تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):نشانه‏هاى مؤمن پنج چيز است: ... و بلند گفتن بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820440005




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تاريخ شناسي زندگي


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: تاريخ شناسي زندگي


اشاره : اگر كسي بگويد، زندگي، درس زندگي است، به حقيقتي مهم اشاره كرده است. از اين‌رو، جاي شگفت نيست كه انساني، حتي اگر در مقام استادي فلسفه باشد، در زندگي به چيزي‌غير از يادگيري نينديشد و با پشت سر گذاشتن سالهايي طولاني، خود را نيمكت نشين كلاس‌زندگي در مدرسه عمر بداند. دكتر كريم مجتهدي، استاد محترم فلسفه كه سالها قبل از چندين‌دهه تدريس فلسفه غرب در دانشگاه تهران به افتخار بازنشستگي نايل شده، از جمله كساني‌است كه با وجود جايگاهي والا در تحقيقات و پژوهش‌هاي فلسفي، خود را بيش از يك‌دانشجو يا يك معلم نمي‌شناساند؛ دانشجويي كه در دانشگاه زندگي درس مي‌خواند و در كلاس‌زندگي درس مي‌دهد. چه بسا در اين نحوه زيستن و اين تلقي از زندگي حكمت‌هاي ژرفي‌نهفته باشد كه از مهم‌ترين نيازهاي عصر و نسل به شمار برود.‌

همان‌گونه كه استحضار داريد، بحث ما در باب زندگي است. ‌

اجازه بدهيد در ابتدا عرض كنم كه تخصص من فلسفه غرب است، بنابراين اگر مايل‌باشيد، اين موضوع را از نظرگاه فيلسوفان غرب مطرح مي‌كنم و بعد البته فهم خود را از آن نيزبيان خواهم كرد. ما معلم‌ها معمولا اول درباره هر موضوعي يك طرح كلي در نظر مي‌گيريم وهمين كمك مي‌كند كه بعدا به نحو اختصاصي‌تر بتوانيم بحث كنيم. البته ادعايي در كار نيست وچه بسا مطالب حالت تكراي پيدا مي‌كند و عملا جنبه اختصاصي خود را از دست مي‌دهد.‌

براي شروع بحث، از شما مي‌خواهم ابتدا اندكي به زندگاني خودتان اشاره كنيد.‌

متولد سال 1309 در شهر تبريز هستم. حدوداً از نه سالگي، موقع جنگ جهاني دوم به‌تهران آمده‌ايم. تحصيلات ابتدايي خود را در زادگاهم آغاز كرده بودم و بعد در تهران در دبستان ‌نوبنياد فردوسي ادامه دادم. براي دوره متوسطه در دبيرستانهاي فيروز بهرام و كالج البرز بوده‌ام.ادعا ندارم كه در دوره دبستان و دبيرستان، دانش‌آموز درخشاني بوده باشم، البته با اينكه دركلاسها جزو افراد متوسط به حساب مي‌آمدم، ولي در بعضي از دروس گاهي استعداد از خودنشان مي‌دادم از جمله در درس هندسه. زماني كه پاي تخته مسائل هندسه مطرح مي‌شد، جزواولين كساني بودم كه براي حل آنها راهي به نظرم مي‌رسيد. فكر مي‌كنم اين نشان دهنده نوعي‌سنخيت ميان ذهن من و فرهنگ يونان باستان بود. هندسه رشته يوناني و اگر اين رشته درمصر به وجود آمده، ولي عملا يونانيان آن را پيشرفت داده‌اند، همان گونه كه جبر آسيايي است‌و از سنت‌هاي هندي و اسلامي به شمار مي‌رود كه ايران نيز يكي از مراكز اصلي آن بوده است.بهر طريق در رشته هندسه نسبتا خوب بودم و شايد هم در درس تاريخ، گاهي شايستگي‌هايي‌از خود نشان مي‌داده‌ام. در سن هجده‌سالگي براي تحصيل به اروپا رفتم. مدتي در سوئيس‌زبان فرانسه آموختم و بعد در پاريس وارد دانشگاه سوربن شدم. دوره اول دانشگاهي براي‌من بسيار سخت بود، شايد سخت‌ترين دوره زندگي من بوده همان دو سال اول با مشكلات‌عديده‌اي روبرو بوده‌ام. ايراني‌هاي ديگر كه در رشته‌هاي ادبي اعم از تاريخ و زبان و غيره‌درس مي‌خواندند، همگي چند سال در ايران دانشگاه ديده بوده‌اند و همين آنها را از امتحان‌ورودي عمومي معاف مي‌كرد، در صورتي كه من بلافاصله بعد از متوسطه رفته بوده‌ام ومي‌بايستي از امتحان ورودي قبول بشوم. البته اين امتحان مثل كنكورهاي امروزي حالت‌رقابتي نداشت ولي به هر ترتيب، معدل هر فردي مي‌بايستي به حد قبولي برسد. علاوه برفرانسه، زبان ديگري هم لازم بود. از دانشجويان عرب، زبان عربي را مي‌پذيرفتند. آن موقع شمال آفريقا هنوز تحت نفوذ فرانسويان بود. فارسي ما را نمي‌پذيرفتند. من، هم فرانسه‌ام‌ضعيف بود و هم مجبور بودم انگليسي بخوانم. در هر صورت براي من دوره سخت و بسياردشواري بود. بعد از گذشت اين همه سال هنوز فكر مي‌كنم معجزه‌اي رخ داده كه در آن امتحان‌موفق شدم. بعد از قبولي، اعتماد به نفس پيدا كرده بودم و احساس آزادي خاصي داشتم. كلادر سوربن برنامه‌هاي درسي خيلي مشخص و معين نبود. استادان بيشتر تحقيقات مورد علاقه‌خود را عنوان مي‌كرده‌اند و چه بسا درسهاي آنها به نحو مستقيم به درد امتحان نمي‌خورد ودانشجو خودش مي‌بايستي كار كند. كتابخانه‌ها تا ساعت ده شب باز بود و در محيط بسيارخوب مي‌شد كار كرد و آزادانه از لغتنامه‌ها استفاده كرد. البته مساله غربت همچنان شديداوجود داشت، خاصه كه زمان مصدق بود و سختي زندگي را هم نبايد فراموش كرد. نبودامكانات مادي براي همه دانشجويان ايراني مشكل‌آفرين بود. البته يكي از افتخارات‌فرانسويان اينست كه بيش از هر مملكت ديگر در جهان براي تمام دانشجويان، امتيازات‌زيادي قايل هستند و از اين لحاظ فرانسويان و غير فرانسوي تفاوتي نمي‌كند. بابت دروس پول‌گرفته نمي‌شد و فقط براي ثبت‌نام پولي اندكي بابت تمبر پرداخت مي‌كرديم. به خصوص دردوره ما از اين لحاظ فرانسه جنبه استثنايي داشت و اصلا توهين آميز به نظر مي‌رسيد كه براي‌درس دانشگاهي پول پرداخت كنند. اين وضع در ذهن من تاثير فراواني گذاشته است، يعني‌اينكه اين همه به نفس تعليم و تربيت ارج بنهند. در رشته فلسفه مثل اين بود كه از همان ابتداءهمگان مي‌بايستي مطمئن شوند كه با اين نوع تحصيل به مال و منال زيادي نمي‌توان رسيد واصلا اهميت تحصيل و تشخيص ضابطه آن به اين چيزها نيست بلكه يك رشته خاصه فلسفه‌به خودي خود و به نفسه حائز اهميت است. من هم از همان موقع مي‌خواستم معلم فلسفه‌بشوم و در اين رشته به تدريس و تحقيق بپردازم، كتاب و مقاله بنويسم. منظورم اينست كه درآن دوره حالت بسيار استثنايي در سوربن وجود داشت؛ حالا شنيده‌ام متاسفانه خيلي تغييركرده است. به هر ترتيب بعد از دوره كارشناسي و كارشناسي ارشد، به تهران برگشتم و يك دوره‌كوتاه را در دانشسرايعالي به تدريس پرداختم، ضمن اينكه به تحقيقات شخصي خود براي‌آماده‌سازي رساله دكتري به مطالعات خود ادامه مي‌داده‌ام. بعد از بازگشت به فرانسه به سال1963 موفق شدم از رساله خود دفاع كنم و به ايران بيايم. قبلا نسخه‌اي از رساله و مداركم رابه دانشگاه تهران فرستاده بودم. آقاي دكتر يحيي مهدوي رئيس گروه فلسفه بود و از من‌خواست كه يك سخنراني كوتاه علمي در كلاس درس او بكنم. در مورد فلسفه برگسن بايكديگر توافق كرديم. بعد از سخنان من به دفتر ايشان برگشتيم، به من گفتند كه مطالب بد نبود ولي در هر صورت در مورد بيان و اصطلاحاتي كه به كار مي‌برم، اندكي بايد كار كنم. حق با دكتر مهدوي بود، من آن موقع كمي مستفرنگ شده بودم. در اينجا لازم مي‌دانم از دكتر مهدوي‌به خوبي ياد كنم: او انسان بسيار شريفي بود. در آن زمان شايع بود كه بدون حمايت و توصيه،نمي‌توان وارد دانشگاه شد. من واقعا هيچ كس را نداشتم و او بعد از ديدن مدارك من و اعلام‌رسمي در همين روزنامه اطلاعات و امتحان كتبي و شفاهي و مصاحبه در حضور چند استاد ديگر، مرا براي تدريس انتخاب كردند. بعداً بدون اغراق من نزديك به چهل ساعت در هفته‌تدريس مي‌كردم. در واقع تمام روز در كلاس بودم، چهار ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر، حتي گاهي چهار ساعت بعدازظهر. اين جريان شايد به امكانات علمي من صدمه زد، زيرادروس ثابت را همواره تكرار مي‌كردم و فرصت ابداع نداشتم. در واقع فقط مجري محض بودم‌ولي از لحاظ كلاس‌داري و احساس راحتي در موقع تدريس، تجربه زيادي آموختم. در واقع‌تا حدودي شغل معلمي را ياد گرفته بودم. شايد هم نظر اصلي دكتر مهدوي همين بود كه‌تدريس ياد بگيرم. فكر مي‌كنم هنوز هم چيزي از تجارب آن موقع در نزد من باقي مانده باشد.شايد به بركت آن روزها، حتي امروز كه سنم بالا رفته با مشكل كمتري روبرو مي‌شوم. من‌خودم را فقط يك معلم مي‌دانم و اين هم خلاصه‌اي از زندگي معلمي من است. هيچ وقت به‌چيزي بيش از معلمي، يعني تدريس و بحث و نگارش فكر نكرده‌ام؛ معلمي را حق مسلم خود مي‌دانم.‌

با اجازه شما وارد اصل بحث مي‌شويم، اولين سوال بحث زندگي اين است كه زندگي را چگونه مي‌توان تعريف كرد؟

نخست بايد بدانيم كه زندگي از لحاظ ذهني بيشتر يك مفهوم است و مثل هر مفهوم ديگر، گذشته و تاريخچه‌اي دارد. ما اولين كساني نيستيم كه درباره زندگي بحث مي‌كنيم. مفهوم ‌زندگي از قديم وجود داشته است، ولي براي ورود عالمه به آن، بايد گذشته زندگي را به يادآورد. نمي‌توان ابتدا به ساكن درباره آن سخن گفت. بنابراين بايد تاريخچه بحث را حداقل به‌نحو ذهني مرور كنيم تا بعد بتوان به درستي در مورد آن سخن گفت.‌

آيا مي‌توانيد اشاره‌اي به اين تاريخچه بكنيد؟

آنچه به نحو ساده مي‌توان بيان كرد،اين است كه مسائل طبيعت در نزد حكماي قبل ازسقراط در يونان باستان به صورت تازه‌تري نسبت به گذشته مطرح شده است. به زبان يوناني‌به طبيعت گفته مي‌شود كه به معناي حركت است. مفهوم طبيعت در نزد آنها متضمن‌نوعي رشد و بالندگي بوده است. ابن رشد با اينكه يوناني نمي‌دانسته ولي مفهوم آن را به زبان‌عربي به خوبي بيان كرده است يعني اصطلاحات و را معادل فوسكا گرفته است.منظور او بروز كردن و شكوفا شدن است. اين كلمه به زبان لاتيني ترجمه شده است‌كه در انگليسي با بيان مي‌شود. ما در سنتهاي فارسي عربي، واژه طبيعت و طبع رادر مقابل آن گذاشته‌ايم. لاتيني و طبع و طبيعت در نزد ما، به درستي مفهوم يوناني‌فوسيكا را نمي‌رساند. ‌

در اين واژه، خود حركت لحاظ شده است و متضمن مفهوم زندگي هست. حركت طبيعي‌زندگي و بروز و سير آن. ما وقتي مي‌گوييم، زندگي طبيعي، بيشتر طبع و ثبات زندگي به نظر مامي‌رسد، در صورتي كه براي يونانيها چنين نبوده است. از طرف ديگر البته در بحث لفظي‌فوسيكا، مراحل و مراتبي به تصور در مي‌آيد كه آن را مي‌توان براساس جسم و تن و جان وروان در نظر گرفت كه در زبان يوناني با و بيان مي‌شود و به ترتيب جان وحيات است. البته بعد بايد به مفهوم نفس و در نهايت به مفهوم روح هم اشاره كرد.‌

‌ مقصودتان اين است كه در مفهوم زندگي، ما با يك سلسله مفاهيم روبرو هستيم؟

دقيقاً چنين است كه ما با يك سلسله مفاهيم روبرو مي‌شويم، اعم از اينكه ارزشي‌داشته باشند و يا نداشته باشند، كه خواه‌ناخواه حول و حوش بحث طبيعت مطرح مي‌شوند.مراتب و مراحل خيلي ساده آنها - همانطور كه قبلا عرض كردم - ماده و جسم و تن است و بعدجان و حيات و نفخه - كه در يوناني پسوخه گفته مي‌شود - و آنگاه روح. بعضي از اين‌اصطلاحات در زبان ما صرفا ريشه سامي دارند، مثل نفس كه اصل آن نفش است و روح كه‌اصل آن روحا است. در مجموع اين بحث‌ها در چارچوب مفهوم قرار مي‌گيرند.مراتب چيزي كه هست در قديم، حتي در نزد مادي‌مسلكان، نفي نمي‌شده است؛به عنوان مثال، كسي نمي‌گفت كه ما فقط جسم هستيم و مادي هستيم و ماده جزءلايتجزاست و بس. مادي‌مسلكان يوناني به جزء لايتجزا يعني اتم قايل بودند و نظرشان اين‌بود كه انسان جسم است ولي غير آن را الزاماً نفي نمي‌كردند و مي‌گفتند كه نفس نيز از ذرات‌نفساني تشكيل شده است. آنها مادي مسلك بودند، بدون اينكه اجزاي لايتجزايي غيرجسماني را ‌نفي‌كنند، برخلاف بعضي از ديدگاههاي جديد كه جان و روح را به نحو مطلق انكار مي‌كنند.آنها براساس مباني‌خودشان سخن مي‌گفتند، هرچند كه امور را براساس ماده تبيين مي‌كردند واعتقاد داشتند كه اين مراتب جلوه‌هاي است ولي به صورت نفساني. در اين ميان كسي كه‌بسيار عميق‌تر سخن گفته و در سنت ما نيز اثر گذاشته است، فكر مي‌كنم، ارسطو باشد. ارسطو با مفاهيم ماده و صورت به اين نوع بحثها ارتقا داده، زيرا به نظر او ماده بدون صورت معني‌ندارد و صورت نيز بدون محتواي مادي فاقد معني است. از اين لحاظ ارسطو بسيار جالب‌توجه است، براي اينكه او در بحثهايي كه درباره نفس مطرح مي‌كند، مي‌گويد: يعني جسم و طبيعت آن از طريق نفس و اضافه شدن نفس بر آن،معين مي‌شود. همانطور كه مي‌دانيد،ارسطو نفس را بسيار نزديك به جان در نظر مي‌گيرد.‌او نفس را مستقل از جان در نظر نمي‌گيرد و از نفوس نباتي و حيواني و بالاخره انساني‌سخن مي‌گويد. نفس ذي‌حيات است و همچنين نبات و حيوان و انسان، همه اينها نفوسي دارندكه هركدام مشخصات خودش را دارد. ‌

تفسير ارسطو از نفس چيست؟

ارسطو نفس را انكار نمي‌كند ؛ ولي آن را با هيأت مادي اشيا تبيين نمي‌كند، بلكه‌همان‌طور كه بيان شد، آن را صورت آلي جسم مي‌داند، آن هم با يك سلسله مراتب خاص به‌خود. از نظر ارسطو، بحث زندگي، جنبه‌اي از بحث نفس است. زندگي بهر ترتيب در نبات وحيوان و انسان مطرح است. البته شخصي كه اين بحث را به نحو ديگر مطرح مي‌كند كه به‌معنايي عميق‌تر از ارسطو و پيش از اوست، افلاطون است. بحث ارسطو افقي است و او اين‌مراتب و مراحل را در واقع در عرض هم قرار داده است، ولي افلاطون مراتب را به نحو طولي‌مطرح كرده و عملا در سخن او، آنها حالت ارتقايي پيدا كرده‌اند. من عمداً ارسطو را قبل از افلاطون ذكر كردم. در سخن افلاطون، عمق و معناي خاصي مي‌توان يافت. ما در سلسله‌مراتب مورد نظر افلاطون، مفهوم را داريم كه دلالت بر زندگي و جان مي‌كند. لفظ خارجي از اين ريشه است. همچنين اصطلاح به معناي باغ‌وحش و محل‌نگهداري جانداران. اين يكي از مراتب است و موجودي كه در پائين اين مرتبه قرار مي‌گيرد،فاقد حيات است و موجود بالاتر واجد عقل و صاحب روح است. اين مراحل از پائين‌ترين‌مرتبه آغاز مي‌شود تا به مرحله عالي و نهايي برسد و از جنبه روحاني بيشتري برخوردارگردد.‌

اين ديدگاه افلاطون ناظر به جسمانيه` الحدوث و روحانيه البقاء نيست كه در سنت‌اسلامي و صدرايي تشريح شده است؟‌

چرا، حتماً چنين است و با اندكي مسامحه مي‌توانيم جسمانيه` الحدوث و روحانيه` البقارا در گفته‌هاي او تشخيص بدهيم، البته به سبك خود افلاطون. يعني به هر طريق شباهتي ميان‌آنهاست ولي به عينه بر يكديگر منطبق نمي‌شوند. چون جسم و ماده در عين حالي كه سايه ‌دانسته شده‌اند، ولي نفي نشده‌اند و همچنين از طرف ديگر گفته نشده كه غايت مادي است. منظور تبيين يك سير حركتي معنوي بوده است و اين تشابه را مي‌توان درست دانست، خاصه‌كه ادامه اين سنت را در نزد نوافلاطونيان و بعدها در سنت‌هاي ايراني و اسلامي و عرفا وحكماي خودمان نيز داريم. اين سلسله مراتب ارتقايي، واجد نوعي جهت عقلي است كه دركتابهاي ما نيز تعبير به مدارج كمال شده است، يعني نفس مدارجي را طي مي‌كند تا به كمال‌برسد. به عنوان مثال مي‌توانيم به كتاب افضل‌الدين كاشاني اشاره كنيم كه يكي‌از كتابهاي بسيار خوب فارسي است و از آن چنين برمي‌آيد كه جاودانگي بايد در نوعي سيرارتقايي حاصل آيد، همان چيزي كه روحانيه` البقا خوانده مي‌شود و شما از آن سخن به ميان‌آورديد. به هر حال در ديدگاه افلاطون سير، داراي يك جهت خاصي است و آن بسيار مهم‌است و در واقع اصل محسوب مي‌شود. به اين صورت كه حركت بايد از طريق شناخت و از رهگذر معرفت، هدف خود را بيابد. به همين علت، سلسله مراتب شناخت در نزد افلاطون باسلسله مراتب وجود تطبيق مي‌كند و هر درجه‌اي از معرفت با درجه‌اي از وجود همراه‌مي‌شود. متوجه هستيد چه عرض مي‌كنم؟

در واقع مي‌خواهيد بگوييد: حركت استكمالي است!‌

بلكه استكمالي است و بايد هم همين‌طور باشد تا نتيجه براساس جهت عقلي حاصل‌آيد. بعد از افلاطون، همين سنت در خطوط و مسيرهاي مختلف ادامه يافته و به افلوطين‌رسيده است. منابع اين سير فكري حتي بعد از افلوطين روشن است. در كلاسهاي درس اين‌منابع را دقيقاً تحليل مي‌كنم، ولي در اينجا نظرم اين است كه از حد بحثهاي كلي عمومي فراتر نروم.‌

اين سنت، در حيات فكري بعدي غرب به چه صورتي درآمده است؟

اين سنتها بعداً در غرب حالت خاصي به خود مي‌گيرد، يعني در عين حال مي‌خواهدهم عقلي، هم عرفاني و هم اخلاقي باشد. چون بهر ترتيب مدارج كمال واجد اين سه جنبه‌زيربنايي است. از اين رو با سنت انبيا برخورد مي‌كند و با مسيحيت ارتباط پيدا مي‌كند. ميان‌سنت يوناني و سنت انبيا وجوه تفارق و وجوه اشتراكي است: در سنت يوناني جنبه اصلي وفائق همان يعني طبيعت است. انسان موجود طبيعي اجتماعي دانسته مي‌شود و تفكراو در همان محدوده انساني باقي مي‌ماند، در حالي كه در سنت انبياء، وحي و مشيت الهي‌مطرح است و دستورات واحكامي وجود دارد كه بايد آنها را مراعات كرد و هرگز در مورد آنهابه عقل جزئي انسان نمي‌توان اكتفاء كرد. از اين لحاظ تعارضي به وجود مي‌آيد، چه به‌سبب اعتقادات مسيحي قبل از اسلام و چه در عالم يهودي‌قبل از مسيحيت.

كسي كه در سنت‌يهودي بايد از آن ياد شود، فيلون اسكندراني است كه به نظر من شخصيت بسيار عجيبي است. او خود را ملزم مي‌داند كاملاً به سنت يهودي وفادار بماند و در عين حال به همان ميزان‌كوشش مي‌كند عقلانيت نوع يوناني را از دست ندهد؛ او مي‌كوشد ميان آن دو تعامل ايجاد كند. من يك لفظ ديگر را هم بر اضافه مي‌كنم و آن است. در واقع فيلون‌مي‌كوشد هم تعامل ايجاد كند و هم تعادل. او درست مقارن زمان ميلاد يعني اندكي قبل از آن واندكي بعد از آن مي‌زيسته است. منظور اين كه مسيحيت را درك نكرده است. وقتي از لحاظ تاريخي به مسيحيت مي‌رسيم، موضوع اصلي اين است كه در واقع تعريف انسان عوض مي‌شود. ‌

با عوض شدن تعريف انسان چه اتفاقي مي‌افتد؟

مساله اصلي همين جاست. منظور اينكه تعريف حيات انسان و هدفي كه او در پيش‌دارد عوض مي‌شود. توضيح اينكه در سنت يوناني انسان موجودي است طبيعي، يعني مثل تمام‌جانداران ديگر است، البته با اوصاف خاص خود؛ ارسطو انسان را به حد تام، تعريف كرده است، ولي در سنت انبياء و بعد در مسيحيت، انسان به نحو اخص، فقط يك حيوان‌ناطق نيست و حتي فقط ناطق هم نيست، بلكه موجودي است مخلوق و زندگي او معناي فوق‌طبيعي دارد، يعني مسير آن به معناي عادي طبيعي نيست، بلكه اخلاقي و روحي و استكمالي‌است. انسان به نحوي به فوق طبيعت گرايش دارد و سرنوشت او از اين لحاظ رقم مي‌خورد.در سنت يوناني به لحاظي اصلا فوق طبيعت وجود ندارد، موجودات اسطوره‌اي هم جزءلاينفك طبيعت هستند.‌

پس مابعدالطبيعه‌اي كه ارسطو و ديگران از آن سخن گفته‌اند چه مي‌شود؟

خيلي روشن است. مابعدالطبيعه (متافيزيك) ارسطو، همان طبيعيات است؛ قسمت دوم‌آن است؛ مراد او از مابعدالطبيعه، اصلا ماوراي طبيعت نيست. در صورتي‌كه انسان در سنت‌انبياء داراي مفهوم‌هايي چون آخرت و بازگشت به اصل و رجعت و كلا جنبه‌هاي ورائي پيدامي‌كند. زندگي او اقتضاء مي‌كند دوره‌اي را در اين جهان بگذراند و بعد به اصل خودبازگردد و براساس اعمال خود در اين جهان، در آخرت مورد قضاوت قرار گيرد.

در اين سنت، انسان نه فقط در اين جهان از حيات برخوردار است، بلكه اصلا قابليت حيات ابدي دارد. اين‌حيات در يك سير طبيعي به معناي تولد و سازش با محيط و توليد مثل و غيره نيست، بلكه‌گويي انسان بلامنازعه، تكاليفي به عهده دارد و براي زندگاني نويني بايد آمادگي پيدا كند. نوعي رسالت به عهده انسان گذاشته شده است كه اين در سنت يوناني به نحو صريح گفته نشده‌است. وقتي در مسيحيت، اعتقاد بر اين است كه عيسي ابن خداست، منظور همين سرنوشت‌خاصي است كه هر انساني با اقتداء به او مي‌تواند داشته باشد؛ عيسي مظهر يك انسان نامتناهي‌دانسته مي‌شود.‌

يا به عبارت ديگر: انسان مرتبط با خداوند مطرح مي‌شود. ‌

بله، مرتبط با خداوند براي نفي جنبه‌اي انحصاري زندگي طبيعي مادي و اثبات مراتب‌ارتقايي خود: گويي كل عالم از طريق انسان، بايد به سرنوشت اصلي خود برسد. البته عده‌اي ازدانشمندان مي‌كوشند اثبات كنند كه چنين چيزي در يونان باستان نيز وجود داشته است، ولي‌در علم و فلسفه‌هاي يوناني چنين گرايشي ديده نمي‌شود. با اينحال در آثار فاجعه نويسان‌بزرگ يونان چون اخيلوس و سوفكلس، به نحوي نشان داده مي‌شود كه سرنوشت، ارزش‌زندگاني انسان را فراتر از مرزهاي مادي اين جهان مي‌برد. همچنين چنين چيزي در اسطوره‌هاو ادبيات يوناني ديده مي‌شود، ولي‌نه در علم و فلسفه يوناني.‌

در ادامه اين بحث ، مي‌رسيم به سنتهاي فكري قرون وسطي، در فلسفه‌هاي آن‌دوره، زندگي چگونه مطرح مي‌شود؟ اين سئوال در مورد عصر جديد قابل تكرار است.‌

بله، همان‌طور كه اشاره فرموديد، بعد از سنت يوناني و رومي، سنت قرون وسطي وهمچنين حكمت و فلسفه اسلامي قرار دارد كه در آنها وعده جهان ديگر داده شده است وانسان براساس تطابق اعمال خود با فرامين خداوند، سرنوشت خود را ترسيم مي‌كند كه البته‌چنين چيزي كاملا در سنت انبياء است. در اين سنت، ذات انسان چيزي بيش از وضع طبيعي‌اوست و اعتقاد بر اين است كه نيروي خاصي در انسان به وديعه گذاشته شده تا او امكان تحقق‌سرنوشت نهايي و ورايي خود را تامين كند. اما در دوره جديد يعني بعد از تجديد حيات‌فرهنگي غرب در سه ربع اول قرن شانزدهم و خاصه بعدا در قرن هفدهم و هجدهم، مساله،شكل ديگري به خود مي‌گيرد. در عصر جديد ما در قرن هفدهم، رنه دكارت فرانسوي را داريم‌كه فلسفه اصالت عقل جديدي را مبتني بر رياضيات بنيان نهاده است.

فلسفه اصالت عقل دكارت به‌يك معني، اعلاميه‌اي در مورد بشر جديد و عصر جديد است. در اين فلسفه، به دنبال افكارفرانسيس بيكن انگليسي، از يك انسان خاصي صحبت مي‌شود و براي او ابعاد ديگري در نظرگرفته مي‌شود. دكارت جوهره انسان را فكر مي‌داند كه مستقيماً دريافت مي‌شود. به نظر او، اولين چيزي كه انسان درباره خود در مي‌يابد و مي‌تواند در مورد آن يقين داشته باشد، همان است، حتي قبل از يقين به خداوند. به نظر دكارت از نظر اثباتي، فكر مقدم است ولي ازلحاظ ثبوتي، خداوند مقدم است. به لحاظ واقعي، اول بايد به وجود خداوند قائل شويم ولي ازلحاظ اثباتي اول بايد وجود را محرز بدانيم. البته جنبه ثبوتي از طرف ديگر اعتبار فكررا نيز تامين و تضمين مي‌كند. به اين صورت چون خداوند هست، پس فكر من - اگر روش‌درستي داشته باشم - خطا نخواهد كرد. خداوند به نحو محض كمال دارد و فريبكار نيست و درواقع همين ضامن صحت فكر انسان است؛ خطا از روش نادرست ناشي مي‌شود.‌

دكارت جوهر عالم طبيعي را چه مي‌داند؟

براي دكارت جوهر عالم طبيعت، است. همه چيز ممتد است و داراي حركت. البته حركت از خود امتداد نيست، زيرا امتداد صرفاً تعطل است، حركتي كه ما در جهان‌مي‌بينيم، از ناحيه خداوند به ماده داده شده است و امتداد به نفسه متحرك نيست. اين نكته‌اي‌كه دكارت توضيح مي‌دهد، فقط يك نظر ساده فلسفي نيست، بلكه از اين طريق، او مي‌خواهدحركت را صرفاً ايستا و ايستمند اعلام بدارد و هر نوع پويايي را از آن سلب كند. به عبارت‌ديگر به عقيده او حركت صرفاً هندسي و انتقالي است، يعني از نقطه‌اي به نقطه ديگر انجام‌مي‌گيرد و آن هم بدون پويايي. به اصطلاح خارجيها حركت به نظر دكارت صرفا است و جنبه ندارد.

البته بعداً دانشمندان همين اشكال را بر طبعيات او واردكرده‌اند. هدف اصلي‌دكارت اين بوده است كه انسان امتداد و حركت را به نحو معقول مي‌تواندبشناسد و شناخت درست عالم طبيعت همان شناخت هندسي/ مكانيكي طبيعت است. ‌همين، به لحاظي شروع علوم جديد در عصر جديد است و سيطره رياضي و مكانيك را به خوبي نشان مي‌دهد. يعني هر چيزي را كه در طبيعت به نحو هندسي/ مكانيكي شناختيم، مي‌توانيم مطمئن باشيم كه شناخت ما صحيح است. خداوند صحت آن را تضمين كرده است.اگر خطايي در كار باشد همانطور كه قبلا گفته شد، به سبب اينست كه روش درستي را اعمال‌نكرده‌ايم. اين آموزه، زيربناي عصر جديد است كه طي آن فلسفه در حال برنامه‌ريزي وطراحي صنايع و فن‌آوري نوع جديد نيز بوده است.‌

اصالت عقلي كه دكارت از آن صحبت مي‌كند، دقيقاً چه نوع اصالتي است كه منجر به‌تغييرهاي كلان جهاني مي‌شود؟‌

اصالت عقلي كه دكارت از آن صحبت مي‌كند، اصالت‌عقل رياضي است و عقل هم وقتي واقعاً عقل محسوب مي‌شود كه جنبه كاربردي داشته باشد؛ يعني هندسي/ مكانيكي شود. به اين لحاظ، يك سئوال بنيادي به وجود مي‌آيد كه موضوع‌اصلي بحث ما نيز همان است، يعني در اين صورت، زندگي چه مي‌شود و حيات را چگونه بايد فهم كرد! دكارت در واقع مفهوم حيات را بالاستقلال نفي مي‌كند و پديدار حياتي را مووّل به‌همان حركت مكانيكي مي‌كند. در واقع مفهوم يوناني براي دكارت مابه‌ازاي خارجي‌ندارد و نمي‌توان از نفس نباتي و از نفس حيواني صحبت كرد، بلكه فقط مي‌توان از نوعي‌حركت مكانيكي در نزد آنها سخن گفت.‌

پاسخ دكارت در مورد نفس انسان چيست؟

اگر از دكارت پرسيده شود كه: آيا انسان نفس دارد، او جواب مثبت خواهد داد، زيرا به‌عقيده او نفس انسان، همان فكر انسان است. بدن انسان تابع همان قوانين هندسي/ مكانيكي‌است كه البته امروزه و گفته مي‌شود. انسان فكر مي‌كند. براي اينكه نطق دارد، ولي حيوانات ديگر چون نطق ندارند، پس فكر هم‌نمي‌كنند. البته اين نظرگاه دكارت درست نيست، چه به لحاظ علمي و چه به لحاظ فلسفي.

درمقابل افكار دكارت در اين زمينه كه در قرن هجدهم موجب افراط‌كاريهاي مادي مسلكان شده‌و افرادي چون كابانيس و غيره تفسيرهايي صرفا هندسي/ مكانيكي از طب داده‌اند كه بعداً البته كم‌كم اين افكار مورد انتقاد قرار گرفته است و دانشمنداني پيدا شده‌اند كه بالاستقلال به‌پديدار حياتي قايل شده‌اند. به نظر آنها درست است كه جاندار، جسم و تن دارد ولي در عين‌حال جان و حيات هم دارد. شايد اولين نمونه و از جالب‌ترين آنها از كانت باشد. كانت ازلحاظ علمي در نزد جاندار اعم از نبات و حيوان و انسان، قايل به نوعي غايت دروني شده‌است كه در بحث‌هاي زيست‌شناسي اهميت خاصي دارد.‌

اين غايت دروني كه كانت از آن سخن مي‌گويد چيست؟

اين غايت دروني غير از غايت خارجي است. غايت دروني در نزد جاندار همان و است، نوعي توحيد مساعي. منظور از اين توحيد مساعي، هم آهنگي فعل‌و انفعال زيستي است كه بدون اراده و قصد ما در بدن ما تحقق پيدا مي‌كند و معمولا آن راحيات نباتي مي‌گويند. به عنوان مثال مي‌شود اشاره كرد كه همين الآن ما بدون اراده خاص‌تنفس مي‌كنيم و اكسيژن را از هوا مي‌گيريم. دستگاه تنفسي ما اين اكسيژن را به ريه‌هاي ما مي‌رساند. از طرف ديگر، حركت خود كار كه در بدن ماست، خون آلوده را به ريه‌هاي مامي‌برد تا تصفيه شود. در اين امر ما دخالتي نداريم، ولي غايتي‌وجود دارد كه براساس آن، اين‌حركت در جسم جاندار به وقوع مي‌پيوندد تا حيات در نزد آن جاندار حفظ شود. همين رامي‌توان توحيد مساعي ناميد. اين همان پديدار حياتي است.‌

كانت منشا اين پديدار را چه مي‌داند؟

كانت به غايت خارجي قائل نبود و غايت را دروني مي‌دانست. به عنوان مثال مي‌توان‌گفت كه در نبات، ريشه غذاي لازم را از درون خاك مي‌گيرد و آن را به برگها مي‌رساند و ازطرف ديگر نور خورشيد در برگها فعل و انفعالاتي به وجود مي‌آورد كه موجب رشد گياه‌مي‌شود. اين هماهنگي دروني است. لحظه‌اي كه اين توحيد مساعي غيرممكن مي‌شود، ديگرگياه زنده نخواهد ماند و خشك خواهد شد. در عصر جديد و معاصر مفهوم زندگي بيشتر به‌عنوان يك نيروي خاص در نظر گرفته مي‌شود كه نيروي خاص انطباق با محيط خارجي راممكن مي‌سازد. تا اينجا، اراده دخالتي ندارد. حتي به نظر زيست‌شناسان، وقتي كه هوا سرداست و بدن ما مي‌لرزد، اين لرزش بدن در مقابل سرما، عكس‌العملي براي حفظ زندگي است. همچنين وقتي‌كه هوا گرم مي‌شود، ما بدون اختيار عرق مي‌كنيم كه از طريق آن نوعي اعتدال‌در بدن ما به وجود مي‌آيد. بطور كلي مي‌توان گفت كه زندگي، همان نيروي حفظ زندگي است، نوعي كوشش دائمي به نحو غير ارادي براي حفظ جان در بدن، نوعي صيانت ذات. اگر محيط خارجي بطور تام نامساعد باشد،البته ديگر زندگي از دست مي‌رود. مثلا وقتي كه ماهي از آب‌ بيرون مي‌افتد، با اينكه مرتب بالا و پايين مي‌پرد، ولي بالاخره مي‌ميرد. اگر محيط بطور نسبي‌نامساعد باشد، موجود زنده سعي مي‌كند با آن انطباق پيدا كند. بعضي از اطباء مدعي هستند كه‌حتي تب نيز براي معالجه بيماري در نزد شخص پديد مي‌آيد؛ آن به خودي خود نوعي مداوا است.

مواردي مثل تب جزو طبيعت زندگي است و آن عكس‌العمل موجود زنده است. وقتي‌عكس‌العملي به وجود نيايد، يعني آن موجود تلف شده است. در اواخر قرن هجدهم، بعد ازكانت، علم تازه‌اي به صورت مستقل به وجود آمد كه آن را زيست‌شناسي ناميدند.

در قرون‌وسطي و در زمان دكارت، زيست‌شناسي به عنوان يك علم مستقل وجود نداشت، هر چند كه بدن اجمالا شناخته شده بود. ولي بعد از كانت، افرادي چون بيشا و كلودبرنار وژفرا سن هيلر در فرانسه، علمي را بنيان نهادند كه غير از فيزيك و شيمي صرف بود و درخدمت طب قرار مي‌گرفت. در واقع طب نتايج حاصله از علوم زيستي را براي سلامت تن‌جاندار اعمال مي‌كند. در علم زيست شناسي به حيات به عنوان يك پديدار مستقل توجه‌مي‌شود.‌

منظور از مستقل بودن زيست‌شناسي چيست؟

منظور اينكه اين رشته علمي خاص، اوصافي دارد كه نمي‌توان آنها را موكول به فيزيك‌و شيمي كرد. در اين مورد مي‌توان گفت كه: در اوصافي است كه در اجزاء تشكيل دهنده‌آن ديده نمي‌شود. به عنوان مثال، آب از اكسيژن و هيدروژن تشكيل شده، ولي صفات فيزيكي‌و شيميايي آن با آنها متفاوت است. آب، گاز نيست، مايع است و بدون اينكه صعود كند، تعادل‌پيدا مي‌كند، يعني اوصاف كلي آن غير از اكسيژن و هيدروژن است. اين اصل را جامعه‌شناسان‌نيز در مورد جامعه صادق مي‌دانند. وضع خاصي بر يك گروه اجتماعي حاكم است كه در افرادتشكيل دهنده آن ديده نمي‌شود. با اين استدلال‌ها مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه زندگي، يك‌پديدار مستقل قائم به خود است كه ماهيت آن عملا غير از اجزاي تشكيل‌دهنده آن است. اولين‌قانون زندگي همان صيانت ذات و انطباق با محيط خارجي است. البته اين گفته فقط به لحاظ علم زيست‌شناسي مي‌تواند معتبر باشد، اگر به همين مساله در نزد انسان توجه بكنيم، بايدمسائل زياد ديگري را هم در نظر بگيريم. در انسان وجه امتيازي وجود دارد كه جانداران ديگرفاقد آن‌اند، و آن همان فكر و اراده است كه دكارت نيز از آن صحبت كرده است.

همانطور كه‌گفتيم زندگي در گياه به لحاظ گرايش، در ساقه حركت به سوي نور و به سمت بالاست و درريشه گريز از نور و گرايش به پايين است. در جانداراني از نوع حشرات، زندگي بر اساس‌غريزه شكل مي‌گيرد. آنها طوري رفتار مي‌كنند كه گويي از غايت عملي خود بي‌اطلاع هستند.مثلا زنبور، عسل مي‌سازد ولي انسان است كه بيشتر از آن استفاده مي‌كند. اگر شرايط مساعدباشد، زنبور تقريباً به طور مكانيكي عسل مي‌سازد. در همين راستا مي‌توان گفت كه در نزدپرندگان با تعويض تخم‌هاي مادر، مي‌توان انواع ديگر پرندگان را پرورش داد. غريزه كلا درحيوانات و حشرات اوصاف خاصي دارد كه گويي ثابت و بدون تحول و تطور است.

فعاليتي كه‌نوع خاصي از زنبورها انجام مي‌دهند، در مصر باستان با فعاليتي كه الآن همان نوع زنبورها دارند، تفاوتي نكرده است؛ در صورتي كه انسان به كمك فكر و اراده‌اش، خود را به انحاي ‌مختلف با محيط خارجي انطباق داده است. مثلا اگر در گذشته براي گرم كردن خود آتش‌روشن مي‌كرديم، الآن در خانه‌ها، بخاري يا شوفاژ داريم، همين دلالت به تحول تغيير نحوه ‌انطباق ما انسان‌ها با محيط خارجي است. ما بيشتر محيط را مطابق نحوه زندگي خود تغييرمي‌دهيم و متحول مي‌سازيم.‌

ما مي‌توانيم آنچه را كه بيان كرديد، مقوله اي علمي به حساب بياوريم. زندگي به لحاظ فلسفي‌چگونه قابل تحليل است؟

به لحاظ فلسفي بايد گفت: با اينكه زندگي در نزد انسان، صرفا يك پديدار طبيعي است،‌ولي به هر طريق، هدفي را دنبال مي‌كند. اين هدف صرفاً ادامه زندگي نيست و حتي گاهي‌ممكن است مخالف سير طبيعي زندگي باشد. به عنوان مثال مي‌توان اشاره به كساني كرد وقتي‌كه هدف اصلي خود را از دست مي‌دهند، زندگي براي آنها بي‌معني مي‌شود و گاهي عواقب‌وخيمي را به بار مي‌آورد.

از اين لحاظ، شايد بتوان گفت كه: زندگي همان هدفي است كه در دوره‌حيات خود داريم. انسان در جستجوي معنايي براي زندگي خود است. زندگي بدون آرمان، ارزش انساني خود را از دست مي‌دهد.‌

اين آيا ثابت است يا متغير؟

ثابت و يكسان نيست. اين آرمان ممكن است براي كساني در جهت كسب شهرت وجاه و قدرت و مال و غيره باشد، ولي همچنين ممكن است، هدف، عشق يا هنر و يا علم وحتي خود فلسفه باشد. در اين مسائل بحث‌هاي زيادي صورت گرفته است كه ما در اينجا كاري با نوعيت آرمانها نداريم. غرض اصلي بنده در اين گفتگو، بيشتر نشان دادن اين نكته بودكه مفهوم زندگي داراي تطور و تاريخچه است كه از زمان بسيار قديم حتي قبل از يونانيان‌باستان شروع شده و تا به امروز ادامه داشته است. ‌




 سه شنبه 9 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 124]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن