واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: انديشه - آيا اميد وجود دارد؟
انديشه - آيا اميد وجود دارد؟
نادر شهريوري (صدقي): نوميد بودن به كه تسليم شدن! (نيچه)- داستايفسكي در نامهاي به برادرش ميخائيل در شب نجاتش از مرگ (لغو حكم اعدام) مينويسد: «... من احساس دلمردگي نميكنم و نوميد: نيستم. زندگي در همه جا هست. زندگي در درون ماست و نه بيرون ما. ديگران هم با من خواهند بود و مهم اين است كه در هر بدبختي نوميد نشويم و به زانو درنياييم. همين است هدف زندگي ما، همين است مقصود زندگي. اين را حالا ميفهمم. اين فكر در رگ و پي من نفوذ كرده است... سوگند ميخورم كه اميد از كف نخواهم داد.»(1) اميد مسئله مركزي و متافيزيكي داستايفسكي است. او با همين متافيزيك توانست چهار سال حبس را در زندان اومسك در غرب سيبري سپري كند و در آنجا با راندهشدگان، جنايتكاران و قديسان، هيولاي رذيلت و فضيلت محشور بود و تنها كتابي كه در دوران زندان در اومسك مجاز بود كه در اختيار داشته باشد، نسخهاي از عهد جديد (انجيل) بود او از اين كتاب نيرو ميگرفت و متاثر از آن رنج را تقديس ميكرد زيرا كه مسيح نيز رنج كشيد. او در همين باره مينويسد: من فرزند زمانه و عصر خود هستم، فرزند عدم ايمان و ميدانم كه چه رنجهايي را بايد متحمل شوم تا ايمان واقعي را بهدست آورم... خداوند گاهي لحظاتي را در اختيار من ميگذارد كه آرامش كاملي به من دست ميدهد و آن موقع براي خود نظام ايماني موثر تاليف ميكنم... اين تصور را دارم كه هيچ چيز زيباتر و عميقتر از ايمان نيست و هيچ چيز معقولتر و انسانيتر و كاملتر از مسيح نيست... افزون بر اين حتي اگر كسي ثابت كند كه مسيح و تعاليمش فاقد هر نوع حقيقت است، باز ترجيح خواهم داد طرفدار مسيح باشم تا طرفدار حقيقت!(2) و همه اينها هم ممكن كه به اين دليل نيز باشد كه او به ناگزير ميبايستي رنج را امري «آرماني» يا «مقدس» تصور كند تا بتواند دوران حبس را تحمل كند و مهمتر آنكه توجيهي براي آن داشته باشد و چه «تصويري» آرماني بهتر از مسيح ميتوانست به او كمك كند تا ستايشگر رنج باشد؟ بنابراين داستايفسكي با «اميد» به بخشش «گناهانش» رنج كشيد. (ايده مسيحي).
اما همچنين مسئله آن است كه آيا «اميد» به عنوان يك مقوله هستيشناسانه و متافيزيكي يك وهم يا خيال است يعني ساخته ذهن است يا اينكه بر واقعيتها و لوازمات عيني مبتني است؟ علاوه بر آن اميد چگونه شكل ميگيرد؟ ممكن است اميد مثلا به عنوان نيرويي آرامشبخش در وضعيتي مانند دوران حبس داستايفسكي به ناگزير و متاثر از آن موقعيت ساخته شود، و اين تخيلات و ناخودآگاه فرد محبوس است كه به آن (اميد) نياز دارد زيرا كه به هر حال يك انگيزهدهنده است كه در اينجا صورت ديگر يك مقوله وجودي و متافيزيكي نميتواند باشد. از طرف ديگر وجود «ديگري» براي شكلگيري اميد در فرد تا چه اندازه اهميت دارد؟ يعني هرگاه «ديگري» وجود نداشته باشد آيا مسئله اميد خودبهخود منتفي است؟ به عبارت ديگر، مطابق اين سوالها اين مسئله نيز مطرح است كه هرگاه «اميد» ساخته ذهن آدمي است مقوله «ديگري» نيز ميتواند فرآورده ذهن آدمي باشد كه توان زيستن بدون توهم اميد را ندارد، گو اينكه ممكن است كه توليد توهم، همچنين سركوبكننده بخشهايي از غرائز آدمي نيز باشد. بسط اين موضوع همچنين ميتواند تفاوتهاي داستايفسكي و نيچه را روشن كند. از نظر داستايفسكي اميد ساخته ذهن نيست همچنانكه ديگري ساخته ذهن نيست. اين «ديگري»از نظر داستايفسكي خداست و ايماني كه بهدست ميآيد پس از از دست دادن «امنيت» است كه حاصل ميآيد. «انتقال وجود او به اگوي ديگر، تجربهاش از اگوي ديگر به شكل دنيايي اصيل، نامتناهي و كاملا مستقل، اصل موضوعه خدا به مثابه واقعيت را در خود دارد واقعيتي واقعيتر از تمام هستيهايي كه از لحاظ وجودي ضرورت دارند».(3) بدينسان مقوله «اميد» جايگاه وجودي خود را پيدا ميكند مقولهاي كه وجود دارد و اصلا هم توهم نيست مانند مقوله عشق كه بعد از اميد حاصل ميآيد و در دنياي واقعي وجود دارد در حاليكه جالب آن است كه «نفرت» در عالم وهم و خيال است كه زبانه ميكشد. اين مسئله بسيار جالبي است كه داستايفسكي به طرح آن پرداخته است: عشق مسئلهاي وجودي است يعني وجود دارد در صورتيكه «نفرت» در دنياي خيال است كه زبانه ميكشد و در واقع يك روياست و مانند عشق عيني نيست. «... زيرا عشق فقط در دنياي واقعيت ميتواند وجود داشته باشد. در حاليكه نفرت در دنياي وهم ميتواند زبانه بكشد. برايم عليالسويه است كه به چه كسي نفرت ميورزم. به انسانهايي مثل خودم، اين اشباحي كه دورم را گرفتهاند و شبيه مناند. فقط در دريافتهايم وجود دارند، نه آنكه محكم در درون واقعيت نگهم دارند و برايم رستگاري بياورند... آخر روياها كه قيد و بند ندارند تا موقعي كه سرانجام ترجيح بدهم با كشتن خودم و به همراهش با كشتن تمام دنياي درونم، به روياي ابليس خاتمه بدهم».(4)
اكنون كه «اميد» مقولهاي وجودي است يعني حتي حضور دارد و همواره نيز در توجه به «ديگري» است كه معني پيدا ميكند آنگاه سوال اين است كه در چه «رواني» يا «روانهايي» اميد به مثابه يك مسئله هستيشناسانه نميتواند ايجاد شود؟
در اين رابطه كييركگور مستقيما مسئله «اميد» و «نااميدي» را بررسي كرده و به نظر ميرسد تعريفي كه از اين مقوله دارد تا حدودي مشابه ايده و روشي است كه داستايفسكي لااقل در زندان در پيش گرفته بوده است. كييركگور خلوص را در تقابل با نوميدي قرار ميدهد. او در تعريف خلوص نيت يا خلوص دل آن را وفاداري و پافشاري روي يك ايده تلقي ميكند و مطابق اين تعريف كسي خلوص دارد كه تمام فكرش معطوف به «يكي» باشد. او در همين باره مينويسد: «آنهايي كه نميتوانند دل فقط به يك ايده بسپارند، چه بدانند و چه ندانند غرق نوميدياند» زيرا كه علت بهوجود آمدن نوميدي آن است كه آدمي به جاي آنكه به يك «ايده» يا «ديگري» معين اعتقاد داشته و وفادار باشد به چند «ايده» باور دارد (اين معادل آن است كه به هيچ ايدهاي باور ندارد) و به اين ترتيب ميلهاي متنوع و بيپايانش هر يك او را به سمت و سويي ميكشاند و بدينسان دستخوش رواني چند تكه يا «شيزوفرني» (Schizophernie) ميشود و تنها مشغوليت موضوع كه ناشي از ميلهاي متنوع است موقتا پناهگاهي برايش فراهم ميسازد اما اين «پناه» موقت البته كه منجي آدمي نخواهد شد، زيرا كه روان آدمي اساسا براي اين سبك از زندگي ساخته نشده است. بنابراين مسئله از نظر كييركگور كاملا روشن است. فرد ميبايستي تنها يك ايده داشته باشد و به يك ايده وفادار بوده و براي آن پافشاري كند تا كه نااميد نشود. در واقع اميد يعني اعتقاد در پافشاري بر يك «ايده» يا اعتقاد به «ديگري» كه آن نيز الزاما اميد را در پي ميآورد. ديگر چيزها، از نظر كييركگور، بيهوده و همراه با ناكامي است.
بنابراين در روانهاي تكهتكه شده و يا شيزوفرنيك است كه اميدي پيدا نميشود و جاي اميد در آن خالي است، اين روان شيزوفرنيك در دنياي زيباييشناسيك است كه طي طريق (!) ميكند، دنيايي كه فرد همواره از موقعيتي به موقعيت ديگر يا از چشماندازي به سمت چشماندازي ديگر ميرود و بدينسان هر چشماندازي كه ميرود تا بهتدريج و بر اثر تكرار باوري را تثبيت و به يك متافيزيك تبديل كند، جايش را به چشماندازي جديدتر ميدهد. نيچه در جايي گفته بود كه تكرار يك چيز (ايستادن مداوم در يك چشمانداز) جوهره هرگونه اخلاقي (متافيزيك) است اما تمام مسئله عنصر زيباييشناسيك در اين است كه اساسا نميتواند به چشمانداز بسنده كند بنابراين نوميدي است كه در نهايت گريبانش را ميگيرد.
اكنون هرگاه به داستايفسكي بازگرديم، وي اين روانپريشان و چند تكه بودن يا شيزوفرني را در عين حال حالتي شيطاني ميداند، توصيفات او در اينباره علاوه بر روانشناسانه، مذهبي نيز است. دو نفر از برجستهترين قهرمانانش (استاوروگين در تسخيرشدگان و ايوان كارامازوف در برادران كارامازوف)خود دچار اين اغتشاش و بالطبع آن نوميدي ناشي از آن هستند. عنوان «تسخيرشدگي» نيز ممكن است دال بر اين مسئله باشد. «تسخيرشدن» يعني اين كه «من» در هم شكسته شده است (من يكپارچهاي وجود ندارد بنابراين شيزوفرنيك است) و اينكه بيگانهاي صداي ما را تصاحب كرده است. اين بيگانه شيطان است يا اينكه خود مائيم؟ پاسخ هرچه باشد، هويت شخص شقهشقه ميشود».(5) بنابراين در اين صورت (وضعيت شيطاني) فرد نه به خدا (به مثابه ديگري) بلكه به «خود» اتكا ميكند يا در واقع به «خود» واگذاشته ميشود و به اين ترتيب و مطابق آنچه گفته شد ديگر «اميدي» شكل نميگيرد زيرا كه «اميد»در توجه به «ديگري» است كه حاصل ميآيد، مسئلهاي كه توجه نكردن به آن فرد را مضاعف و شيطاني ميكند.
نيچه اما در قلمروي زيباييشناسي باقي ميماند آنچه را كه او دنياي زيباييشناسي مينامد، همانا خودشيفتگي و تسليمنشدن به ديگري است. از نظر نيچه دو راه بيشتر وجود ندارد: يا فردي خود چشماندازش را بهوجود ميآورد (زيباييشناسي) و البته دائما تغيير نيز ميكند يا آنكه «ديگري» نوع خاصي از چشمانداز را بر وي تحميل ميكند (اخلاقي) و ثابت نيز ميماند، راه سومي وجود ندارد. در شرايطي كه چشمانداز خاص بر بينهايت چشمانداز تحميل ميشود از نظر نيچه «... نشانه پيروزي مرگ بر زندگي، پيروزي ايدهآل زهد بر ايدهآل هنري، مسيح بر ديونوزوس و ميانمايگان بر مهانسالاران است».(6) در اين وضعيت تنها نوع و سبك خاصي از زندگي ايجاد و تحميل ميشود زيرا كه «اخلاق به نوع خاصي از زندگي، زندگي بيشماراني كه به حد كافي نيرومند و «بد» نبودند كه چشماندازشان را به خودي خود بخواهند، نياز دارد» نيچه در شكوه تسليم نشدن و اهلي ناشدن، زيبايي مسحوركنندهاي ميبيند كه آن را بر نوميدي ترجيح ميدهد گويي كه ميپذيرد زندگي در دنياي زيباييشناسي به هر حال قرين نوميدي است و از اين نظر زندگي وضعيتي تراژيك است؟ اما در تسليم نشدن، تصوير خيرهكنندهاي ميبيند كه اگرچه در مقياس زمان لحظهاي بيش نيست اما آن «لحظه» را بر انسجام ذهني و روزمرگي طولاني كسالتآور ترجيح ميدهد اما داستايفسكي «اميد» را تنها در تسليم شدن به ارزشهاي مطلق و «ديگري» (مسيح) قابل درك و توجيه ميداند اينكه ما ارزشها را بپذيريم يا نپذيريم، اين به تصميم ما بستگي پيدا ميكند، ما در اينباره آزاد هستيم و اين آزادي همانا تعيينكننده مرزهاي اميد و نااميدي است.
پينوشتها:
1- ص 52 فلسفه داستايفسكي، سوزان ليآندرسن، ترجمه خشايار ديهيمي، 1385
2- ص 31-30 داستايفسكي، كريم مجتهدي، هرمس 1387
3- ص 38 آزادي و زندگي تراژيك ويچسلاف ايوانوف، ترجمه رضا رضايي، نشر ماهي 1385
4- ص 40 آزادي و زندگي تراژيك ويچسلاف ايوانوف، ترجمه رضا رضايي، نشر ماهي 1385
5- مقاله داستايفسكي، شيطان و ايدئولوگ، كارنامه اسفند 1380
6- ص 84 نيچه و استعاره، سارا كافمن، ترجمه ليلا كوچكمنش، گام نو 1385
دوشنبه 13 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 118]