلام شرر در خرمن وجود حسین میافكند. حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است. گداختگی قلب حسین، از درون سینه پیداست اما با آرامشی اقیانوس وار پاسخ میدهد: “دخترم! چگونه تسلیم مرگ نشود كسی كه هیچ یاور و مددی برای او نمانده است!؟نشتری است انگار این كلام بر بغض فرو خورده سكینه كه اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سكینه در زیر این فشار بتركد و نبضش از حركت بایستد.سكینه صیحه میزند، بغضش گشوده میشود و سیل اشك، سد پلكها را درهم میشكند. احساس میكند كه فقط با بیان آرزویی محال میتواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو كند:پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان!او خوب میفهمد كه این آرزو یعنی برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتی بیان این آرزو، نه برای محقق شدن كه برای نشان دادن عمق جراحت است، چه باك از گفتن آن.حسین دوست دارد بگوید: “با قلب پدرت چنین مكن سكینه جان! دل پدرت را به آتش نكش. نمك بر این زخم طاقت سوز نریز.اما فقط آه میكشد و میگوید: “اگر این مرغ خسته را رها میكردند...نه، كلام نمیتواند، هیچ كلامی نمیتواند آرامش را به قلب سكینه برگرداند، مگر فقط آغوش حسین!وقتی سكینه در آغوش حسین فرو میرود و گریه هایشان به هم پیوند میخورد و اشكهایشان درهم میآمیزد، آه و شیون و فغانی است كه از اهل خیمه بر میخیزد. و تو در حالیكه همه را به صبر و سكوت و آرامش فرامی خوانی، خودت سراپا به قلب زخم خورده میمانی و نمیدانی كه بیشتر برای حسین نگرانی یا برای سكینه. اما اگر هر كدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویی كه باید برای وجدان خویش، علم ملامت برداری.گشودن این دو آغوش هم فقط كار توست. دختران دیگر هم سهمی دارند. این دختران مسلم بن عقیل، این فاطمه، این رقیه كه به پهنای صورتش اشك میریزد و لبهایش را به هم میفشرد تا صدای گریه اش، جان پدر را نیاشوبد، اینها هم از این واپسین جرعههای محبت، سهمی میطلبند. اگرچه سكوت میكنند، اگر چه دم بر نمیآورند، اگرچه تقاضایشان را فرو میخورند اما نگاههایشان غرق تمناست.سكینه را به آغوش میكشی و سرش را بر شانه ات میگذاری تا هم پناه اشكهای او باشی و هم راه آغوش حسین را برای رقیه گشوده باشی.برای رقیه ماجرا متفاوت است. او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت، هنوز چیزی نمیداند.دختری كه در تمام عمر سه ساله خویش جز مهر و عطوفت ندیده است، دختری كه در تلاقی آغوشها، پایش به زمین نرسیده است، چگونه میتواند با مقوله هایی مثل جنگ و محاصره و دشمن، آشنا باشد.او پدر را عازم سفر میبیند، سفری كه ممكن است طولانی هم باشد. اما نمیداند كه چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را میشكند، اینقدر بغضش را بر میانگیزد و اینقدر اشكهایش را جاری میكند.
نمی داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط میداند كه باید پدر را از رفتن باز دارد. با گریه میشود، با خنده میشود، با شیرین زبانی میشود، با تكرار كلامهایی كه همیشه پدر دوست داشته، میشود، با كرشمههای كودكانه میشود، با بوسیدن دستها میشود، با نوازش كردن گونهها میشود، با حلقه كردن بازوهای كوچك، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهای پدر میشود، با هرچه میشود، او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.با هر ترفندی كه دختری مثل رقیه میتواند، پای پدری مثل حسین را سست كند، باید به میدان بیاید.او كه در تمام عمر سه سال خویش، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است، بهتر میداند كه با حسین چه كند تا او را از این سفر باز دارد.و این همان چیزی است كه تو تاب دیدنش را نداری...دیدن جست و خیز ماهی كوچكی بر خاك در تحمل تو نیست.بخصوص اگر این ماهی كوچك، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، رقیه تو باشد.از خیمه بیرون میزنی و به خیمه ای خلوت و خالی پناه میبری تا بتوانی بغضت را بی مهابا رها كنی و به آسمان ابری چشم مجال باریدن دهی.نمی فهمی كه زمان چگونه میگذرد و تو كی از هوش میروی و نمیفهمی كه چقدر از زمان در بیهوشی تو سپری میشود.احساس میكنی كه سر بر زانوی خدا گذاشته ای و با این حس، باورت میشود كه رخت از این جهان بر بسته ای و به دیدار خدا شتافته ای. حتی وقتی رشحات آب را بر روی گونه ات احساس میكنی، گمان میكنی كه این قطرات كوثر است كه به پیشواز چهره تو آمده است.با حسی آمیخته از بیم و امید، چشمهایت را باز میكنی و حسین را میبینی كه سرت را به روی زانو گرفته است و با اشكهایش گونههای تو را طراوت میبخشد.یك لحظه آرزو میكنی كه كاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه كائنات، دوام بیاورد.حاضر نیستی هیچ بهشتی را با زانوی حسین، عوض كنی و حتی هیچ كوثری را جای سرچشمه چشم حسین بگیری.حسین هم این را خوب میداند و چه بسا از تو به این آغوش، مشتاقتر است، یا محتاج تر!این شاید تقدیر شیرین خداست برای تو كه وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه چشمها را از این وداع آتشناك، بپوشاند.هیچ كس تا ابد، جز خود خدا نمیداند كه میان تو و حسین در این لحظات چه میگذرد. حتی فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهای خویش در هرم این وداع به شما نزدیك نمیشوند.هیچ كس نمیتواند بفهمد كه دست حسین با قلب تو چه میكند؟هیچ كس نمیتواند بفهمد كه نگاه حسین در جان تو چه میریزد؟هیچ كس نمیتواند بفهمد كه لبهای حسین بر پیشانی تو چگونه تقدیر را رقم میزند.فقط آنچه دیگران ممكن است ببیند یا بفمند این است كه زینبی دیگر از خیمه بیرون میآید.زینبی كه دیگر زینب نیست. تماما حسین شده است....و مگر پیش از این، غیر از این بوده است؟1- خدمتكار حضرت فاطمه (سلام الله علیها)2- مادر مصیبتها3- كعبه بلاهاآفتاب در حجاب؛ پرتو نهم، سید مهدی شجاعی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 491]