واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: راضي ام به رضاي خدا
بنفشه سام گيس
مادران جنگ، اگر پاي صحبت شان بنشيني، حرف بسيار دارند. خاطراتي از عزيزترين عزيزشان كه امروز به هيئت استخواني، در گوري خفته يا كه آنقدر بي نام و نشان است كه مزاري هم ندارد براي گريستن. آنچه در پي مي آيد خاطره يكي از مادران جنگ است كه ظرف 27 سال گذشته ندانسته كه سركدام مزار و در كدامين خاك بايد به سوگ فرزند از دست رفته اش بنشيند؛ «پسر من 26 ساله بود. تك فرزند بود. نه پسري دارم و نه دختري. از سال 56 و پيش از آمدن امام، به عنوان نيروي داوطلب فعال بود. جنگ كه آغاز شد به عنوان بسيجي ثبت نام كرد. گردنبندي به گردن داشت. وقتي مي آمد خانه مي گفتم «اين تكه آهن را به گردن انداخته يي.» مي گفت «مامان، بعدها مي فهمي كه همين تكه آهن چقدر سربلندت مي كند.» پسرم نمونه بود. نمازخوان، مهربان، تا ساعتي كه رفت يك بار پيش من و پدرش لباس آستين كوتاه نپوشيد. خيلي باحيا بود. خيلي با آبرو بود. خيلي متدين، خيلي باخدا. يك روز براي همسايه مان خبر آوردند كه پسرش شهيد شده، خبر آوردند كه سرش از بدنش جدا شده. پسرم آمد پيش من و گفت «مامان ديگر نمي تواني جلوي مرا بگيري. فقط نمي خواهم كه ناراحت باشي. من مي روم جبهه.» گفتم «آخر تو تك فرزند هستي. اصلاً تو را نمي برند. تو خودت پدر هستي. بچه چهار ساله داري. زن داري. مستاجري. من زن و بچه ات را كجا ببرم.» گفت؛ «شما هم اجازه ندهي من مي روم. 26 سال زحمت مرا كشيدي. خواهش مي كنم خودت را بي احترام نكن.» اهالي مسجد محل آمدند گفتند «خانم، اجازه نده اين پسر به جبهه برود، يكدانه پسر است.» هر چه گفتم قبول نكرد. مي گفت «مامان شما قبول مي كني كه برادرهاي ما در جبهه ها كشته شوند و من كنار دست شما نشسته باشم؟ اصلاً شما نبايد چنين تقاضايي داشته باشي. من بايد داوطلبانه بروم و شما هم هيچ اعتراضي نكني.» آن شب استخاره كردم. آيه حضرت موسي آمد كه فرعوني ها حضرت موسي را به پيامبري قبول نمي كردند. همان شب خواب ديدم كه در يك برهوت ايستاده ام. نه علفي بود و نه آبي. آقايي را ديدم كه پرچم هاي سبز به دست گرفته بود. با خودم و از ناراحتي گفتم نگاه كن اينها بسيجي هستند. يكدفعه ديدم خانمي كنار من ايستاده است. با آرنج به من زد و گفت «خانم مي داني اينها كه هستند؟» گفتم من از كجا بدانم. گفت «اين پسر من حضرت مهدي(ع) است. تمام دنيا را با پرچم سبز پر مي كند.» يكدفعه ديدم كه آن آقا جلوي من ايستاده است و يك خودكار و دفتر بزرگ به دست گرفته. از من پرسيد «دخترم، اسم پسرتو چيست.» گفتم حسن. گفت «ديگر نشنوم بگويي حسن. بگو سيدحسن.» گفتم آقا، اين بچه سيد نيست. من سيد هستم ولي پدرش سيد نبوده. آقا گفت «همان كه گفتم. ديگر نشنوم حسن، سيدحسن.» دفتر را باز كرد ديدم سه جا امضا شده سيدحسن، سيدحسن، سيدحسن. آن آقا با عصبانيت برگشت و رفت. همان خانم مرا صدا زد و گفت «بيا برويم جايي را نشانت بدهم.» گفتم آخر عروسم اينجا نيست. گفت؛ «خب عروست را هم مي بريم.» گفتم خانم، عروسم شهر زندگي مي كند. گفت «تو صدا بزن.» اسم عروسم را صدا زدم، ديدم كنارم ايستاده. آن خانم ما را برد طرف غرب. طرف كردستان. كوهي بود. نشستيم آنجا. به دره نگاه كردم ديدم يك وانت ايستاده، يك تابوت نو، يك پرچم نو روي آن كشيده اند. زدم توي صورتم و گفتم مادرجان الهي بميرم. تو كسي را نداري و تنهايي زير آفتاب سوزان. آن خانم به من گفت؛ «اين شهيد هم پدر دارد و هم مادر. ولي خيلي طول مي كشد تا بيايند و او را ببرند. او مفقود است.»
صبح خوابم را براي پسرم تعريف كردم. پسرم گفت «مادر چرا اين خواب را براي من گفتي. اين خواب پرده است. من هم آن را ديده بودم ولي براي شما نگفتم. من با امام زمان كار دارم. مي خواهم دردهايم را به امام زمان بگويم.» از وقتي كه رفت چهار ماه تهران را زير پا گذاشتم. هر جا مجروح آوردند، رفتم. بيمارستاني نمانده بود كه نرفته باشم. سه ماه جبهه ماند. سه تا نامه نوشت و ديگر خبري نشد. مي گفت «اين پلاك را مي بيني. من اين پلاك را جايي قايم مي كنم كه اصلاً جنازه ام به دست تو نرسد. من مي خواهم مفقود بمانم.» گفتم من ديوانه مي شوم. گفت «مامان ديوانه نمي شوي. خدا به تو صبر مي دهد.» 26 سال است كه رفته و هنوز در خانه مان را كه مي زنند دلم مي ريزد و مي گويم آمدند به من خبر بدهند. آمدند و جنازه اش را آوردند. اما تا امروز يك استخوانش را هم براي من نياورده اند. به من گفتند كه موشك زده و جنازه اش پودر شده. اما باور نمي كنم. هنوز سوار ماشين كه مي شوم اول صورت راننده را نگاه مي كنم. مي گويم نكند حواس پرتي گرفته يادش رفته خانه اش كجا است. زنش رفت شوهر كرد. خودم گفتم برود شوهر كند. نوه ام را خودم بزرگ كردم. نتوانست شوهر مادرش را به جاي پدرش بپذيرد. من هم نتوانستم بپذيرم. راضي ام به رضاي خدا. هر چه خدا بخواهد. اين سرنوشت من بود.
فقط يك بچه داشته باشم. آن هم يك پسر. يك جايي برود كه مرا سربلند كند. مدال افتخار به گردنم بياويزد. دلم برايش تنگ مي شود. چه كار كنم. خدا را صدا مي زنم. هر چقدر مي توانم سوره والعصر مي خوانم. آيه الكرسي مي خوانم كه مبادا كفر بگويم. هيچ وقت نگفتم چرا رفت. نگفتم چرا پسر من رفت. چرا بياورم كفر گفته ام. خدا گلچين است. بهترين گل ها را مي چيند. اما خدا به من اين لياقت را داد كه امانتش را 26 سال نگه دارم و صحيح و سالم نگه دارم و نگذارم كه راه كج برود و بعد به خودش برگردانم. راضي ام به رضاي خدا. »
چهارشنبه 2 بهمن 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 394]