واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عباس كه رفت...
بنام خدا سال 75 اربعین شهادت سالار شهیدان مصادف بود با چهلمین روز شهادت عباس صابرى.عباس از اون بچه رزمنده هایى بود كه بعد از جنگ نتونست تو شهر بمونه، و از مال دنیا، فقط یه دیپلم ریاضى داشت. خونوادش هرچى اصرار كردن توى تهران بمونه و بره دنبال زندگى، به خرجش نرفت. داداشش حسن، تو عملیات بیت المقدس 2 شهید شده بود و عباس هم غیر از رسیدن به داداش و رفیقاش، هیچ فكر و ذكر دیگه اى نداشت و الحق مصداق: دست از طلب ندارم تا كامن من برآیدیا جان رسد به جانان یا جان زتن درآید. همه اونایى كه عباس رو دیده بودن و باهاش آشنایى داشتن، به صداقت و مهربانى و لبخند او و زود عصبانى شدنش، عادت داشتن، حالات عرفانى و خوبى هاى عباس صابرى رو باید از بچه هاى مسجد جامع خرمشهر كه چند ماهى با اونا برخورد داشته، شنید. فقط اینو بگم كه عباس یه كارى با بچه هاى خرمشهر كرده بود كه وقتى شهید شد، همشون بلافاصله و سراسیمه اومدن تهران واسه تشییع جنازه و ختم عباس. یكى شون به نام «عقیل» مى گفت:- ما چون زمان جنگ كوچك بودیم و با شهدا ارتباط نداشتیم، فقط اوصاف اونا رو شنیده بودیم، بعد از جنگ، عباس اولین شهیدى بود كه ما باهاش زندگى كردیم و حالات معنوى شهدارو كاملا مشاهده كردیم.بعد هم از نماز شب ها و مناجات هاى عباس صابرى گفت.شهادت عباس روز هفتم محرم سال 75 بود و روز عاشورا پیكرش رو تو بهشت زهرا به خاك سپردن. اون چند روز آخر عباس رواز زبون «عباس قنبرى» براتون مى گم:- تو فكه با بچه هاى تفحص لشكر 27 بودیم. به اهواز زنگ زدم كه حال بچه هاى كمیته جستجوى مفقودین رو جویا بشم كه عباس صابرى به من گفت: «مى خوام از اینجا تسویه حساب كنم و بیام پیش شما» خلاصه كار عباس درست شد و اومد فكه پیش ما.روزها با برو بچه ها و عباس، براى پیدا كردن پیكر شهدا، جلو مى رفتیم. عباس هم كه تخصصش تخریب و به قول خوشد «از بین بردن فنرهاى (مین هاى) عراقى» بود، براى ما معبر باز مى كرد تا داخل میدون هاى مین به دنبال شهدا بگردیم. دو روز قبل از ماه محرم، عباس گفت: «مى خوام واسه دهه اول محرم برم تهران». منم بهش گفتم: «همه عشق كربلا و شهدا اینجاست. تو هم نرو تهرون و اینجا بمون. با هم عزادارى مى كنیم».از من اصرار و از اون انكار، كه عباس گفت: «میرم، ولى سوم محرم بر مى گردم».خلاصه یك روز قبل از محرم، عباس با «سید تقى موسوى» اومدن تهران. عصر روز سوم محرم بود و دم در سوله نشسته بودم كه دیدم عباس با یكى از بچه ها اومد. تا رسید، بهش گفتم: «عباس تو عجب حالى دارى ها، حال و هواى دهه اول محرم تهران رو ول كردى، اومدى اینجا؟ اینو بهت بگم كه شربت مربت خبرى نیست». منظورم شربت شهادت بود، ولى عباس فكر كرد شربت آبلیمو را مى گم. گفت: «مهم نیست، سخت نگیر...» سوار ماشین شدن و رفتن جلو.دم دماى غروب بود كه برگشتن. گفتم: «كجا رفته بودین؟ گفت: «رفتیم مقتل محمود غلامى و سعید شاهدى رو زیارت كنیم».شب جمعه، روز چهارم محرم بود كه عباس به من گفت: «بلند شو بریم شهر» و رفتیم اندیمشك. قرار بود یكى از دوستانش از تهران بیاد دو كوهه كه ما هم رفتیم اونو بیاریم. عصرى رفتیم حمومِ دو كوهه. عباس رفت دوش گرفت. من هم شروع كردم به شستن لباس هاى خودم و عباس. وقتى از حموم اومدم بیرون، دیدم عباس توى رختكن نشسته و داره زیارت عاشورا مى خونه. اون همیشه زیارت عاشورا رو با «صد لعن» و «صد سلام» مى خوند.با هم رفتیم ساختمان معاونت نیرو، اطاق بچه هاى تفحص كه از اونجا بریم «سبزه قباى» دزفول براى زیارت و عزادارى. موقع رفتن، دیدیم تلویزیون داره فكه رو نشون مى ده، كه كلى خوش به حالمون شد. بعد رفتیم سبزه قبا. یه سینه زنى حسابى كردیم. (برو بچه هایى كه زمان جنگ گذارشون به دزفول افتاده، حتماً یه سرى هم به زیارت سبزه قبا رفته اند. حرم محمد بن موسى الكاظم پسر امام كاظم، معروف به سبز قبا، یه حالِ معنوى عجیبى داره كه همه بچه رزمنده ها با اون آشنا هستن. خصوصاً اگه غروباى سرخ خوزستان رو توى حرم شاهد باشى.)روز پنجم و ششم محرم دو كوهه بودیم. دور ساختمونو مى گشتیم و یكى یكى شهدا رو یاد مى كردیم. (چند روز قبل از محرم هوایى شدیم و با عباس صابرى، از اندیمشك تا دو كوهه پیاده اومدم بودیم). نوحه مى خوندیم و روضه. یه كمى عباس مى خوند، یه كمى هم من. با هم زمزمه كردیم. روى پل دو كوهه بودیم كه عباس به من گفت: «عباس قنبرى،، یه خواب از «اكبر محمدى بخش» دیدم، مى خوام برات تعریف كنم».عباس، اكبر محمدى بخش رو خلیلى دوست داشت. خدا رحمتش كنه، اكبر سال 72 توى جاده قم تصادف كرد و با مصطفى قهارى و محمد قنبرى، روحشون پر كشید پیش سیدالشهدا. گفتم: «خب بگو». گفت: «چند شب پیش خواب اكبر رو دیدم، كلى با هم حرف زدیم و من از شهدا و اون طرف از اكبر پرسیدم. آخرین سوالم از اكبر این بود كه پرسیدم، اكبر شما دو كوهه میایین؟ اكبر گفت: خدا بالاى سر این دو كوهه، توى آسمون یه دو كوهه ساخته كه همه شهدا میان اونجا».صبح روز بعد، سوار ماشین شدیم و با رفیق عباس، سه تایى رفتیم فكه. توى راه، من نوار روضه حضرت قاسم رو گذاشته بودم. و عباس حسابى گریه مى كرد. رسیدیم به مقر تفحص توى فكه. توى مقر عباس شروع كرد به رفیقش وصیت كردن. گفتم: «اى بابا، عباس جون باز قاطى كردى، روز سوم محرم كه اومدى، بهت گفتم شربت مربت خبرى نیست، پس وصیت نكن». و او خندید و رفت.هر سال محرم، توى مقاتل شهدا، جاهایى كه بچه هاى تفحص شهید شده بودند، دسته عزادارى راه مى انداختیم و سینه مى زدیم. صبح روز هفتم محرم، سید میر طاهرى (مسئول گروه تفحص لشكر 27) به من گفت: «عباس قنبرى، بلند شو ماشین رو راه بینداز بریم شهر براى خرید گوسفند و برنج و وسایل شام شب و روز عاشورا».روز هفتم محرم، تو زمان جنگ و بعد از جنگ، واسه من یه حساب خاصى داشت. هر سال یا من خودم مجروح شده بودم. یا رفیقام شهید شده بودن. همیشه روز هفتم محرم یه حالت انتظارى داشتم منتظر بودم. منتظر یه حادثه.با میر طاهرى كلنجار رفتم كه به شهر نروم ولى نشد. با عباس صابرى خداحافظى كردم. همش تو این فكر بودم. اصلا متوجه رانندگى و زمان و مكان نبودم. حسابى اضطراب داشتم. میرطاهرى یه دونه به شونم زد و گفت: «كجایى؟». تازه به خودم اومدم و دیدم 50 كیلومتر از راه رو اومدیم. رفتیم اندیمشك و دزفول وسایل رو خریدیم و رفتیم دو كوهه. نماز مغرب و عشا رو تو اتاق تفحص خوندیم. تو سجده آخر نماز عشا بودم كه حال عجیبى بهم دست داد. غم بزرگى افتاد توى دلم. زدم زیر گریه. میرطاهرى گفت: «بابا امروز، تو چته؟» هیچى نگفتم. چایى رو خوردیم كه یهو در اتاق باز شد. تاجیك از در وارد شد و به سید بهزاد گفت: «آقا سید، یه دقه بیا بیرون». تا اینو گفتت، هوررى دلم ریخت. تا سید میرطاهرى رفت بیرون، صداى «یا ابالفضل» بلند شد. سریع اومد تو و گفت: «عباس قنبرى بلند شو بریم»، «كجا؟»، «بیمارستان»، «چه خبره؟»، «صابرى رفته روى مین».من و سید میرطاهرى سوار آمبولانس شدیم. آمبولانسى كه تاجیك با اون اومده بود. وقتى نشستم پشت فرمون. یه نگاه به عقب انداختم. كف آمبولانس پر بود از خون و یه لگنه پوتین، خاكى و خونى هم افتاده بود. گفتم حتماً عباس یه پاش قطع شده. بیمارستان صحرایى مخبرى، كه توى فكه ساخته شده، اولین جایى كه مجروح ها رو میارن و بعد از اونجا مى برن شهر. جلو در اورژانس به سرعت از ماشین پریدم پایین. یكى از سربازهاى تفحص كه امدادگر بود، با عباس مجروح شده بود. از اون پرسیدم: «عباس چى شده؟» جواب منو نداد و روشو برگردوند. به سید میرطاهرى گفتم: «سید عباس رو بردن شهر» كه گفت: «قنبرى بیا و نور چراغ ماشینت رو بینداز توى كانتینر.اصلا حواسم نبود چى به چیه. مى خواستم زودتر برم پیش عباس كه اگه كارى داره براش انجام بدم. یا اگه خون مى خواد، براش خون بدم. پیش خودم گفتم الان چه موقع یخ درآوردن این موقع شب؟ نور ماشین رو انداختم روى در كانتینر. در رو كه باز كردن، دیدم توى كانتینر یه پیكر افتاده. از ماشین پیاده شدم. با حیرت رفتم جلو. باور كردنى نبود. فكر كردم اشتباه مى كنم. ولى نه، خودش بود. نمى دونم تو چه حالى بودم. ولى هر طورى كه بود، صورت عباس رو كه بدجورى سوخته بود، با گلاب شستم. كفن بریدیم و قرار شد كه با همون آمبولانس به طرف تهران حركت كنیم.به سید میرطاهرى گفتم: «عباس صابرى عشقش دو كوهه بود، برا آخرین بار ببریمش دو كوهه و دور ساختمونا طوافش بدیم...»، سید گفت: «حرف ندارم، راضى ام».پیكر عباس رو داخل آمبولانس گذاشتیم و بردیمش دو كوهه. زمین صبحگاه و ساختموناى دو كوهه جور دیگه اى شده بودند. بازم تو دو كوهه عطر شهید و شهادت پیچیده بود. همین طور كه عباس رو توى دو كوهه مى چرخوندیم یاد چند روز پیش افتادم. نوحه هایى رو كه با هم مى خوندیم، زمزمه كردم و اشك مى ریختیم.شهدا به استقبال عباس اومده بودن. دو كوهه نور باران بود. شهدا توى دو كوه آسمون، همونى كه اكبر محمدى بخش به عباس گفته بود، توى آسموناست، براى عباس پرگشوده بودن. عباس قنبری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 435]