واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: وقتي داستان از «ميرقاسم» جا ميماند خبرگزاري فارس: «دلاورمرد سيستان»، بيست و دومين كتاب از مجموعه قصه فرماندهان و اولين اثر از سارا عرفاني در اين مجموعه دفاع مقدسي است. به گزارش خبرگزاري فارس، از مجموعه قصه فرماندهان، تاكنون 23 جلد منتشر شده كه دو عنوان آخر آن يعني «دلاورمرد سيستان» و «نردهباني براي چيدن نارنج» در نيمه نخست امسال از زير چاپ خارج شدهاند. سارا عرفاني كه پيش از اين، نوشتن كتاب «پروانهاي كه سوخت» را در مجموعه «قهرمانان انقلاب» به عهده داشت و يك بار ديگر زندگينامه سيدمجتبي نواب صفوي را داستاني كرده بود، نگارش زندگينامه داستاني بر اساس زندگي سردار شهيد ميرقاسم ميرحسيني را برعهده گرفت و آن را در 88 صفحه نوشته است تا سوره مهر، اين اثر را با همان فرم كتابهاي پيشين در مجموعه قصه فرماندهان منتشر كند. البته اين نويسنده، پيش از اين كتاب «سردار استقامت» را بر اساس زندگي شهيد محمدجواد آخوندي نوشته بود كه نشر ستارهها اين كتاب را راهي پيشخوان كتابفروشيها كرد. ميرقاسم ميرحسيني در مرداد 1342 در روستاي صفدربيك سيستان به دنيا آمده است. او پس از هفت خواهر و برادر، هشتمين و آخرين فرزند خانواده بوده، اما كوچكياش باعث نشده در ناز و نعمت رشد كند. او همچون بقيه بچههاي روستاي محرومشان، پا به پاي برادران بزرگترش به مزرعه رفته و به پدر كمك كرده است. او آنقدر به كشاورزي علاقه داشته كه هنوز درختان سيب و انار مزرعه پدرياش كه با دستهاي كوچك ميرقاسم كاشته شده، هر سال بار ميدهد. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را كه در روستاي جزينك تمام ميكند به هنرستان زابل ميرود و در رشته كشاورزي درس ميخواند. در دوره دانشجويي، با توزيع اعلاميه و شركت در تظاهرات به پيروزي انقلاب اسلامي كمك ميكند. ميرقاسم بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در كنار عضويت نيمهوقت در سپاه پاسداران زابل به جمع گروههاي جهادي شهر خود ميپيوندد و در ساختن جاده، پل و مسجد كمك ميكند. در سال 60 به عضويت رسمي سپاه درميآيد و با نشان دادن نبوغ و استعداد خود، براي گذراندن دوره عالي فرماندهي به تهران اعزام ميشود. اين سردار سپاه اسلام در عملياتهاي متعدد دفاع مقدس از جمله آزادسازي خرمشهر، رمضان، والفجر 3، 4 و 8 و كربلاي 5 شركت ميكند تا سرانجام در 19 دي ماه 65 در حالي كه قائم مقام لشكر ثارالله بوده، به شهادت ميرسد. نويسنده كه براي جمعآوري و نگارش اين كتاب، بيش از دو ماه فرصت نداشته، «دلاورمرد سيستان» را در 10 فصل نوشته است. عرفاني براي آنكه منش و شخصيت ميرقاسم از همان ابتداي كتاب در ذهن مخاطب ترسيم شود، به ارائه يك برش از پنج سالگي او در فصل نخست بسنده ميكند و بلافاصله، به مرور زندگينامه غيرداستاني او در همان فصل نخست ميپردازد. در همين فصل ـ كه بخش كوچكي از آن به داستان سادهزيستي ميرقاسم اختصاص دارد ـ كودك خردسالي در برابر مخاطب جان ميگيرد كه نميخواهد از همنوعان روستانشين و محروم خود لباس بهتري داشته باشد. سارا عرفاني در كتاب كوچك و كم حجم خود، از تمام روشها و شيوهها براي جلب خواننده بهره ميگيرد و دائم به تغيير زاويه ديد دست ميزند. در فصل اول و دوم، اگر با «داناي كل» سر و كار داريم، در فصول بعد، خواهرزاده ميرقاسم، رزمندهاي از همرزمان سردار، برادر ميرقاسم و پيك فرماندهي، روايت داستان را بر عهده ميگيرند. لابهلاي نقشآفريني اين افراد، باز هم «داناي كل» راوي داستان ميشود تا مخاطب از يك زاويه به ماجراهاي تلخ و شيرين زندگي ميرقاسم نگاه نكند و تنوع فضا و روايت در جاي جاي داستان محسوس باشد. ميرقاسم در كتاب «دلاورمرد سيستان»، شخصيتي باانعطاف، مهربان و مردمدار معرفي شده است و به نظر ميرسد كه نويسنده در ارائه چهرهاي كاملاً منطقي بدون جلوههاي احساسي و هيجاني از او موفق بوده است. در فصل سوم كه «دايي قاسم» نام دارد، اين فرمانده رشيد سپاه اسلام، وارد ماجرايي ميشود كه يك سوي كشمكش موجود در آن، خواهرزادهاش و سمت ديگر، والدين او هستند. پسر نوجواني ميخواهد به جبهه برود؛ چون از دايي قاسم در سخنراني پيش از خطبهها شنيده كه جوانان و نوجوانان بايد به جبهه بروند، چون در آنجا به وجودشان نياز است. ميرقاسم در چنين موقعيتي بايد بين يك نوجوان ـ كه با صحبتهاي او مصمم به عزيمت به جبهه است ـ و پدر و مادر او ـ كه خواهر و شوهرخواهر او هستند ـ قضاوت كند و طوري حرف بزند كه هم خلاف گفتهها و دعوت خودش نباشد و هم احترام پدر و مادر حفظ شود. «مادر به آشپزخانه رفت و با سيني چاي بازگشت. روبهروي دايي نشست. سيني را روي زمين گذاشت و گفت: «قاسم جان! اين بچه به حرف تو گوش ميدهد. يك كم نصيحتش كن.» دايي، استكان چاي را از سيني برداشت. نگاهم كرد و گفت: «خب، من در مقام يك فرمانده، به شهر آمدهام كه به ديگران بگويم بيايند جبهه. به تو هم ميگويم كه داري كار خوبي ميكني. آفرين! بلند شو بيا جبهه كه به وجودت نياز داريم.» مادر يك دفعه گفت: «داداش!» دايي، با دست اشاره كرد كه مادر آرام باشد و ادامه داد: «ولي در مقام دايي، بهت ميگويم كه از افراد خانواده ما، خيليها توي جبهه هستند. تو هم، به قول مادرت، واقعاً ضعيف هستي. اگر دلت بخواهد، ميتواني بماني و در اعزامهاي بعدي بيايي.» (صفحات 24 و 25) اما نويسنده گاهي در نوشتن اين داستانها به ورطه شعار افتاده و ميرقاسم را انساني پرنصيحت معرفي كرده است. در داستان دوم (سينما) وقتي بچههاي محله ميرقاسم تصميم ميگيرند كه او را با يك ترفند ناشيانه به سينما بكشند، به او ميگويند كه بين آنها و يك مشت غريبه، دعوايي رخ داده و بچههاي محل كتك خوردهاند. بعد هم از ميرقاسم ميخواهند كه به آنها كمك كند. اين داستان، پيش از هرچيز با جثه ضعيف و هيكل نحيف ميرقاسم جور در نميآيد. اگر هم فرض كنيم كه آنها ميخواستهاند با استفاده از غيرت او، پايش را به يك دعواي واقعنشده بكشانند، با اين حال بايد ديد كه يك نوجوان آيا ميتواند از مفاهيمي مانند عذاب وجدان درك كاملي داشته باشد يا خير. «مهدي ديد الآن نقشهاش خراب ميشود. جلو رفت. پيراهن ميرقاسم را كشيد و با هيجان گفت: «نامرد كدام است قاسم! دارند آنجا بچهها را به قصد كشت ميزنند. ما را باش كه فكر ميكرديم تو ميتواني دعوا را بخواباني.» او را رها كرد و گفت: «نميخواهي نيا! خودمان يك كارياش ميكنيم. ولي اگر خوني ريخته شود، عذاب وجدان داغونت ميكند. از من گفتن.» (صفحه 15) نويسنده در اين داستانها گاهي اصرار دارد كه از ميرقاسم، يك سخنران مذهبي بسازد كه اين شخصيت در داستان، دست كم در جايي كه نوجواني او سپري ميشود، جا نميافتد: «ميرقاسم سر تكان داد و گفت: «چقدر بهتان بگويم اين فيلمها ديدن ندارد.» ـ آخه دعواي امروز چه ربطي به حرف تو دارد، قاسم؟ ـ ربط دارد، ديگه. وقتي كار خلاف شرع ميكنيد، اين اتفاقها هم ميافتد. اين فيلمها روي روح آدم تأثير منفي ميگذارد...» به ادامه همين گفتههاي ميرقاسم توجه كنيد: «... اگر اين چيزها را نبينيد، خدا درهاي ديگري از هستي را به رويتان باز ميكند.» (صفحات 15 و 16) در بعضي فصول اين زندگينامه داستاني، روايت نويسنده در مرز گزارش جا مانده و با وجودي كه فضاها و صحنههاي خلق شده از سوي عرفاني مبتني بر دو كتاب خاطره با عناوين «نگين هامون» و «پرنده و تانك» است، اما به نظر ميرسد، شتاب او در نگارش داستانها، نثري گزارشي به خواننده تحميل ميكند كه در پارهاي از قسمتهاي كتاب، ارزش داستاني ندارد: «آنقدر با شور و حرارت صحبت ميكرد و از عمق جان فرياد ميكشيد كه كوچكترين صدايي از صفها شنيده نميشد...» (صفحه 52) با اين حال، انتشار كتابي با بهكارگيري جاذبههاي داستاني براي روايت زندگي يكي ديگر از فرماندهان و سرداران گمنام هشت سال دفاع مقدس، در نوع خود ارزشمند است كه پايانبندي اين مجموعه و اصل ماجراي شهادت ميرقاسم ميرحسيني به كمك جذابيت آن آمده است. پايان داستان، واكنشي به آرزوي چند لحظه قبل ميرقاسم است. وقتي صورت محمود را ميبيند كه با حمله تانكهاي دشمن به شهادت رسيده است، ميگويد: «اگر خدا بخواهد، اين طوري آدم را ميزنند.» حميد با تعجب پرسيد: «چي؟» ناگهان گلولهاي آمد و پيشاني ميرقاسم را سوراخ كرد. افتاد روي زمين. خون از پيشانياش بيرون زد و رفت لاي موهايش...» (صفحه 88) حالا «دلاورمرد سيستان» در زمره آثاري قرار ميگيرد كه تا 23 عنوان پيش رفته و طبق اعلام ناشرش به فروشي بيش از يك و نيم ميليون نسخه دست يافته است. ------------------------------------ نويسنده: حميد محمديمحمدي ------------------------------------ انتهاي پيام/و
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 414]