تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 2 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن هرگاه سخن گويد ياد (خدا) مى كند و منافق هرگاه سخن گويد بيهوده گويى مى كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832277204




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راضي ام به رضاي خدا


واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: راضي ام به رضاي خدا
بنفشه سام گيس

مادران جنگ، اگر پاي صحبت شان بنشيني، حرف بسيار دارند. خاطراتي از عزيزترين عزيزشان كه امروز به هيئت استخواني، در گوري خفته يا كه آنقدر بي نام و نشان است كه مزاري هم ندارد براي گريستن. آنچه در پي مي آيد خاطره يكي از مادران جنگ است كه ظرف 27 سال گذشته ندانسته كه سركدام مزار و در كدامين خاك بايد به سوگ فرزند از دست رفته اش بنشيند؛ «پسر من 26 ساله بود. تك فرزند بود. نه پسري دارم و نه دختري. از سال 56 و پيش از آمدن امام، به عنوان نيروي داوطلب فعال بود. جنگ كه آغاز شد به عنوان بسيجي ثبت نام كرد. گردنبندي به گردن داشت. وقتي مي آمد خانه مي گفتم «اين تكه آهن را به گردن انداخته يي.» مي گفت «مامان، بعدها مي فهمي كه همين تكه آهن چقدر سربلندت مي كند.» پسرم نمونه بود. نمازخوان، مهربان، تا ساعتي كه رفت يك بار پيش من و پدرش لباس آستين كوتاه نپوشيد. خيلي باحيا بود. خيلي با آبرو بود. خيلي متدين، خيلي باخدا. يك روز براي همسايه مان خبر آوردند كه پسرش شهيد شده، خبر آوردند كه سرش از بدنش جدا شده. پسرم آمد پيش من و گفت «مامان ديگر نمي تواني جلوي مرا بگيري. فقط نمي خواهم كه ناراحت باشي. من مي روم جبهه.» گفتم «آخر تو تك فرزند هستي. اصلاً تو را نمي برند. تو خودت پدر هستي. بچه چهار ساله داري. زن داري. مستاجري. من زن و بچه ات را كجا ببرم.» گفت؛ «شما هم اجازه ندهي من مي روم. 26 سال زحمت مرا كشيدي. خواهش مي كنم خودت را بي احترام نكن.» اهالي مسجد محل آمدند گفتند «خانم، اجازه نده اين پسر به جبهه برود، يكدانه پسر است.» هر چه گفتم قبول نكرد. مي گفت «مامان شما قبول مي كني كه برادرهاي ما در جبهه ها كشته شوند و من كنار دست شما نشسته باشم؟ اصلاً شما نبايد چنين تقاضايي داشته باشي. من بايد داوطلبانه بروم و شما هم هيچ اعتراضي نكني.» آن شب استخاره كردم. آيه حضرت موسي آمد كه فرعوني ها حضرت موسي را به پيامبري قبول نمي كردند. همان شب خواب ديدم كه در يك برهوت ايستاده ام. نه علفي بود و نه آبي. آقايي را ديدم كه پرچم هاي سبز به دست گرفته بود. با خودم و از ناراحتي گفتم نگاه كن اينها بسيجي هستند. يكدفعه ديدم خانمي كنار من ايستاده است. با آرنج به من زد و گفت «خانم مي داني اينها كه هستند؟» گفتم من از كجا بدانم. گفت «اين پسر من حضرت مهدي(ع) است. تمام دنيا را با پرچم سبز پر مي كند.» يكدفعه ديدم كه آن آقا جلوي من ايستاده است و يك خودكار و دفتر بزرگ به دست گرفته. از من پرسيد «دخترم، اسم پسرتو چيست.» گفتم حسن. گفت «ديگر نشنوم بگويي حسن. بگو سيدحسن.» گفتم آقا، اين بچه سيد نيست. من سيد هستم ولي پدرش سيد نبوده. آقا گفت «همان كه گفتم. ديگر نشنوم حسن، سيدحسن.» دفتر را باز كرد ديدم سه جا امضا شده سيدحسن، سيدحسن، سيدحسن. آن آقا با عصبانيت برگشت و رفت. همان خانم مرا صدا زد و گفت «بيا برويم جايي را نشانت بدهم.» گفتم آخر عروسم اينجا نيست. گفت؛ «خب عروست را هم مي بريم.» گفتم خانم، عروسم شهر زندگي مي كند. گفت «تو صدا بزن.» اسم عروسم را صدا زدم، ديدم كنارم ايستاده. آن خانم ما را برد طرف غرب. طرف كردستان. كوهي بود. نشستيم آنجا. به دره نگاه كردم ديدم يك وانت ايستاده، يك تابوت نو، يك پرچم نو روي آن كشيده اند. زدم توي صورتم و گفتم مادرجان الهي بميرم. تو كسي را نداري و تنهايي زير آفتاب سوزان. آن خانم به من گفت؛ «اين شهيد هم پدر دارد و هم مادر. ولي خيلي طول مي كشد تا بيايند و او را ببرند. او مفقود است.»

صبح خوابم را براي پسرم تعريف كردم. پسرم گفت «مادر چرا اين خواب را براي من گفتي. اين خواب پرده است. من هم آن را ديده بودم ولي براي شما نگفتم. من با امام زمان كار دارم. مي خواهم دردهايم را به امام زمان بگويم.» از وقتي كه رفت چهار ماه تهران را زير پا گذاشتم. هر جا مجروح آوردند، رفتم. بيمارستاني نمانده بود كه نرفته باشم. سه ماه جبهه ماند. سه تا نامه نوشت و ديگر خبري نشد. مي گفت «اين پلاك را مي بيني. من اين پلاك را جايي قايم مي كنم كه اصلاً جنازه ام به دست تو نرسد. من مي خواهم مفقود بمانم.» گفتم من ديوانه مي شوم. گفت «مامان ديوانه نمي شوي. خدا به تو صبر مي دهد.» 26 سال است كه رفته و هنوز در خانه مان را كه مي زنند دلم مي ريزد و مي گويم آمدند به من خبر بدهند. آمدند و جنازه اش را آوردند. اما تا امروز يك استخوانش را هم براي من نياورده اند. به من گفتند كه موشك زده و جنازه اش پودر شده. اما باور نمي كنم. هنوز سوار ماشين كه مي شوم اول صورت راننده را نگاه مي كنم. مي گويم نكند حواس پرتي گرفته يادش رفته خانه اش كجا است. زنش رفت شوهر كرد. خودم گفتم برود شوهر كند. نوه ام را خودم بزرگ كردم. نتوانست شوهر مادرش را به جاي پدرش بپذيرد. من هم نتوانستم بپذيرم. راضي ام به رضاي خدا. هر چه خدا بخواهد. اين سرنوشت من بود.

فقط يك بچه داشته باشم. آن هم يك پسر. يك جايي برود كه مرا سربلند كند. مدال افتخار به گردنم بياويزد. دلم برايش تنگ مي شود. چه كار كنم. خدا را صدا مي زنم. هر چقدر مي توانم سوره والعصر مي خوانم. آيه الكرسي مي خوانم كه مبادا كفر بگويم. هيچ وقت نگفتم چرا رفت. نگفتم چرا پسر من رفت. چرا بياورم كفر گفته ام. خدا گلچين است. بهترين گل ها را مي چيند. اما خدا به من اين لياقت را داد كه امانتش را 26 سال نگه دارم و صحيح و سالم نگه دارم و نگذارم كه راه كج برود و بعد به خودش برگردانم. راضي ام به رضاي خدا. »
 چهارشنبه 2 بهمن 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 393]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن