تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):برای انسان عیب نیست که حقش تاخیر افتد، عیب آن است که چیزی را که حقش نیست بگیرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819897889




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تا آخر هفته


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: تا آخر هفته
ادبيات- آن پدتك - ترجمه شهلا انتظاريان:
روزي كه پدر رفت، بايد باران مي‌باريد، ولي در تمام طول تابستان، در اوكلاهما، خبري از باران نبود. آسمان همواره آبي و صاف بود، فقط در كناره‌هاي آن و نزديك خط افق، كمي ابر سفيد وجود داشت.

هميشه عاشق رنگ آبي بودم، ولي آن روز هوا به قدري آفتابي و درخشان و زيبا بود كه با حال و هواي ما جور درنمي‌آمد.

شايد اگر باران باريده بود، او نمي‌رفت.

آن صبح چيزي گم شده بود كه اول نفهميدم چيست. با همان نوري كه روي بالشم افتاده بود، بيدار شدم. پشت پنجره‌ام همان آسياي بادي پره‌هايش را به همان روش كند هميشگي مي‌چرخاند؛ آبي كه براي آبياري مزرعه‌ ما لازم بود، از ماه‌ها پيش قطره قطره جاري بود.

مادرم را روي ايوان ديدم كه با صورتي برافروخته، مشغول جارو كردن با جاروي دسته‌ كوتاهش بود. او و غباري را تماشا كردم كه كم‌كم به هوا مي‌رفت و بعد دوباره روي پاي او مي‌نشست.

پرسيدم: «بابا كو؟» فكر مي‌كردم توي طويله مشغول دوشيدن گاومان، مولي، يا تميز كردن تراكتور است، يا با وانت قديمي‌مان براي فروش شير و تخم‌مرغ به شهر رفته است.

مادر دست از جاروكردن كشيد، سرش را بلند كرد، نگاهي به من و كار بي‌فايده‌اش انداخت و آهسته گفت: « رفت. » خشمي كه در لحنش وجود داشت نگرانم كرد.

- كجا؟

- سارا، براي هميشه كه نمي‌شود يك جا ماند.

مادر اين را گفت و بعد از مكثي كوتاه ادامه داد: «رفت ايستگاه قطار. شايد كاري پيدا كند. شايد بار به كاليفرنيا ببرد. توي اين گرما نه گندم عمل مي‌آيد، نه مي‌شود شكم پنج نفر را سير كرد.»

به «الن» و «چارلز» كوچولو فكر كردم كه توي خانه خواب بودند. ديشب چارلز گريه كرده بود، چون باز هم براي شام فقط لوبيا داشتيم. پدر مدتي سروصداي او را تحمل كرد، بعد ميز را كنار زد و قاشق و چنگال‌ها را به هوا پراند. به قدري سريع بلند شد به طويله برود كه نزديك بود صندلي‌اش برگردد. در را هم به هم كوبيد.

پدر قبلاً هم از رفتن به كاليفرنيا حرف زده بود، ولي هميشه آن را آخرين چاره مي‌دانست. اصلا" فكر نمي‌كردم يك روز صبح با اين واقعيت روبه‌رو شوم.

مادر دوباره دسته‌ جارو را چنگ زد، و باد را تماشا كرد كه همه چيز را با خود مي‌چرخاند و گفت: « تا آخر هفته برمي‌گردد. آن واگن‌ها هيچ گلي به سرش نمي‌زنند. مي‌فهمد كه همه جا آسمان همين رنگ است. مگر پول دارند تا به اين همه كشاورز بدهند كه دنبال كارند. »
او دوباره مشغول جاروكردن شد، ولي باز خاك روي زمين مي‌نشست.

*

تا آخر هفته برمي‌گردد. باوركردنش سخت بود. تمام روزها مثل هم بود. توي جاده را مي‌گشتم، به طويله سرك مي‌كشيدم؛ خاك در آن نشسته و هميشه خالي بود. آه مي‌كشيدم و به كارهاي روزانه‌ام مي‌پرداختم. اولين كار روزانه‌ من جمع‌آوري تخم‌مرغ‌ بود. هيتي، مرغ چاق و سفيدمان تخم مي‌گذاشت. دستم را زير بدن گرم او مي‌بردم و چند تايي تخم مرغ زير كاه‌ها پيدا مي‌كردم. هيتي تكاني مي‌خورد و قدقد اخطارآميزش را سر مي‌داد و بالاخره هم نوك تيزش را روي مچم مي‌زد. احساسش را كاملا درك مي‌كردم.

مادرم نمي‌خواست هيتي روي تخم‌هايش بخوابد، چون در شهر پول خوبي براي تخم‌مرغ‌هايش مي‌دادند. از وقتي گندم كم شده بود، پول ارزش فراواني يافته بود. اما برداشتن تخم‌مرغ به عهده‌ من بود؛ من هم دلم نمي‌خواست هيتي را ناراحت كنم، به همين دليل بيشتر وقت‌ها هيتي كار خود را مي‌كرد.

وقتي مادر براي دوشيدن شير مولي به طويله مي‌رفت، كه وظيفه‌ هميشگي پدر بود، نگه‌داري از الن و چارلز به گردن من مي‌افتاد. شير را هم آن قدر در ظرف كره‌گيري هم مي‌زدم كه دست‌هايم بي‌حس مي‌شد.

هميشه به فكر پدر بودم و زماني را به ياد مي‌آوردم كه او با مادر مي‌خنديد و به من ياد مي‌داد چطور ضمن كار سوت بزنم. بعد هم جروبحث‌هاي پس از خشكسالي به يادم مي‌آمد. مادر مي‌خواست پدر چيز ديگري بكارد، مثل پنبه يا ذرت، يا هر چيز ديگري كه كمتر گرما بر آن تاثير بگذارد.

پدر مي‌پرسيد: «اگر ذرت يا پنبه عمل نيايد چي؟ كجا برويم؟ از دولت دانه گدايي كنيم؟ اميدي هست؟»

مادر جواب مي‌داد: « اميدوارم ابرها نيايند.خدا كند آفتاب تندتر بتابد.»

در آخر هفته‌ اول مشغول گرفتن كره بودم كه مادر از طويله برگشت. با لحني اتهام‌آميز گفتم: «بابا نيامد.»

مادر سطل شير را زمين گذاشت و گفت: «مي‌آيد. تا آخر هفته... .»

داشتم مي‌گفتم: «ولي نيامد... .» كه چارلز گريه را سرداد و دست‌هايش را به طرف مادر دراز كرد. مادر او را روي شانه‌اش گذاشت و پشتش را ماليد. آه كشيدم. هر وقت مادر نمي‌خواست، به حرفم گوش نمي‌داد.

در اواخر صبح هفته‌ هشتم، پدر هنوز برنگشته بود. در چهره مادر خط‌هاي عميقي ديده مي‌شد.

براي اينكه دوباره سعي كنم مادر را از فكر بيرون بياورم، پرسيدم: «بابا با خودش چي برد؟» در طول هفته‌هاي گذشته، با سؤال‌هايم مادر را بمباران كرده بودم، ولي او هيچ جوابي نداده بود.

كمي حليم توي دهان چارلز فروكرد و گفت: «آه، نمي‌دانم سارا. چي مي‌توانست ببرد؟ فكر كنم آن عكسي را برد كه بعد از به دنيا آمدن چارلز همه‌ توي آن بوديم، فقط چيزهايي را برد كه ... .»

با ضربه‌ محكم و عجله‌واري كه به در كوبيده شد، مادر حرفش را قطع كرد. دلم هري ريخت، ولي پيش از اينكه از جا بلند شوم، در كاملاً باز شد. پدر نبود. مردي غريبه، لاغر و وحشت‌زده با لباس‌ ژوليده بود كه به نظر مي‌رسيد از نفس افتاده است.

او وحشيانه به پنجره اشاره كرد و گفت: « خانم، دارد... دارد مي‌آيد. » و من ديدم دسته‌اي بزرگ از پرندگان جورواجور در حياط‌مان پرواز مي‌كنند؛ كبوتر، چلچله، كلاغ و همه با هم. همه هم مثل آن مرد، نگران و وحشت‌زده به نظر مي‌رسيدند. حتي نتوانستم چيزي را ببينم كه پشت سر آنها بود.

موجي از گردوغبار به خانه‌مان خورد. گردبادي طوفاني به پنجره‌ها كوبيده شد و روي شيشه‌ها خاك نشست. گرد و غبار از لاي ديوارها با فشار داخل مي‌آمد و به سرعت فضاي اتاق را پر مي‌كرد.

مادر به طرف ظرف‌شويي دويد و مشتي آب روي فرش‌ها ريخت و يكي از كهنه‌‌ها را دور دهان و بيني‌اش پيچيد. بقيه‌ آنها را هم زير در و دور پنجره‌ها فرو كرد تا جلوي خاك را بگيرد. ولي باز خاك يك‌دفعه و از هر طرف وارد ‌شد.

به خودم آمدم و دويدم تا پتويي بياورم. ملافه‌اي پيدا كردم، آن را روي ميز پهن كردم و بعد چارلز و الن را زير آن خيمه گذاشتم. مرد غريبه هم زير چادر آمد و خودش را در گوشه‌اي مچاله كرد. مادر هم سرفه‌كنان به ما ملحق شد. موهايش از خاك خاكستري شده بود، بيست سال پيرتر به نظر مي‌رسيد. شايد من هم همان‌طور به نظر مي‌رسيدم.

انگار سال‌ها در آن اتاق تاريك زير ميز مانديم. خاك ميان دندان‌هايم قرچ‌قرچ مي‌كرد. باد در بيرون زوزه مي‌كشيد. با صدايي ناگهاني از جا پريدم؛ بنگ! صدا از جايي توي خانه مي‌آمد و فهميدم چيزي بود كه از بين رفت.

الن زانوهايش را نزديك سينه‌اش گذاشته بود و ساكت به روبه‌رويش خيره مانده بود. چارلز چنان زار مي‌زد كه فكر كردم سرم را مي‌تركاند و آن غريبه همان‌جا با دست‌وپاي جمع شده نشسته بود و در سكوت تماشايمان مي‌كرد.

وقتي بالاخره طوفان خوابيد، لبه‌ ملافه را كنار زدم و چهار دست و پا توي روشنايي رفتم. در خانه از جا درآمده و خروارها خاك توي آشپزخانه نشسته بود. خانه را نمي‌شد شناخت.
وقتي مادر چارلز به بغل، از جا بلند شد، گفت: «با يك خرده گردگيري روبه‌راه مي‌شود.»

چيزي نگذشت كه غريبه هم از چادر بيرون آمد. تقريباً تا مچ توي خاك بود. مثل يك سگ بدنش را تكان داد و گيج و گنگ به همه طرف نگاه كرده با لحني عذرخواهانه گفت:

- شرمنده كه يكهو سرم را انداختم پايين و آمدم تو. وقتي ديدم طوفان مثل موجي به بلندي يك متر دارد مي‌آيد طرفم، فقط دويدم.

و ادامه داد: « دارم مي روم كاليفرنيا. ساحل تا خانه‌ام پيشروي كرده. زنم مجبور شده پيش خواهرش برود. بايد بروم خانه را روبه‌راه كنم. در شرق هم كاري برايم نيست. » و باز سرش را تكان داد و خاك از او باريد.

او و مادر درباره‌ كشاورزي حرف زدند و مادر نظر او را درباره‌ كاشت پنبه و ذرت پرسيد. غريبه از پنجره به زمين‌هاي لخت مزرعه نگاه كرد و گفت: « شما نمي‌دانيد خانم. گندم مال همين زمين‌هاي اوكلاهماست. شايد هم بوده است. » و روي خود را برگرداند.

به او خيره شدم كه توي گردوخاك ايستاده بود. انگار ريشش را مدتي نتراشيده، زير چشم‌هايش هم گود افتاده،. قد بلند و باريك اندام بود. موي طلايي‌اش زير خاك سفيد به نظر مي‌رسيد.

آيا پدر هم جايي پيدا مي‌كرد كه از طوفان درامان بماند؟ آيا او هم مثل اين مرد هميشه سرگردان بود و هر شب در خانه‌اي به جز خانه‌ خودش سر مي‌كرد؟

به طرف طويله رفتم تا بيل بياورم. مولي به صورتي تهديد‌آميز نگاهم كرد. چيزي كم بود. جوجه‌هايم! وقتي طوفان آمد، توي مرغداني بودند يا بيرون؟ لانه‌ هيتي را گشتم. هيتي نبود و فقط دوازده تخم قهوه‌اي روي كاه‌ها بود.

بيل را از ياد بردم و بيرون دويدم و همه جا را گشتم. هيتي را صدا كردم ، كلي سروصدا راه انداختم، ولي خبري از جوجه‌ها نبود كه نبود.

مادر از خانه بيرون آمد و پرسيد: «سارا، بيل نياوردي؟»

فرياد زدم: «جوجه‌هايمان! باد برده! جوجه‌هايمان را باد برده... .»

صورت مادر را لحظه‌اي نگراني پوشاند اما به سرعت به حالت قبل برگشت و گفت: «بيل را بياور سارا.»

نگاهش كردم كه داخل خانه مي‌رفت. به هيتي فكر كردم كه جايي زير خاك‌ها مدفون شده بود و خاك تمام پرها و داخل سينه‌اش را پر كرده بود.

شايد براي شام مادر تخم‌مرغ درست مي‌كرد.

راه افتادم. نرفتم كه بيل بياورم. به طرف خانه هم نرفتم، ولي رفتم و دور شدم.

توي جاده سرگردان بودم. كسي را نمي‌ديدم، ولي رفتم و رفتم. توي جاده و شانه آن را گشتم. نمي‌دانستم كجا مي‌روم. شايد به ايستگاه قطار مي‌رفتم كه سوار شوم و به پدر در كاليفرنيا برسم. شايد تا آخر دنيا مي‌رفتم و برمي‌گشتم. ديگر اهميتي نداشت.

در دو طرفم گندم زير خاك رفته بود؛ خشك و خم شده و پژمرده. گندمي كه به گفته‌ غريبه مال اين خاك بود. پنبه نمي‌توانست مثل گندم ريشه داشته باشد. پنبه نمي‌توانست در مقابل گرما و خاك و خشكسالي ايستادگي كند.

با خودم گفتم، كشاورزها هم مثل گندم مي‌توانند خودشان را با تغييرات وفق دهند وگرنه نااميد مي‌شدند و ريشه‌شان از خاك بيرون مي‌آمد. كسي كه بخواهد در اوكلاهما زنده بماند، بايد خوب ريشه بدواند.

ولي من نااميد شده بودم. بعد از گذشت هفته‌ها، فكر كرده بودم كه پدر برنمي‌گردد. فكر مي‌كردم اهميتي به ما نمي‌دهد.

حالا چه بايد مي‌كردم؟ بايد من هم فرار مي‌كردم؟

كنار جاده نشستم. به گندمي نگاه كردم كه تا كيلومترها در هر طرف كاشته شده بود. پدر به خانه برنمي‌گشت.

بلند شدم و برگشتم، ولي پيش از راه افتادن، نگاهي به پشتم انداختم و بعد به طرف خانه رفتم.

الن را كنار طويله ديدم. او با مهرباني پرسيد: «كجا رفته بودي؟»

گفتم: «هيچ جا. به هرحال آمدم خانه.»

غريبه شام پيش ما ماند. خودش پيشنهاد كرد كه در ازاي شام، شير گاومان را بدوشد و خاك خانه را با بيل بيرون بريزد. مادر توقعي نداشت، ولي خودش اصرار داشت.

همه با هم خاك‌ها را تميز كرديم؛ از روي اثاثيه، چيزهاي مدفون شده، عروسك الن، قابلمه‌اي كه روي كف آشپزخانه بود و موج خاك آن را برگردانده بود. كم‌كم چهرة مادر آرام شد. چارلز كوچولو را توي بغلش گرفت، توي كاسه غريبه لوبيا ريخت. به الن گفت كه همه چيز درست مي‌شود. رفته‌رفته خورشيد نيز در آسمان سياه جاي گرفت.

چند روز بعد كارت پستالي دريافت كرديم. تمبر كاليفرنيا را داشت. دست‌هايم موقع خواندن آن مي‌لرزيد: به فكر همه‌تان هستم. نگفته بود كاري پيدا كرده است يا نه، باراني روي صورتش حس مي‌كند يا حتي به خانه مي‌آيد يا نه. ولي همان جمله هم كافي بود.

تا آخر هفته، از شهر مرغ مي‌خريم. مادر كمي پس‌انداز دارد و تصميم گرفته است حالا آن را خرج كند. او مي‌گويد: «بايد تخم‌مرغ داشته باشيم.»

مقداري از گندم‌ها هنوز سبز هستند و سرشان به طرف خاك خم شده است. وقتي به آسمان صاف نگاه مي‌كنم، ابرهاي سنگين باران‌زايي را در ذهنم تصوير مي‌كنم كه آن سوي خط افق صف كشيده‌اند تا به سوي ما بيايند. براي هميشه كه نمي‌توانند آنجا بمانند؛ بالاخره روزي مي‌آيند و رگبار خود را فرومي‌ريزند تا خاك سياه غني ما را سيراب سازند. روزي پدر هم برمي‌گردد.

تا آن وقت من ظرف‌ها را مي‌شويم، كره مي‌گيرم، طويله را تميز مي‌كنم، كارهايي دارم كه بايد انجام دهم و كساني را كه برايم اهميت دارند و شايد همين‌ها برايم بس باشد.

براي مادر هم بس است. گاهي وقتي سرش زير كاپوت وانت و دست‌هايش كثيف است و موهايش ژوليده يا وقتي با دو سطل سنگين شير از راه مي‌رسد و آنها را روي زمين مي‌گذارد، لب‌هايش به كشيدن آهي آهسته باز مي‌شود. اين آه را در چشم‌هايش هم مي‌خوانم. در رفتارش با ما، با زندگي و با آينده نوعي لطافت و نرمي وجود دارد؛ چيزي چون اميد.
 پنجشنبه 28 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 226]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن