واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: نگران كفشهاي گليام
آسيبها- نرگس رضايي:
چشمهايش ضجه ميزند، وقتي آزرده و بيپناه دستهايش را جلوي صورتش ميبرد و پشت انگشتان سرد ترك خورده، خود را پنهان ميكند
مثل كودكي كه از نگاه غريبهها واهمه دارد و ميترسد؛ مثل دردهاي كهنهاي كه در سلولهاي بدنش تير ميكشد.
ميگويد سرش درد ميكند، خسته است؛ چشمهايش خسته، نگاههايش گيج، پشت در سرويس بهداشتي پيرترين پارك شهر. فاطمه، هر روز چشمهايش را رو به ديوارهاي بلند سرويس ميگشايد و ميبندد و تصورش از زندگي و فرداهاي دور و نزديك به گونهاي است كه گويي هرگز چشمهايش به پنجرهاي باز نخواهد شد؛ پنجرهاي كه او را به هوايي تازه و روزي نو رهنمون خواهد كرد.
روزي كه پنجره كوچك خانهاش در آتش سوخت، روزي كه چار ديواري نم زده قديمياش ميان شعلهها خاكستر شد، هرگز باور نميكرد پنجره و زمين گرم برايش آرزو شود. ميگويد زمين سرويس بهداشتي سرد است و او هر شب از سرما خوابش آشفته ميشود.
فاطمه در اعماق چشمان خستهاش يك پنجره ميخواهد كه رو به آفتاب باز شود و يك بستر گرم كه او را به رويا ببرد؛ روياي سبز داشتنها، رويايي كه زندگي سرد و ساكتش را به سوي تصويري حيرتانگيز سوق ميدهد و او تصوير ذهنياش را با پنجره پر ميكند.
پشت در آهنين سرويس بهداشتي، او هر روز از طلوع صبح تا غروب خورشيد،كف زمين را ميشويد و تي ميكشد، با اينكه موزاييكهاي كهنه سرويس هيچگاه برق نميزند و هميشه كدر به نظر ميرسد. فاطمه به تعداد ردپاي زنان و دختران روي زانوان خستهاش خم ميشود و كمر راست ميكند. گويي جسم پير و درد كشيدهاش را هرگز آرامشي نيست.
او براي يك جاي خواب سرد و يك وعده غذاي گرم روزي 10بار بايد زمين بشويد و تي بكشد و در تمام 10 سالي كه در پارك بوده، روزهايش به تكرار پشت در آهنين سرويس بهداشتي گذشته است.
ميگويد 10سال است كه در پارك شهر زندگي ميكند. روزها نظافت سرويس بهداشتي و شبها هم نگهباني ميدهد. او در حالي كه از تكرار خستهكننده روزهايش سخن ميگويد ميخواهد كه تنهايش بگذارم، مثل 3هزار و 650 روز گذشته، مثل تمام شبهايي كه خوابش از صداي پاي عابران آشفته شده و تصاوير سياه و سفيد روياهايش را مبهم و مبهمتر كرده است.
فاطمه ميخواهد تنها باشد. او ديگر از گفتن دردهاي كهنه زندگي خسته شده و ديگر درد دل كردن و تكرار گذشتهها قلب ناآرام او را آرام نميكند. تداعي آن روز سرد پاييز كه نوهاش خانهاش را به آتش كشيد و او بيخانمان شد چشمهايش را تار و نگاهش را خيس ميكند؛ نگاهي كه گاه به سمت قابلمه كوچكي ميدود كه بويي از آن برنميخيزد.
ميگويد ناهارش سيبزميني آب پز است و او بيشتر وقتها ناهار، همين غذا را ميخورد. بعضي وقتها همراه آن تخممرغ هم آبپز ميكند و هر گاه كه اين دو را با هم ميپزد لذت بيشتري از خوردن غذايش ميبرد و آن روز، روز خوبي براي اوست.
او در حاليكه از روزهاي خوب زندگي نيز حرف ميزند و ميگويد هفتهاي يك يا دو بار اين غذا را خورده اما فراموش كرده كه چند سال دارد؛ 70 يا 75سال.
فاطمه كه پشت در آهنين سرويس بهداشتي، حساب روزها و سالهاي زندگي از دستش خارج شده، فقط سالهايي را به خاطر ميآورد كه در پارك شهر نظافت و زندگي كرده؛ 10 سال تمام، 10سال تكراري و يكنواخت. ميگويد: نميدانم چند سالم است اما خوب ميدانم كه 10سال است كه اينجا هستم. پشت در سرويس بهداشتي پيرترين پارك شهر، جايي كه ديوارها و دستها بوي مواد شوينده ميدهد.
كاش كفشي گلي نباشد
پاهايش را روي كارتن دولايه دراز كرده و تكيه ميدهد به موزاييكهاي سفيدي كه از كهنگي به زردي ميگرايند و سرماي آنها از پيراهن و پوست نفوذ ميكند. سرش را با روسري پشمي بزرگ پوشانده و ميان روسري طوسي رنگ، صورت گندم گونش تيرهتر مينمايد. هرازگاهي پاهايش را روي كارتن جابهجا كرده و زانوانش را ميمالد. اينكه زانوانش درد ميكند يا نه، چيزي از آن نميگويد و فقط در جواب هر سؤال تكرار ميكند كه سرش درد ميكند و خسته است. او برعكس دردهاي زندگي از دردهاي جسمانياش چيزي نميگويد، گويي درد زانو در برابر دردهاي بزرگ زندگياش درد كمي است.
خسته مثل آفتاب دم غروب، روي زيرانداز مقوايي چشم دوخته به ردپاي زنان و دختراني كه ميآيند و ميروند و گاه با صداي خندههاي كشدار خود خواب كوتاه او را آشفته ميكنند؛ خوابي كه هيچگاه آرام نبوده است. ميگويد: هر گاه كسي داخل سرويس بهداشتي ميآيد فقط به كفشهايش نگاه ميكنم و دردلم دعا دعا ميكنم كفشهايش گلي نباشد.
چشمهايش ضجه ميزند وقتي از آرزوهايش كه قد گلي نبودن كفشها كوچك شدهاند سخن ميگويد و دوباره ميخواهد تنهايش بگذارم. بخار، در قابلمه آلومينيومي را به حركت در ميآورد و آب كف آلود از قابلمه بيرون ميزند اما او در قابلمه را باز نميكند مبادا كسي غذاي ساده او را ببيند و شايد بيشتر به اين علت است كه نميخواهد كسي كنارش بايستد و سؤال پيچش كند.
بدون اينكه در قابلمه را باز كند شعله اجاق را خاموش ميكند و تكيه ميدهد به موزاييكهاي سردي كه تن را به لرزه در ميآورند. هنوز دويستتوماني كهنهاي كه دختر عابر به او داده را در دستهايش گرفته و در حاليكه ليوان چاي را نزديك لبهاي پريده رنگش ميبرد اسكناس ميان انگشتان ترك خورده، مچاله ميشود. او پشت سر هم چايي ميخورد تا در هواي سرد پاييز او را كمي گرم كند چون ديگر از بخاري برقي قهوهاي رنگ كه در مقابل خود قرار داده گرمايي برنميخيزد مثل غذايش كه بويي ندارد.
فاطمه با پوشيدن لباسهاي بافتني، خود را از سرماي پاييز و زمستان گرم نگه ميدارد و با روياي پنجره به ديوار لبخند ميزند. شايد، رويا خاطره خانه را برايش زنده كند؛ خانهاي كه او را در سرما پناه ميداد. چشمهايش ميگويند اندازه سالهاي عمرش غصه دارد و قدر آرزوهايش اشك ريخته؛ اشكهايي كه ديگر خشك شدهاند و او هرگاه كه دلش به درد ميآيد دستهايش را جلوي صورتش ميبرد شايد قطره اشكي بر گونهاش بلغزد.
ميگويد حقوق هم ميگيرد و بعضي شبها هم به خانه دخترش ميرود اما چند ساعتي بيشتر نميماند گويي نگران چند تكه لوازمي است كه در سرويس بهداشتي دارد؛ بخاري برقي، اجاق كوچك خوراكپزي كه تنها يك قابلمه كوچك روي آنجا ميشود، فلاسك چاي و پتوي كهنهاي كه رنگ و رويش رفته.
او نگران كفشهاي گلياي است كه روي موزاييكهاي سفيد سرويس رد خود را جا ميگذارند و او بايد ردپاها را با زانوان درد آلود تي بكشد، مثل 3هزار و 650 روز گذشته. ميگويد: بعضيها رعايت نميكنند و آشغالها را كف سرويس مياندازند و مجبورم براي جمع كردن آنها بارها خم شوم و با خم شدنم درد زانوانم شديدتر ميشود.
زنان و دختران ميآيند و ميروند بعضي غمگين، بعضي خنده كنان، چنددختر جوان دبيرستاني كه با صداي بلند اتفاقات مسير مدرسه را تعريف ميكنند و ريسه ميروند بدون توجه به او دستمالهاي كاغذيرا كه با آن صورت خود را پاك كردهاند روي روشويي سرويس بهداشتي مياندازند و با صداي بلند خنده، از در خارج ميشوند و او در حاليكه با آهي فرومانده در سينه سرش را تكان ميدهد از جايش بلند ميشود و شروع ميكند به جمع كردن دستمالهايي كه خيس شدهاند مثل چشمهايش كه آرام آرام خيس ميشوند و هرگاه كه به هواي پنجره به ديوارهاي بلند سرويس بهداشتي ميخورند از درد ضجه ميزنند.
جمعه 15 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]