واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: نوري خواهد آمد و در انتظار آن هستي خبرگزاري فارس: «نادر عزيز! بزرگان هميشه در انتظارند و تو هم بارها ميگفتي؛ نوري خواهد آمد و در انتظار آن هستي.» به گزارش خبرنگار ادبي فارس، سال 84 بزرگداشتي براي «نادر ابراهيمي» در خانه هنرمندان برگزار شد كه «پرويز كيمياوي» كارگردان سينما به دليل حضور در فرانسه نتوانسته بود در بزرگداشت وي شركت كند و در نامهاي تأثر خود را بدين خاطر ابراز كرده است: «نادر عزيز! چقدر متاسف و غمگينم كه نميتوانم در مراسم بزرگداشت تو حضور يابم. من در فرانسه به سر ميبرم؛ چون در شهر ليون كليه فيلمهايم را نمايش ميدهند كه البته در بين آنها فيلمهاي «تپههاي قيطريه» و «پ مثل پليكان» وجود دارد.» در ادامه نامه چنين آمده است: «نادر عزيز! بزرگان هميشه در انتظارند و تو هم بارها ميگفتي؛ نوري خواهد آمد و در انتظار آن هستي. ديالوگهاي زيباي تو شاهد اين گواهند. آن گاه كه در فيلم «پ مثل پليكان»، پيرمرد روي نيمكتي تنها نشسته است و منتظر: «اگه اون سفيده، اگه اون نرمه، اگه خيلي خنكه، مثل خوابه؛ پس چرا نميآد؟ مگه من در انتظارش اين قدر پير نشدم؛ پس بايد بياد ديگه!» تو عاشق اين سرزميني! عاشق اين مرز و بوم. نوشتههايت، رمانهايت از عشق به خاك و فرهنگ اصيل ايران حكايت دارند. تو هميشه از بزرگان علم و ادب، از شعرا و فلاسفه ايران ياد ميكردي! تو هميشه با آنها در ارتباط فكري و ذهني بودي! در شروع فيلم «تپههاي قيطريه»، تو فقط با يك بار فيلم را ديدن، حس خودت را مستقيم، اين طور بيان كردي: «اين جا قيطريه. اين جا قيطريه. ما با گمشدگان تاريخ در تماس هستيم. ما مودت تاريخيمان را تجديد ميكنيم.» كيمياوي در نامه خود تصريح كرده است: «نادر عزيز! يادت هست پس از ديدن فيلم آلن رنه «مجسمهها هم ميميرند» كه متن آن را «مارگريت دوراس» نوشته بود؛ چه حالي داشتي؟! جملهاي در اين فيلم را به ياد ميآوردي كه: «يك مجسمه هميشه زنده است. او وقتي ميميرد كه نگاه هاي زنده و متفكر ديگر وجود نداشته باشند.» تو هيچ گاه دوست نداشتي اشيا از دل خاك بيرون آورده شوند. ميگفتي: «فضا مناسب نيست و آنها آلوده خواهند شد و اصالت خود را از دست خواهند داد.» ميگفتي: «نگاه ها زنده نيستند.» اولين كلنگ باستانشناس كه به زمين خورد، با صداي خودت گفتار را اين طور آغاز كردي: «حال دوران آزادي در قلب پرمحبت خاك پايان مييابد و آغاز اسارت است.» يا در سكانس ديگري، جايي كه كوزهها و اشيا با يكديگر درددل مي كردند: - ديديد با تمام پنهان كاري هاي چند هزارساله مون بالاخره اسير شديم؟ - نه... نه... فرار مي كنيم. - حتما... حتما... - به كجا، خيال مي كنيد راهي وجود داره؟ - سردار نظر شما چيه؟ - به آفتاب قسم كه ما خواهيم گريخت... نامه چنين پايان مييابد: «نادر عزيز! از دور ميبوسمت و از خداي بزرگ برايت سلامت و تندرستي آرزو مي كنم.» انتهاي پيام/ش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 130]