محبوبترینها
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
بهترین شرکتهای مهندسی در آلمان
صفر تا صد حق بیمه 1403! فرمول محاسبه حق بیمه
نقش هدایای سازمانی در افزایش انگیزه و تعهد کارکنان
کلینیک پروتز و ساخت اندام مصنوعی دکتر اجرائی
چگونه میتوانیم با ترانسفر وایز پول جابجا کنیم؟
بهترین مدلهای [صندلی گیمینگ] براساس نقد و بررسی کاربران
مشاوره حقوقی تلفنی با کمترین هزینه
مشاوره حقوقی تلفنی با کمترین هزینه
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1803963634
متن نامه نیما یوشیج به صادق هدایت
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: متن نامه نیما یوشیج به صادق هدایت
زمستان 1315 شمسی
به صادق هدایت
دوست عزیز!
چندتا کتابی را که توسط "علوی" فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شدهاید. این قبیل کتابها مثل "چمدان" و "وغوغ ساهاب" به اندازهی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما میگویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادی.ی ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمیتوان آن را یک دوره.ی موافق تشخیص داد. شما با این نوولها که انسان میل میکند تمام آن را بخواند، برای مردهها، بی همه چیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همهچیز ساختهاید. گربه را با زین طلا زین کردهاید، در صورتیکه حیوان از این رم میکند. به حسب ظاهر کتابهای شما این معنی را می دهد، اگرچه خواهش صنعتیی شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و منباب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتابها را انتشار داده باشید.
من خودم در طهران که هستم میبینم کدام امیدها به فاصلهی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش میشود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوولهای شما نمیکنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما میتواند بیمعنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوولهای شما انسان به سلطهی قویی احساسات و فانتزیهای شخصی برمیخورد. فکری که انسان میکند در خصوص پیدایش و تحولات آنهاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را می توان به طور دقیقتر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصیست.
استیل
هروقت که انسان به یک بههمریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمیخورد در ضمن احساسات و فانتزیی شخصیی نویسنده، به طور محسوس آن را تشخیص داده است و آن عبارت از یک بیاعتنایی به شکل کار است که نویسنده برحسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همهچیز میبیند. بنابراین میبینیم که پرسناژها، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آنها خود نویسنده است که دارد آن طور که دلش میخواهد، حرف میزند. مثلن "آخرین لبخند".
معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعیی آنها، یعنی بیانی که رئالیزم در صنعت ایجاب میکند، نیست. نفوذ یک ایدهآلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شدهی خود ایدهآلیزه میکند. پرسناژها، وضعیتی را که هستیی رئالیست آنهاست و باید دارا باشند، دارا نیستند. بلکه چیزی از آنها کاسته شده، برای اینکه صنعتگر چیزی بر آنها بهطور دلخواه اضافه کرده باشد. در این مورد بیانات نویسنده، قطع نظر از صنعت و لوازم آن، شنیدنیست؛ اما چقدر برای خوانندهای که تا یک اندازه دارای ذوق صنعتیست وقفه و تکان در بردارد؟ اعم از اینکه این خواننده بتواند یک اثر صنعتی را به وجود بیاورد. به عبارت آخری دارای استعداد، یعنی قوهی عمل باشد، یا نه. درواقع شخص نویسنده زنده میشود زیرا که فرصت و رخنه برای ابراز حقیقتی که در او هست علاوه بر قدرت صنعتیی خود به دست آورده، آزادانه بیان مرام خود را میکند بدون اینکه پایبند هیچ قیدی بوده باشد. ولی در نتیجه صنعت را برای تمایلات خود فدا ساخته است؛ درصورتیکه میبایست واسطهی تمایلات او واقع شود. برحسب همین تجاوز است که نمیخواهد بین حاضر و گذشته نه رجحان، بلکه امتیاز اساسی را که نتیجهی محسوس و مادیی تحولات تاریخیست در نظر بگیرد. یعنی ذوق و سلیقه همان جریان عادیی خود را طی میکند و به هیچوجه نویسنده تمایل خود را عوض نکرده است. به این واسطه به پرسوناژهایی برمیخوریم که هرکدام مال چندین قرن از بین رفته و معدوماند، و به عکس چندین قرن جدا و مجرد از شرایط تاریخیی خود جلو افتاده، همان بیان و محاورهی عمومی و اصطلاحاتی را دارا هستند که ما دارا هستیم.
ص 89 "آفرینگان": « راستش من هنوز نمیدانم...»
ص 94 : « آروزی احساسات...»
در این موارد انسان به مسایلی برخورد میکند که با آن مقدار رئالیزم که نویسنده خود را ملزم به رعایت از اقتضائات آن میکند، خیلی منافات دارد. نویسنده میخواهد مردم را به طور دقیق و در طبقات و صفتهای مختلفهاش نشان بدهد.
یکی از چیزهایی که به مردم نسبت دارد، زبان آنهاست. درنتیجه متابعت به این نظریه حتا خودش هم به زبان مردم – طبقهی سوم آن (طبقهی آنها؛ در نسخهی طاهباز) – حرف میزند و نمیخواهد دقیق باشد که برای چه طبقه انسان چیز مینویسد و استیل را، که فقط برای توافق با حقیقتی که در طبیعت هست باید نرم گرفت، تا چه اندازه و برای چه باید پایین آورد. معهذا از نظریهی خود بر حسب تمایلات وقتی تجاوز کرده، یک متفکر و بینندهی قوی میشود در پوست و استخوان انسانی که نمیتواند حرف روزانهی خود را به خوبی ادا کند. درواقع این رویه یک کشش مخفی ست که نویسنده را به طرف کلاسیک نزدیک میکند - یعنی فقط نویسنده و ابراز وجود خود او -. درصورتیکه بر حسب نظریهی نویسنده، اقتضا میکرد که موضوعات نوولهای او کمتر تاریخی بوده باشند. زیراکه در تاریخ، وقتی که انسان میخواهد تا این اندازه با حقیقتی که هست نزدیک بوده باشد، بهطور قطع نمی توان اصطلاحات مخصوص و اصلیی پرسناژها که مثل همهی متعلقات جمعیتی تحول مییابند، تعیین کرد. بلکه بهطور تصنع که ارزش رئالیست را در صنعت اغلب دارا نخواهد بود، ممکن است پرسوناژها را در دورههایی که همهچیز آن را مثل دورههای خودمان نمیشناسیم، با اصطلاحات مخصوصشان به حرف دربیاوریم. انسان هرقدر سازنده باشد میبیند که حیقیقت هم سازندگی دارد، ساختن اینقدر خیالی مثل یک ساختن بدن مواد است، ثبات و اساس موثر را دارا نیست.
ذوق انسان یک مطابقت با شرایط تاریخیست در یافتن آنچه که هست، و تعریف آن چیزها که هست به آن اندازه که آنها را موثر و جاذب جلوه دهد. بنابراین میبینیم که استیل نتیجهی مخصوص است، محصول تاریخیست نه نتیجهی فکری؛ همینطور میبینیم که فکر برای استنتاج آن، بهعکس، آن را خراب میکند و برخلاف منظور به نویسنده نتیجه میدهد. این است که این قبیل موضوعات تاریخی نسبت به قطعیت یک رئالیزم محسوس و موثر، که نویسنده میخواهد در استیل خود، در صنعت خود، آن را رعایت کرده باشد، بدون تناقض واقع نمیشود. در این مورد انسان همیشه مجبور به ساختن است، یک مشق و ورزش ابتدایی در استیل را نویسنده همیشه ادامه میدهد. به طور خیالی باید الفاظ را بسازد و با اصلی که بنابر تصور خود پیدا میکند، مطابقه کند. درصورتیکه در استیل خود بدون شخصیت – اصلیت (اهلیت؛ نس طاهباز) – نیست. در نقاط دقیق، خود موضوعات مزبور، قدرت را از او سلب کرده، ناهنجاری و زمختیی خود را به جای آن میگذارد. مثل ص 86 از "س.گ.ل.ل": «شماها چه ساده هستید...»
چطور باید دید که یک نفر انسان، به هر صنف و طبقه که منسوب باشد، در قرن پنجم یا در قرن دهم حرف میزند؟ دریافت این مساله وقتی که نویسنده موضوع را به مناسبتی از تاریخ انتخاب کرده و مجبور است، تجاوز از احساسات و فانتزیهای شخصی ست.
در این مورد انسان به دو جهت متمایز برمیخورد: طرز محاورات دیروزی که به کار امروز نمیخورد، و طرز محاورات امروز که نمیتوانند در مورد پرسناژهای دیروزی به کار برود. میتوان تصنع شبیه به اصل را پیدا کرد. قطعن فکر انسان عاجز نیست که در میان دو جمله: «خیلی رو داری» و جملهی دومی: «خجالت نمیکشی» که هردو متعارف واقع میشوند، یکی را انتخاب کند. معلوم است که در این مورد ذوق به کار رفته است ولی برحسب طرز تفکری که داشتهایم؛ بدون اینکه بنابر احساسات و فانتزیهای شخصی، رد کرده و شرایط تاریخی را، که خودمان مولود آن هستیم و بر طبق آن صنعت ما موثر میشود، غیر قابل اعتنا گذارده باشیم.
می گویند چگونه "متد" با ادبیات خود را وفق میدهد؛ این متد است که میتواند نویسنده را ضمن نتایج خود از پرت شدن نگاه بدارد. فقدان آن است که در (مردم) مردم را که طبقات آن تجزیه نشده با صفات مشترک جلوی چشم نویسندهی انگلیسی میگذارد (تصحیح طاهباز این تکه – از "فقدان... میگذارد" - را ندارد)، ولی من نمیخواهم در خصوص مسایل ذوقی آن را وفق بدهم. دراین خصوص دو سه سال قبل در Lamai شرحی را خواندم. شرح مزبور درواقع رد نظریات دیالکتیکی در ادبیات شوروی بود. درحالی که ایدهآلیزم خودش با "اخلاق" خود مدعیی ساختن دنیا به طرز دلخواه خود هست، بنابر کلکتیزم فکری که دارد و درنتیجه بیاساسی و آنارشیست افکار را به نفع او به وجود میآورد، چیزی را که با نظریهی خودش شباهت دارد، رد می کند. ولی میبینیم که قضیه برخلاف این است و قضیه با طرز تفکر مادی از راه دیگر که بنای علمی را داراست، حل میشود. انسان میتواند در عین حال که احساسات و فانتزیهای شخصی را داراست، واجد شرایط دیگر باشد. برخلاف ایده آلیزم که عالم وجود را بر وفق مراد خود تعبیر میکند، مثل اینکه بگوییم محال است انسان با دستور صحیحی رفتار کند، ما می توانیم به طور تصنع الفاظ را شبیه به حقیقت خود طوری بسازیم که نسبت به اصلیت یک رآلیست قابل اطاعت دارای تناقض نبوده باشد. این کار آرتیست است؛ ولی صنعت خود را سرسری گرفته، شیطان فانتزی، شیطان احساسات که در او بازی میکنند، مانع میشود. میخواهد او را خام یافته، خود را فوق حقیقتی که او نمیخواهد از آن پیروی نکند و فقط خودش حکمروا باشد، نگاه بدارد. این است که انسان در آثار یک نویسنده به خلاف توقع خود برمیخورد.
محل دیگر از نوول خودتان را در این مورد میتوانید پیدا کنید. آنجا که - الفاظ خود نویسنده به جای الفاظ پرسناژهای تاریخی ("نشستهاند" در نس طاهباز)-.
تیپها نه فقط نمیتوانند کاراکتر اصلی یعنی غیر تقریبیی خود را به واسطهی تصنعات خیالی که نویسنده دارد، دارا بوده باشند؛ بلکه گاهی خیلی از امتیازات دیگر خود را هم گم کرده و فدای فانتزیهای نویسنده ساختهاند. درواقع خواننده با دریافت وضع محاورهی این قبیل پرسناژها – که با اسامیی تصنعی گاهی به عرصه گذارده شدهاند – وضع محاورهی زمان خود را دریافت میدارد. مثل انعکاس صوت خود او در کوه با یک تعجب مخفی که چطور از آنجا بیرون میآید، در میان چندین قرن معدوم، او به عقب نشسته است و دچار سرگیجه است. خیال میکند وارونه راه میرود. ولی فکر نمیکند چرا. دریافت این ظاهرِ بیحقیقت شباهت دارد به اینکه دارد "قصاص و جنایت" را در پردههایی که به زبان فرانسه تهیه شده است میبیند. نظیر این "شبهای مسکو"ست. خودم همین تازگیها هردو موضوع را در سینماهای تهران دیدم. دکورها، موقعیتها و کاراکتر هر تیپ و چیزهای محلی همه به جا و روسیست و کاملن رعایت شده است که امتیازات مزبور برخلاف واقع – یعنی آنچه که هست – نمایش داده نشود. انسان میبیند رل یک تاجرباشیی روس را عینن یک تاجرباشیی روس "هاریبو" با آن مهارت جذاب خود بازی میکند. همینطور رل محصلی را که به مسکو آمده است. اما در زحمات آرتیست را که عهدهدار رل عمده شدهاند بنابر انتخاب سرسری خودشان لکهدار می سازد. در بین همه چیزها چیزی که باید باشد گم شده است؛ یعنی برخلاف توقع خود، انسانِ در میان همهچیزِ روسی یک امتیازِ برجسته، که متصل حواس انسان را به خود جذب میکند، فرانسوی و آن عبارت از زبان است. بروز حقیقت هر تیپ را در وراء عدم رئالیستی که چیزهای جدی را دارد به طور بیمزه مسخره می کند، دریافت بدارد؛ درصورتیکه نه نویسنده نه آرتیست هیچکدام منظورشان این نبوده است که در مردم اینطور تاثیر کرده باشند.
ولی فانتزیهای انسانی هم خودش صنعتیست و جانشین هرحقیقت واقع میشود. زن به لباس مرد و مرد در لباس زن است. انسان اگر دقیق نباشد، همهچیز حقیقت است و معنای حقیقیی خود را داراست. مطالبی که من به آن متوجه هستم از این لحاظ مورد نظر است که اگر صنعت بخواهد برای فهم ذوق و احساسات تربیت شدهی عدهای جذابیت خود را دارا باشد – چنانکه از دسترس عمومی درآمده و فهم اساسیی آن برای طبقات بالاتر هست – باید با فهم و ذوق و احساسات تربیت و تصفیه شود.
چیزی که هست بیان افادهی شما روان و کلمات در استیل شما نرم و طبیعی دریافت میشوند. همین مساله استیل شما را در خور این قرار داده است که توانستهاید مصالح لازمه را به آسانی برداشته و به کار برید. بهعلاوه بطور دقیق معنی را با لفظ مؤدی و لازم خود پیدا میکنید، مثل کلمهی "چندش" در "مقدمهی خیام" : «مرگ با خندهی چندشانگیزش...».
این ذوق در خصوص موازنه و انتخاب اسامی پرسناژها هم به کار رفته است. اسامی ("رشن"،"نازپری"،"میرانگل") بهجاست و حس میشود که سرسری نگذاشته.اید. این اسامی متناسب با زمان واقعه که دوره.ی ساسانی.هاست درنظر گرفته شدهاند. من در خصوص اسامیی "رشن" و "میرانگل" اطلاعی ندارم و نمیخواهم که داشته باشم. چیزی که شبیه به اصل ساخته شده است، تاثیر اصل را داراست. رشن و میرانگل بهتر از "نازپری" هستند. فقط به.طور انحراف اسم "شیرزاد"، ولو اینکه یک قشر از جمعیت مداین اسمشان شیرزاد بوده است، در ردیف اسامیی دیگر خالی از زنندگی نیست؛ و شاید من اینطور حس می کنم. ولی این کلمات با وجود اینکه حایز اثر خود هستند و در ترکیب اساسی که مشخص استیل است و صنعت و فورم را به.دست میگیرد، تفاوت وارد نمیآورد.
شکل کار
معلوم است که بدون استیل خوب، صنعت خوب ترکیب تصنعی و بلااثر واقع می.شود. استیل نامناسب، فورم، موضوع، فایده همه را گم می.کند. نمی.توان گفت استیل شما استیلی.ست که با صنعت موافقت ندارد. جزاینکه در بعضی از دسکریپسیونها اگر سهل.انگاری و بی.حوصلگی نمی.کردید، بهتر بود. من نمی.دانم شما هنگام نوشتن دچار چه. جور عصبانیت و نتایج آن بوده.اید. مثل وصف (احمد یا ربابه) در نوول.
اگر بنابر سلیقه.ی خود من باشد من این وصف را هم نمی.پسندم: «در باز شد و دختر رنگ.پریده.ای هراسان بیرون آمد.» از روی همه.چیز بهه واسطه.ی بی..حوصلگی جستن شده است. حس انسان اصطکاک پیدا می.کند به تنسیق صفات قدیمی.ها، نه به دقت مرتب و مدارای نویسنده.
وصفیات فوق از این لحاظ نظر و از حیث اختصار که لازمه.ی این.طور وصف می.بایست باشد، انصافن به کلاسیک نزدیک می.شود. بی.حوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده، مثل اینکه مجبور است که چیز بنویسد، به قدری محسوس است که یک ستون برجسته در صنعت تشخیص می.دهد. نویسنده به سرعت خود را برای رساندن به چیزهای دیگر که احساسات او را قانع می.بایست بکند از قید وصف پرسناژهای مزبور خلاص کرده به جزییاتی که پرسناژها را شخصیت می.داده است و کاراکتر صنفی یا غیر آن محسوب می.شده است، نپرداخته است. درعین.حال حس خفی.ی اینکه وضعیت مزبور فاقد ارزش خود نباشند در نویسنده هست و انگشتهای احمد را برای کسب این ارزش به ماری که تازه دارد جان می.گیرد، تشبیه می.کند:
« دست احمد را گرفت روی گردن خودش...»
من نمی.فهمم این تشبیه بنابر چه فایده است. تشبیه یک نوع استحصال است. یک تقویت برای تاثیر بیشتر. گاهی نمی.توان گفت که زاید واقع شده است. بعضی تشبیهات به قدری طبیعی.ست که در حکم محاورات عمومی.ست، مثل: "گرگ گرسنه"، "مثل برق"، اما چقدر دلچسب است و انسان را در طبیعت فرو می.برد که نویسنده به.جای اینکه آسمان را به سرپوش تشبیه کند، دم.کردگی.ی هوا را در نظر بگیرد. شما را متوجه "تمشک تیغ.دار" آنتوان چخوف می.کنم که خودتان آن را ترجمه کرده.اید.
به عکس انسان در آثار اغلب نویسندگان و همه.ی کلاسیکها به خصوص به این.طور تشبیهات برمی.خورد که لازم نیست که خواننده را با موارد دیگر اقران داده، پرت می.کند. این قسم کار، یک پرش برای بیشتر دلچسب واقع شدن است. می.بینیم که یکی از شعرای آن دوره در موقعی که پادشاه دارد ماه نو را می.بیند در وصف ماه فقط به چهار قسم تشبیه متواتر متوسل شده است. می.توان گفت که تشبیه کردن، اساس وصف برای شعرای آن دوره بوده است. رودکی و ظهیر تشبیهات متواتر دارند. ولی آنها برای اینکه خواص – فئودالها – بپسندند، اینطور فکر می.کردند و ما دنباله محسوب می.شویم – زیرا شکل اجتماعی.ی زمان ما یک ترکیب مجرد و بلامقدمه نیست و بنابراین چیزی از فیودالیسم را می.بایست در ادبیات خود دارا بوده باشیم. اگر از لحاظ نظر دقت کنیم، قسمتی از کلاسیک را در رمانتیک و همینطور به تدریج چیزی از رمانتیک را در ادبیات معاصر پیدا می.کنیم، در عین.حال که ماهیت ادبیات معاصر تجربی و عقلی بوده باشد. چیزی که هست ذهن انسان خاصیت مصرفی فقط دارا نیست و می.تواند در صنعت خود که مولود او طبیعت خارج و اجتماع، که جزیی از طبیعت خارج است، واقع شود. چنان.که گفتم متد برای انسان یک توسل لازم است و صنعت نمی.تواند از نتایج یک دترمینیزم علمی خارج باشد. نویسنده در داخل و خارج خود یک انسان، یعنی یک نتیجه به تمام معنی است. می.توانیم هرچیزی را به یک چیز تشبیه کنیم و می.توانیم جهت مادی و کلی.تر را به دقت در نظر بیگریم.
من در خصوص شکل تشبیه شما و اندازه.ی تاثیر آن در خواننده بر حسب قوه.ی تولیدی که داراست، حرف می.زنم. تشبیه لرمنتوف هم در "شیطان" که می.گوید: « کوه.های مثل پهلوان در قفقاز» و او عمدن بر اثر طول قامت در قفقاز منظومه.ی خود را از بعضی جهات شرقی ساخته است، از این قبیل است. انسان خیال می.کند نظامی و فردوسی می.خواند. من خودم به نظامی عقیده.دار هستم. ایده.هایی که نظامی از محل زندگی.ی خود می.گیرد، و به این واسطه با او بعضی از شعرای معروف روس از لحاظ نظر – ایده – می.توان تیپ تشکیل داد، چیزهای دلچسب و خواندنی.ست. خودم سابق بر اینها که بیش از حالا به شعر علاقه.مند بودم، ساخته.ام؛ ولی این تفنن و سلیقه است و صنعت را نمی.توان با فانتزیهای خالص، که به واسطه.ی تاملات زمانی تقویت می.شود، فروخت. در خود شما هم انسان به این تناقض موقعیت و دوجوری در شکل کار می.رسد و خواننده در سایر نوولها به وصفیات خیلی ماهرانه برمی.خورد. می.بیند که رنگهای محلی، قوت حیاتی و جلوه.های خاص خود را دارا هستند. چیزی نیست که نباشد.
با وجودی که نوولها گاهی سرعت حکایت را به خود می.گیرند، چیزی که در مقابل چشم خواننده گذارده می.شود از لحاظ صنعتی رنگها جلوه.ی خود را از دست نداده.اند: « میلیونها سال از عمر زمین می.گذشت...» بعد از خواندن انسان باز میل می.کند بخواند. و بعد از مدتی اگر مثل من خواننده به جای دولابچه، جوال داشته باشد کتاب را از جوالش بیرون آورده باز شروع به خواندن می.کند. یک چیز کیفورکننده که انسان را معتاد می.کند، مثل تریاک در آن هست. خواننده برنمی.خورد به چیزهایی که در کاراکتر خود برجستگی و روشنایی و پرش اصلی را نداشته باشند. نویسنده با قدرت صنعتی.ی خود چیزهایی را که خواسته است از میان تمام اشیا بیرون پرانده است. من حاضرم برای اینکه تحسین نکنم مقطع.های ذیل را نمونه بیاورم، اگرچه قضاوت در خصوص آنها از بدیهیات است. کاملن اروپایی یعنی مطابق با ذوق و سلیقه.ی امروزه است:
« پنجره.ی اتاق "اودت" بسته بود. به در ورقه.ای آویزان کرده بود که روی آن نوشته بود: خانه.ی اجاره.ای...»
«تا صبح مردم ده هلهله و تماشای دود و آتشی را می.کردند که از "گنجه دژ" زبانه می.کشید.»
خواننده هم مثل مردم، دود و آتشی را که در آن شب تاریک از بالای قلعه زبانه می.کشید، تماشا می.کند.
در "چمدان" علوی هم انسان به نظایر این مقطع.ها برمی.خورد. منظره.ی برلن را خوب ساخته است. اما Relativisme که "ریپکا" در شکل ایدئولوژی.ی نوول تشخیص داده است با تشخیص خود رجحان خاصی را در نوول مزبور پیدا نکرده است. نمونه.های آن را در نوولهای شما هم می.توان به طور تجربه پیدا کرد. در ادبیات قبل از انقلاب در خود چخوف، نظایر آن زیاد هست. این جنبه لازمه.ی لاینفک سمبولیزم است که اشیا خارجی هر جز از طبیعت مادی در نظر نویسنده یا پرسناژهای مختلف او تاثیرات مختلف خود را دارا هستند. انسان می.بیند که هیچ.چیز جلوه و قدر مطلق را دارا نیست. بلکه اشیا دارای ارزش واقع شده علاوه بر آن طور که هستند نتیجه.ی ارتباط سوبژکت و ابژکت خارجی تجسم داده می.شوند. امروز ما سمبولیزم را اینطور می.شناسیم. دقیق.تر از آنچه که خود سمبولیستها می.شناخته.اند. "ریپکا" این قدر نسبی و شایع را که رابطه.ی بین صنعت و علم است با منطق مادی – طرز تفکر دیالکتیکی – خواسته است به.طور مبهم ربط بدهد. درصورتی.که ممکن بود از جای دیگر بر اصول عقاید رفیق از دنیا صرف نظر کرده.ی ما، راه پیدا کند.
دقت بیشتر در شکل – دسکرپسیون – وصفیات یک جلوه.ی متزلزل و هرز را پیش چشم می.گذارد. من نمی.دانم چرا اغلب رمان.نویسها حتا خود "موسه" این شکل توصیف را دوست دارند، ولی می.دانم عمدن به آن متمایل نشده.اند. در اغلب آثار آنها انسان به پرسناژی برمی.خورد که هیچ نمونه از شکل تصور خواننده در خصوص آن پرسناژ در ضمن شرح و نقل از آن پرسناژ ندارد. نویسنده آن پرسناژ را مورد عمل قرار می.دهد، خواننده بنابر اقتدارات فکری.ی خود چنان.که از کلمه.ی "باغ" محوطه.ی مشجری را از هرجاکه برحسب تداعی.ی معانی در نظر دارد، به نظر می.آورد – همان پرسناژ را هم به نظر می.آورد. ولی نویسنده پس از آنکه مقداری از وقایع را به توسط پرسناژ مزبور جریان می.دهد، خواننده را برای تصور در خصوص آن آزاد می.گذارد، پرسناژ مزبور را وصف می.کند. این وقفه و سکته در میان تصورات قبلی.یِ خواننده و تصوراتی که بعد برحسب توصیف نویسنده فراهم می.شود، من یقین دارم قادر است که از شکل اثر کاسته باشد. یا بنای اساسی.ی اثرات خارجی را که جهات کاملن مادی.ی اشیا وقایع و جریانات آن است، به هم زده باشد. به این معنی که از کلمه.ی "جوان پرمو"، جوان پرمویی را که سابقن در شهری که درست نمی.داند در کدام محله.ی آن شهر یا در چندین محله.ی دیگر در ذهن خود حفظ کرده است، به خاطر می.آورد، با این جوان وقایع را با اثر مخصوص تعقیب می.کند اما ناگهان برمی.خورد به این.که جوان پرمو دارای خصایصی.ست که نمی.شناسد.
در نوول "س.گ.ل.ل" بدوا سوسن را مثل یک سوبژکت یک پری.ی مجرد در نظر می.گیرد، نه فقط من.باب اخطار بلکه با تمایل مخصوصی از کارگاه خود رخت می.کشد و شهر "کانار" را دور از آشنایانش انتخاب می.کند و به کاری آنقدر مبهم – آبستره – می.پردازد. با وجود همه.ی اینها در نظر خواننده اگر یک موجود مجرد و وهمی و پری و غایب جلوه نکند، برحسب توارد و توازن خیالی و هرشکل توان فکری خواننده صورت و تجسم پیدا می.کند. برای اینکه پس از تعقیب از یک سلسله وقایع، تصورات خود را غلط دریابد.
در کلیه.ی این نوولها، انسان به دو قیافه.ی از همه واضح.تر و برجسته.تر برمی.خورد: "موپاسان" و "چخوف". معلوم است که خصوصیات جدید هم با آنها بی.پیوند نیست. بیشتر با حالت تاثیر خود در اشیا خارجی و در طبیعت به طور کلی دقیق شدن. دریافت چیزهایی که پس از دریافت باز انسان دریافت می.دارد. یک استحاله.ی انسان در حالتی که با طبیعت می.آمیزد و خود را روشن کرده به چشم دیگران می.کشد و این معنی.ی واقعی.ی صنعت اوست. همه به طور اساسی از خصایص صنعت دوره.ی ماست. دنیا را مثل موم نرم باید بلند کرد. نه صنعت همه.ی تلاش صنعتگر در این موارد محسوس می.شود ولی برطبق چه قسم افکار و تا چه اندازه محکم. فانتزی.های شخصی و احساسات یا به عبارت آخری نفسانیات جمعی.ی دوره.ی خود واقع می.شود. بنابراین اگر از موپاسان و چخوف اسم برده می.شود، موپاسان و چخوف را در این دوره باید دید. محال است که ایده.ی تازه بدون ربط با استیل، فورم، تازه باشد. و برخلاف آنچه که خیال می.کنند ایده به.طور مجرد و بدون بستگی با بیان افاده.ی خود ترقی یا تحول یافته یا بتوان آن را جامد و مجرد برداشت کرده با فورم و استیل ایده.های قدیم تصور کرد. مگر آنکه نویسنده بخواهد در بند تاثیر شکل کار خود نبوده باشد. ما در این خصوص امروز به هزار شارلاتان برمی.خوریم که چیزی را برای امرار معاش در نظر گرفته و صنعت را عبارت از آن دانسته.اند.
اما در تمام نوولهای شما با خصایصی که داراست و در ضمن کار دارا می.شود چنان.که هیچ.چیز از سلطه.ی قوی.ی احساسات و فانتزی.های شخصی بیرون نمی.آید. همه.چیز فرع بر خواستن نویسنده است. همین.که نویسنده می.خواهد، عالم خارجی هستی.ی صنعتی پیدا می.کند. هستی.ی احساساتی که یک نوع هستی که برطبق میل نویسنده ترکیب اساسی.ی خود را درست و مرتب می.دارد. بدون ملاحظات مشترک و دقیق.تر در داخل و خارج اشیا.
من به این دخالت نمی.کنم که چطور احساسات در موضوع عربها و سایر جاها در "پروین دختر ساسان" و "مازیار" موضوع واقع می.شود. یا بنای عقلی و تجربی.ی ادبیات معاصر هرقدر که ماهیت آن را بنابر شکل اجتماعی و اقتصادی.ی خود بگیریم، هیچ تماسی با احساسات انسانی دارا نیست. زیراکه فکر انسان و زندگی.ی او در تحت شرایط زمان او نیست، اما بعضی چیزها را می.توان در تحت دقت قرار داد.
در "گل ببوی مازندرانی"، حالت اطاعت بیچارگی و به اسارت بستگی.ی زن به آن خوبی نشان داده می.شود. می.بینیم که در اطراف گل ببو در گل و لای مازندران – یک سرزمین مرطوب قشلاقی – الاغ یک مرکوب بارکش معمولی.ست. مردها به جای چوخا و علیقه و کجون، متقال آبی که پارچه.ی مستعمل خشکزارهاست می.پوشند. در "داش آکل" کاراکتر تیپیک بعضی رنگهای محلی و محاورات مخصوص به داش آکلهای آن نقطه نیست.
در هر دو نوول فوق، ملاحظات نویسنده از سرزمینهای دیگر گرفته و در متن پرسناژهای خود به کار می.برد. الاغ در گل و لای، متقال در هوای مرطوب بارانی، یخ در شیراز و امثال آن تصورات خالصند که به جای ملاحظات به کار برده می.شوند.
شکل کار مزبور در هیچ.یک از این دو نوول صنعت را ضایع نمی.کند ولی سلطه.ی فانتزی.های شخصی را می.رساند. در آن نوول که یک پروفسور از یک.نواختی و خستگی. در زندگی مجبور به خودکشی می.شود، مفهوم یک.نواختی فکر خود نویسنده است که بنابر شرایط دوره گرفته شده که بدون ملاحظه.ی خارجی "رزبانو" یک زن زمان ساسانی.ها ساخته می.شود که درتحت شرایط دوره.ی خود و دوآلیزم مذهب در حالتی.که ایدئولوژی.ی یک زن معمولی را باید به او داد، زندگی.ی یکنواخت در حق او نسبت بعید و اساسن باورنکردنی به نظر می.آید. درواقع فقط هرچیز از روی شوق ساخته است.
در نظر خواننده که اطلاعات محلی مثل اتود قبلی در مغز اوست، از ارزش رئالیست که نوولها می.خواهند دارا باشند، می.کاهد. در خواننده یک به هم ریختگی دنیا که جای هرچیز در آن عوض شده است، تولید می.شود و حکم راه رفتن بشر در دریا و کشتی در روی خاک را داراست. درصورتی.که صنعت، یک عادت حاصل شده از روی تمرین است و در عین حالی.که کار می.کند، عادتن روان است. صنعت، یک رعایت محسوب می.شود. همیشه باید به خود یادآوری کرد و دقیق بود. این درد زبان آرتیست باید باشد.
این شوق مفرط که نویسنده در صنعت خود داراست نباید با جذبه.ی صنعتی.ی extase artistique اشتباه شود. هرکس که صنعت می.کند، ممکن است دارای لغزشهایی باشد و تا مدتی که نسبت به چیزی که ساخته است بیگانه نشده است، می.تواند مثل دیگران لغزش داشته باشد. بلکه برحسب تمایلات و یک نوع فانتزی.هایی.ست که نویسنده می.خواهد بسازد و با آن تمایلات خود را رسیدگی کرده، شوق مفرط ساختن که در او هست هرچیز را تغییر بدهد، حتا خود فورم را: "شمسک میمون" برخلاف "اودت" به نوع ادبی – Genre – دیگر تسلیم شده، دارای فورم سریع پرش در نقل وقایع، یک قلم.اندازی در چیزنویسی.ست. روسها در نقاشی این را "نابروسکا" می.گویند. چیزی که هست نوع مزبور هم نوعی.ست و چه عیب خواهد داشت که اینطور هم باشد.
اما به طور اساسی باید دید که این مقدار شوق مفرط ساختن به حدی که هرچیز را جانشین هرچیز قرار می.دهد، و برحسب آن تصورات گاهی با ملاحظات روبرو می.شوند، در جریات ایده چه نفوذی را داراست. یک چیزی می.تواند مقدمه برای رسیدن به مقدمه.ی ثانوی باشد. انسان ممکن است از یک تمایل، تمایلات دیگر پیدا کند. نمی.توان در نوولهای شما این شوق ساختن را در حدودی پیدا کرد که صنعت ایده.آلیزه کرده، تجسمات مادی را فاقد جلوه و اثر ساخته باشد، ولی توانسته است به واسطه.ی نفوذ خود به صنعت شکل اساسی ایده.آلیزم - یک قسم مکتب خالصن مخلص رمانتیک – را بدهد. بنابراین جلوه.ی خاصی که رئالیزم می.توانست در نوولهای شما دارا باشد، تحت.الشعاع و محکوم واقع شده؛ دیده می.شود که با چه زمینه.ی باور نکردنی در "گجسته دژ"، شوهر که یک نفر کیمیاگر است، در نوول به آن پاکیزگی فیلم برمی.دارد، زنش را نمی.شناسد.
واقعه.ی مزبور کاملن در روی فانتزی.ی شخصی قرار گرفته و مدخل یک رمانتیک قابل ملاحظه است که با تجربه و ملاحظه.ی خارجی و مادی، وفق نمی.دهد. بنابراین ارزش رئالیست را دارا نیست. یک رئالیست غیرقابل تردید که ما به آن معنی.ی رئالیست می.دهیم باید خیلی با مادیت راه توافق مکانیکی پیدا کرده باشد. ساختمان آن از طبیعت که حالت اتوماتیک را داراست، جدا نباشد. ما نمی.توانیم از طبیعت جدا بوده به چیزهای مجرد و جامد، اعتقاد داشته باشیم. هرچیز که برداشته می.شود، جزیی از میان اجزای دیگرست. شما می.توانستید قبلن "کیمیاگر" را به مرض کم.حافظگی معرفی کنید. این تیپ این.طور نادر که تاثیرات عملیات او، نتیجه.ی فکری برای زمان ما دارا نخواهد بود، ساخته.ی صنعت خالص است. همین صنعت خالص است که برحسب یک پیکولوژی.ی فانتاستیک به.طوری که باید عنوان داد پرسناژهایی را که فقط جلوه.ی شاعرانه و صنعتی را در حد اعلای خود دارا هستند، اقتدار می.دهد.
شاید در نتیجه.ی همین فانتزی.ها و احساسات که نوول "س.گ.ل.ل" (سایه روشن) استخوان.بندی.ی اساسی.ی خود را ترکیب می.کند. نه فقط در ادبیات معاصر، در ادبیات قرن نوزدهم و هجدهم مثل "رابینسون" و "گالی.ور" و خیلی از آن قدیمی.تر هم انسان با رمانها و قصه.های فرضی برمی.خورد که نویسنده در آن فکر فلسفی.ی خود را بنابر دلخواه خود که غالبن بدون ملاحظه و تجربه.ی خارجی.ست، تجزیه می.کند. تجزیه.ی مزبور بنابه شکل اساسی ایده.آلیزم است. این قسم "اتوپی" سازی در عربها هم بوده حی.بن.یقظان – سرگذشت مردی که از طبیعت بیرون آمده به خدای خودش می.پیوندد – را ابن بطوطه برحسب این تمایل از نوشته.جات قدمای خود مثل بوعلی سینا گرفته است. شما آن را با صنعت، توافق عالی داده.اید. در "س.گ.ل.ل" خواننده به حدسیات راجع به 2000 سال بعد می.رسد. اما وقایع حالت تقریبی را دارا نیستند، بلکه حالت قطعیت یک قسم ملاحظه و تجربه را پیدا کرده، نویسنده برحسب نظریه.ی اثباتی.ی خود و به چشم آن چیزهایی را که از روی حدس می.سازد، می.بینند.
درصورتی.که احساسات و دقایق را از جریان کنونی.ی زندگی می.گیرد. یعنی حاصل بلاتردید شرایط مادی و جمعیتی.ی امروزه است، ولی عمدن یا غیرعمدن ایده.های خود را مثل حقایق مسلمه به چشم خواننده می.کشد. از این لحاظ، نظر چیزهای نسبی را که فقط نسبت به زمان خود او اینطور منطقی می.توانند بوده باشد، مطلق در نظر گرفته می.خواهد بنابر تمایل خود بسازد. این است که هر مفهومی در اثر او موجب تردید و توقف فکری و اغلب مفهوم قابل رد واقع می.شود.
در مسافت آن.قدر بعید زمانی که نصف آن اگر از اسلکولاستیک بگیریم دوئیت ما و قدما را به وجود آورده است، نمی.توان قبول کرد که کلمات "بچه ننه" ص 17، هنوز مورد استعمال داشته باشد؛ به این معنی که مونوگامی قرارداد خرید و فروش انسان، "ننه و بچه.ی عزیزشده"ی او را که پیش خودش بزرگ شده و این.طور عزیز بار آمده است، باز به وجود بیاورد.
در 2000 سال بعد که خاطره.ی مفروض آن را برحسب متد مادی.ی اقتصادی می.توانیم حدسن تخمین بزنیم و نمی.توانیم قطعن بگوییم چه.جور ساختمانی خواهیم داشت؛ من نمی.توانم باور کنم که هنوز آرتیست درد می.کشد:
«آرتیست بیشتر از سایر مردم درد می.کشد و همین یک.جور ناخوشی.ست. آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشق.ورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همه.ی این.ها بدبختی.ست؛ نکبت می.آورد...» ص 116 -
بنای دردهای انسانی را برحسب چه شرایطی باید تعیین کرد. انسان به.جز با طبیعت، با چه چیز مبارزه می.کند درصورتی.که ما هنوز تاریخ نشده.ایم نیم مرده.ایم و طبقات انسانی را با نتایج و مبارزات روزمره.ی آن می.بینیم، این.طور قضاوت می.کنیم. مثل این است که به بینجگرها – زارعین برنج – یک مالک با اقتدار امروز در روز جشن تولد پسرش ودکا داده بگوید: "چرا باید غمگین باشید؟" زیرا او هم که من و شما را به این روز درآورده است نمی.خواهد در اساس غم و کدورت.های انسانی، فکرش را زحمت بدهد.
اگر شما فکر نمی.کنید، من فکر می.کنم چطور در 2000 سال بعد که حالت یکنواخت زندگی.ی انسان گل می.کند، هنوز عشق باقی.ست و "سوسن" نام از عشقش حرف می.زند. اساس عشق مزبور خیلی خیالی.ست. یعنی یک ایده.آلیزم کامل است که سوبژکت را درنتیجهی قرنها سیر زمانی که هرچیز تحول حاصل می.کند، بلاتحول قرار داده است و هنوز باقی.ست.
برحسب این طرز تفکر سوبژکتیو، مفهوم دقیق یکنواختی را باید ملاحظه کرد که فکر خود نویسنده است. آن را بنابر شرایط دوره.ی خود گرفته، بدون ملاحظه.ی خارجی، با غلو صنعت خود به "زربانو" یک زن زمان ساسانیها داده است. درصورتی.که به زربانو، که اگر خودش الان زنده بود درخصوص این کلمه تعجب می.کرد، لازم بود بنابر شرایط دوره.ی او و دوآلیزم آنقدر قوی و سمج مذهب زرتشت، ایدئولوژی.ی یک زن معمولی را داد. زنندگی.ی یک چیز یکنواخت در حق یک فیلسوف یا متفکری که دچار تاملات خود است رواتر به نظر می.آید. اما شما که از چیزهای بانال (banal) در چندجا نگریخته.اید، از این هم نگریخته.اید.
صنعت.گر مطلقن آزاد است. هیچ.کس نمی.تواند بگوید: چرا شما راجع به یک هیزم.شکن نخواسته.اید یک نوول داشته باشید. ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود می.بینیم که آزادی.ی مزبور در نویسنده شیطنت احساسات – یک جست.وخیز شوخ ولی زننده – را تولید می.کند. شیطنت ذوق و همه.چیز را که در نتیجه.ی آن یک نفر پروفسور از یکنواختی.ی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی می.شود.
دوست عزیزم!
در مورد آثار شما، مخصوصن موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را می.گذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام داده.ام که به نتیجه.ی زحمت آنها را رام کرده.ام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسکها بالا می.روند و ضجه می.کشند، مثل "واشریعتا" و "وا وزنا" می.زنند.
بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاری.ست که من برای آن تمام عمرم را گذاشته.ام، بی.خبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساخته.ام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساخته.ی نحس آنها خراب شده، به همین دیوار برگردند.
من مطلب را در همین.جا تمام می.کنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.
دوست شما:
نیما یوشیج
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 404]
-
گوناگون
پربازدیدترینها