واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: تجربه کارگردانی آنتونی هاپکینز. . . کار را به دست بازیگری شصت و نه ساله بسپارید تا تجربی ترین فیلم سال را برایتان بسازد، خلاصه داستان رسمی فیلم که در سایت IMDB ذکر شده است داستان آن را به فیلمنامه نویسی نسبت داده که ذهنش به بن بست رسیده و «در شرف انفجار است». در واقع اما فیلم فارغ از داستان آن فیلمنامه نویس شکست خورده، اثری است که درونیات ذهنی یک پیرمرد در حال مرگ را به خورد مخاطب می دهد. البته فکر نکنید به همین راحتی نقطه عطف «جریان وزش» را لو داده ام چرا که اگر خودتان فیلم را ببینید عین همین جمله را از زبان شخصیت ها در دیالوگ های ابتدا و انتهای فیلم می شنوید.با این حال من هم به رغم هوش سرشارم با تماشای دوباره فیلم به اصل داستان پی بردم. با آنتونی هاپکینز مصاحبه یی داشتم و بعد از همان مصاحبه نوشتم این فیلم داستان نویسنده یی به نام فلیکس است که «دچار توهم شده و مرز میان واقعیت و رویا را گم کرده است. نویسنده یی که شخصیت های داستانش به زندگی واقعی راه یافته اند و زندگی واقعی اش نیز با فضای داستان گره خورده است». به همین دلیل فیلم خط داستانی سرراست و مستقیمی ندارد تا شخصیت اصلی طبق معمول با مشکلی ناگهانی مواجه شود و برای رفع آن تلاش کرده و در مسیر رفع مشکل هم تجربیات جدیدی کسب کند. نویسنده در این فیلم شخصیت های داستانش را گم نکرده است و تنها آنها را با شخصیت های واقعی جابه جا می بیند. به عنوان مثال در بخشی از فیلم متوجه می شویم که فلیکس یکی از شخصیت های داستان را از روی همسرش (استلا آرویو) خلق کرده است. اما به دلیل اغتشاش ذهنی حاصل از این برداشت گاهی اوقات شخصیت داستانش را در قالب همسرش می بیند و گاهی همسرش را در قالب وی. گاهی تصور می کند همسرش در اتاق کنار وی است و گاهی هم وی را در صحنه های داستانش می بیند و گاهی هم البته تصور می کند همسرش به همراه شخصیت داستانی به اتفاق هم در محل دیگری به سر می برند. به خاطر همین اغتشاش روایی فیلم بیشتر به رویایی منطقی و قاعده مند شبیه است که از همان جمله معروف ادگارآلن پو تاثیر پذیرفته است؛ «هر آنچه به نظرمان می آید و با چشمان مان می بینیم چیزی نیست جز رویایی که در رویای دیگر محقق می شود.» شخصیت محوری چنین فیلمی با چنین داستانی بر عهده فلیکس در نقش فیلمنامه نویسی است که فیلمنامه اش توسط کارگردانی در صحرای موهاوه در حال ساخت است. گوین گریزر در نقش کارگردان این فیلم برادری به نام برایان دارد که تهیه کنند ه کله گنده یی است اما چندان به گوین روی خوش نشان نمی دهد. رابطه آنها به ظاهر چندان در ماجرا های فیلم دخیل نیست، اما در باطن فلیکس از همین رابطه نصفه و نیمه نیز سود برده و بر مبنای آنها شخصیت هایی در جهان داستانی خود خلق کرده است؛ شخصیت هایی که مانند مثال قبلی در جهان واقع هم ظهور و بروز دارند و زندگی فلیکس را تحت تاثیر قرار می دهند. این فیلم در فیلم شخصیت های دیگری هم دارد که مهمترین شان کریستین اسلیتر و جفری تمبر هستند که متصدی بار رستورانی کوچک کنار جاده صحرای موهاوه (مایکل کلارک دانکن) را به قتل رسانده و مردم را به وحشت می اندازند. سکانس این رستوران تا حد زیادی وامدار فیلم های جنایی و ترسناک است و فلیکس هم برای رسیدن به حس و حال این سکانس موقعیت های داستانی فیلم های جنایی و ترسناک محبوبش را در جهان ذهنی مغشوش خود تجربه کرده و از طریق این فرآیند، فیلمنامه اش را تکمیل می کند. فکر می کنم باز هم به مثال نیاز باشد؛ یکی از این فیلم ها «هجوم ربایندگان جسد» است که فلیکس متاثر از تداخل زمانی و مکانی موجود در ذهنش کوین مک کارتی (بازیگر نقش اول این فیلم) را در قالب فیلمنامه خودش تصور می کند که در صحرای موهاوه می راند و قصد دارد به همان رستوران کوچک برود و متصدی بار را بکشد. شاید بپرسید «جریان وزش» با این توصیفات ارزش دیدن هم دارد یا نه؟ من فکر می کنم دارد، البته به شرطی که با تلاش هاپکینز برای ساخت یک فیلم پردردسر و دشوار هم درد و هم نظر باشید، چراکه اگر قصد دارید با خیال راحت به صندلی سینما تکیه داده و از تماشای این فیلم لذت ببرید ممکن است مجبور شوید مدت زمان زیادی به همان حال بمانید تا بلکه دری به تخته خورده به مرادتان برسید،هاپکینز با هوشمندی از توضیح در مورد فیلمش طفره رفته و تا به حال دم به تله نداده است. در فستیوال ساندنس هم پس از طی آن همه مسافت تنها به چنین جمله یی اکتفا کرد؛ «ساختن این فیلم بیشتر برایم به یک شوخی شبیه بود.» چنین اظهار نظر ی بیشتر از روحیه بریتانیایی (و البته ولزی) هاپکینز نشأت گرفته که مانند هموطنانش عموماً ترجیح می دهد در آسیب شناسی آثار هنری نجابت و متانت خود را حفظ کرده و با ملایمت سخن بگوید. بیایید تصور کنیم همین جمله قرار بود درباره فیلم «گرایندهاوس» (که حقیقتاً هم ساختنش به یک شوخی شبیه بود) از زبان کارگردانی مانند کوئنتین تارانتینو ادا شود. احتمالاً نتیجه چیزی می شد در حد این جملات؛ «فیلم من اصلاً شبیه آن فیلم های شلخته و سردر گمً لعنتی نیست. نکند خیال کنی گریندهاوس هم یک دو فیلم با یک بلیت مزخرف و افتضاح است. مساله این است که اگر برای دیدن این فیلم به سینما بیایی با پول یک بلیت دو فیلم لعنتی را می بینی، مساله این است که ده دلار تو این وسط درست خرج می شود عزیز،» منبع؛شیکاگو تایمز راجر ایبرت ترجمه؛ یحیی نطنزی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 425]